می‌ترسم توی خرج و مخارج زندگیم بمونم

00:36 - 1391/11/14
شغل مناسب و درآمد مناسب ندارم اصلا از اینکه زن بگیرم و فردا بچم مریض بشه بچم چیزی بخواد که نتونم برآورده کنم تو خرج و مخارج زندگی بمونم می‌ترسم اصلا کاشکی می‌شد تا آخر عمر زن نگیرم...
مخارج زندگی

دیگه خسته شدم سالهاست استرس بر زندگیم سایه افکنده و بدتر از اون ترس ،ترسی که باعث شد از همه چیز و همه کس عقب بیفتم بذارین فعلا از عقب افتادگی تحصیلی و اینکه حتی نتونستم دیپلم بگیرم با اینکه تا سال سوم راهنمایی رتبه اول کلاس بودم و عقب افتادگی شغلی

با اینکه پسری 37 ساله هستم و هنوز حتی یه پنج میلیون دارایی از خودم ندارم با اینکه نزدیک ده ساله مغازه دار هستم و همچنین ترس در زندگی طوری که هنوز حتی رانندگی یک موتور یا یک ماشین را بلد نیستم و هنوز جرات حتی راندن موتور هم ندارم و چیزای دیگه نگم آخه این روزا مادرم چون مریضه اصرار داره که من زن بگیرم پدرم در همین آرزو و آرزوی دیدن یه روز خوش تو زندگی فوت کرد.

دختر خالم را دوست داشتم. طوری که حتی با شنیدن اسمش طپش قلبم زیاد می‌شد و حس خوشایندی به من دست می‌داد چه برسه به اینکه اون را ببینم یا صداشو بشنوم از شنیدن صدایی شبیه صدای او لذت می‌بردم وحرف زدن درباره او. شاید این علاقه به سالهای کودکی من بر می‌گشت و هر وقت فکر زن گرفتن یا ازدواج به ذهنم خطور می‌کرد یاد او می‌افتادم تا اینکه دو سال و هشت ماه پیش به خواستگاریش رفتیم.

شرط گذاشتن که باید خانه در شهر بگیری و... مخالفت‌های خانواده‌ها شروع شد ولی مشکل من با او این نبود من به او گفتم دوست ندارم آرایش کنی و اینجوری لباس بپوشی جلوی پسر خاله‌ها و پسر عمه‌ها و شوهر خواهرات، می‌گفت من دختر خانه بابام هستم و بابام با اینجوری بودن من مشکلی نداره من حتی با پسر عمه هام دست میدم و جلو آنها با بلوز و شلوار می‌گردم.

من دوسش داشتم گفتم شاید بتونم بعد از ازدواج تغییرش بدم ولی در برخوردهای بعدی و دیدن دوستاش و اینکه خیلی راحت ساعت یازده شب که من ساعت هاست خوابم با دوستاش میرن پارک و قلیون میکشن در حالی که من از بیست متری قلیون رد نشدم و اینکه خیلی راحت از باباش سیصد چهارصد هزار تومان میگیره و با دوستاش میرن تفریح و اینکه من درآمد دو ماهم اینقدر نمیشه

همچنین از قیمت یخچال و تلویزیون و خرج زندگی و ترس از فقر و نداری باعث شد عشق و علاقم را سرکوب کنم هنوز هم دوسش دارم هنوز هم از تکرار اسمش به نفس نفس می‌افتم هنوز هم از حرف زدن درباره او لذت می‌برم ولی با حلوا حلوا کردن که دهن آدم شیرین نمیشه

خواهرم گفت دختر هم محلی خودمون بگیر دختر خوبیه گفتم اتفاقا دیروز مشتریم بود خونواده خوبی هم داره...فرداش مامانم دختره را دیده بود و بهش گفته بود، اونا هم چون من تو دهمون وجهه خوبی دارم تقریبا موافقت کرده بودند و بدون اینکه من بدونم خواهرم با مادر دختره حرف زده ؛تو ده پیچیده که من خواستگاری رفتم دختر خوبیه چادری و محجبه مربی مهد قرآن و تقریبا شرایط یک دختر مناسب را برای ازدواج داره ولی لیسانس داره و من دیپلم

با دیدنش هیچ احساسی بهم دست نمی‌ده شاید بعد از ازدواج هم دختر خاله‌ام را فراموش کنم هم به دختر هم محلیمون علاقمند بشم؛ من می‌ترسم پول ندارم شغل مناسب و درآمد مناسب ندارم اصلا از اینکه زن بگیرم و فردا بچم مریض بشه بچم چیزی بخواد که نتونم برآورده کنم تو خرج و مخارج زندگی بمونم می‌ترسم اصلا کاشکی می‌شد تا آخر عمر زن نگیرم خدایا خسته شدم خسته شدم خسته شدم

***جواب:

سلام

در مورد دختر خاله ات عرض می‌کنم با توجه به اختلافات فراوانی که با هم دارید کار درستی کردی که جلو نرفتی و سعی کن که فراموشش کنی و اینو هم بدون که یک ازدواج خوب و یک عشق جدید می‌تونه اون عشق رو کمرنگ کنه یا از بین ببره

در مورد دختر دومی که گفتی اون لیسانسه و تو دیپلم عرض می‌کنم اگه اون تو رو به همین صورت قبول کنه و نخواد فخر بفروشه مشکلی نیست

در مورد اینم که هیچ حسی بهش نداری عرض می‌کنم یه مقدار باهاش صحبت کن و بیشتر باهاش اشنا بشو اگه دیدی دلت می‌خواد همسرت بشه همین مقدار کافیه چون در صورتی که تناسبهای لازمه رو داشته باشید بعد ازدواج این علاقه به عشق پایدار مبدل می‌شه

در مورد اینکه می‌ترسی از پس خرجهای زندگی بر نیایی عرض می‌کنم اشتباهت دقیقا همینه که روی خودت و در امد خودت حساب کردی، نه روی حرف خدا که گفته هرکی ازدواج کنه من بی نیازش می‌کنم چون خدا گفته از تو حرکت از من برکت، تو با توکل به من اقدام کن بقیه‌اش رو درست می‌کنم پس نترس و برای ازدواج حرکت کن، مثل بسیاری دیگه که نترسیدند و اقدام کردند و خدا از جایی که تصورش رو هم نمی‌کردند براشون رسوند

در مورد اینکه می‌ترسی که خرج زنت رو نتونی بدی و همچنین می‌ترسی اگه فردا بچه ات مریض شد و یا چیزی خواست نتونی فراهم کنی عرض می‌کنم : مگه تو خودت روزی خودت رو می‌دی که غصه روزی زن و بچه ات رو می‌خوری، تو یه واسطه‌ای که خدا به وسیله تو روزی اونا رو می‌ده

البته نمی‌گم زندگی متاهلی سختی نداره، حتما داره اما تدریجا وضعت خوب می‌شه اینو بدون اگه تا بحال ازدواج کرده بودی ممکن بود سختی بکشی اما خیلی وضع زندگیت بهتر از الان بود مثل خیلیای دیگه که قبل ازدواج چیزی نداشتند اما بعد گذشت چند سال همه چیز دارن

بنا بر این به جای اینکه خسته بشی و فکر زن نگرفتن رو بکنی عزمت رو جزم کن و به جای اعتماد به و شغل و در امد مختصری که داری توکلت رو به خدا کن و با اعتماد به او و اطمینان به روزی رسانی خدا قدم جلو بذار و ازدواج کن و اون وقت معجزه روزی رسانی خدا رو ببین

حرف اخر هم اینکه اگه بازم دست دست کنی و اقدام نکنی غیر از اینکه مادرت ارزو به دل می‌مونه تنها کسی که ضرر می‌کنه خودتی و همچنان که تا بحال ضرر کردی دود تجرد تا اخر عمر فقط توی چشم خودت می‌ره پس تا خیلی دیر نشده با اطمینان به خدا بر ترست غلبه کن و با توکل به خدا برای ازدواج حرکت کن و اگر این دختر نشد یه دختر دیگه رو که می‌پسندی انتخاب کن و باهاش ازدواج کن

موفق باشید

نظرات

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

دوست عزیز روزی دست خداست من بهش رسیدم روزی که رفتم زن بگیرم حتی 50 هزار تومان هم نداشتم هرچی کار کرده بودم خوردم ولی ازدواج که کردم به فضل و رحمت خدا ماشین دارم لوازم زندگیم فراهمه و خانه ای اجاره کردم خانه هم ثبت نام کردم به خدا توکل کردم و خدا از در غیبت به من می رسونه من خلاصه بهت بگم خدا کریمه از جایی که فکرش رو هم نمی کنی بهت می رسونه همونطور که به من رسوند

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
15 + 2 =
*****