چکیده: خليفه اول کسی است که حتی پدرش نیز خلافت و ولایت را حق علی(علیهالسلام) دانسته و او را غاصب خلافت میشمرد.
همواره اهل سنت تاکید میکنند که خليفه اول با اجماع امت برای امر خلافت انتخاب شد. در حالیکه اگر در تاریخ خوب نگریسته شود آشکار میشود که هرگز امت بر خلافت وی اجماع نکردند. زيرا او کسی است که حتی پدرش هم او را مستحق خلافت نمیدانست.
«ابو قحافه» پدر خلیفه اول بود. «ابن ابی الحديد» در شرح نهجالبلاغه آورده است: «ابوقحافه در فتح مکه اسلام آورد و چند ماه پس از مرگ پسر خويش ابوبکر در سال سيزدهم هجری در سن نود و سه سالگی از دنيا رفت».[1]
زمانی که رسول خدا(صلىاللهعليهوآله) رحلت کردند و برای ابو بکر بیعت گرفته شد ابو قحافه در طائف بود. خلیفه اول نامهای با این عنوان برای او نوشت: «از خلیفهی رسول خدا(صلىاللهعليهوآله) به پدرم ابی قحافه؛ اما بعد: مردم به من راضی شدند و من امروز خلیفه خدا هستم حال اگر نزد ما بیایی باعث چشم روشنی تو است و من نيكویى بیشمار نسبت بتو اظهار نمايم. و السلام».
وقتی ابو قحافه نامه را خواند اين آيه را تلاوت کرد: «قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاء [آلعمران/26] بگو: بار خدايا، تويی دارندهی ملک، به هر که بخواهی ملک میدهی و از هر که بخواهی ملک میستانی». سپس از روی خشم و عتاب به پیک گفت: چه چیزی مانع بیعت با علی(علیهالسلام) شد؟ در حالی که پيامبر(صلىاللهعليهوآله) به امر خداوند متعال، علی(علیهالسلام) را به خلافت برگزيده بود. چرا ابوبکر و انصار و مهاجرين خلاف حکم پيامبر(صلىاللهعليهوآله) عمل کردند؟ ابوبکر را با کدام امتياز برای این امر انتخاب کردند؟
پیک پاسخ داد: علی(علیهالسلام) جوان و کم سن بود، همچنین عدهای از بزرگان قریش و دیگران را کشته بود و ابو بکر از او مسنتر بود؛ به همین جهت امت او را برای خلافت برگزيدند و علی(علیهالسلام) را کنار گذاشتند.
ابو قحافه گفت: «اگر چنانچه بزرگی سن، ملاک امر خلافت است، پس من نسبت به ابوبکر سزاوارترم، زیرا من از او مسنترم. خدای بزرگ شاهد است که اين مردم به علی(علیهالسلام) وصی رسول خدا(صلىاللهعليهوآله) ظلم کردند؛ در حالی که پيامبر(صلىاللهعليهوآله) به حکم خداوند برای ولايت علی از مردم بيعت گرفته بود و به همه ما تأکيد نمود که از علی(علیهالسلام) اطاعت کنيم».
سپس برای ابو بکر نوشت: «نامه تو به دستم رسید و دیدم که نامهی یک نادان است که بعضی از نوشتهجاتش نقیض بعضی دیگر است؛ یک بار میگویی من خلیفه خدایم و یک بار میگویی مردم به من رضایت دادند و این امر، بر تو مشتبه شده است. مواظب باش در مسئلهای وارد نشوی که فردا خارج شدن از آن برایت مشکل باشد و موجب دخول تو در آتش و پشیمانی و ملامت نفس لوامه در هنگام حساب روز قیامت باشد؛ در حالی که تو میدانی چه کسی در این امر از تو سزاوارتر است. از خدا طوری پروا کن که گویی او را میبینی. پس كار خلافت را به صاحب آن واگذار و صاحب ولايت و خلافت را وامگذار، و اگر امروز دست از این کارت برداری برای تو بهتر و راحتتر از فردای قیامت است. والسلام».
بعد از آن که ابوبکر نامه پدرش را خواند، از پدر آزده شد و آن نامه را با آتش سوزاند.[2]
مرحوم مفيد در امالی خود در ضمن حديثی اينطور آورده است که «بعد از اينکه پيامبر(صلیاللهعليهوآله) از دنيا رفت ابوقحافه پرسيد چه اتفاقی افتاده است؟ به او گفتند: که پيامبر(صلیاللهعليهوآله) از دنيا رفته است. پرسيد: بعد از پيامبر(صلیاللهعليهوآله) چه کسی ولیّ مردم است. گفتند: پسر تو؛ گفت: آيا به اين امر بنی عبد شمس و بنو مغيره راضی شدند؟! گفتند: بله؛ من در تعجب هستم از اين امر که بنی عبد شمس و بنو مغيره در امر نبوت منازعه کردند، امّا در امر خلافت اتفاق کردند. البتّه كه اين از مشكلات روزگار است كه گزيرى از آن نيست».[3]
«ابن عبد البر اندلسی» در کتاب «استیعاب» از سعيد بن مسيب به همین مضمون نقل كرده است[4] ابن حجر هیثمی نیز در کتاب الصواعق المحرقه میگوید: «حاكم نیشابوری این حدیث را روایت کرده است.[5]
در نتیجه: بنا بر آنچه گفته شد، حتی پدر خلیفه اول نیز خلافت و ولایت را حق علی(علیهالسلام) دانسته و ابیبکر را غاصب خلافت میشمرد و او را مستحق و لایق خلافت نمیداند و از بیعت دو طایفه بنی عبد الشمس و بنی مغیره در تعجب فرو مانده است که چگونه این افراد که نبوت پیامبر(صلیاللهعليهوآله) را نپذیرفتند، به راحتی خلافت ابیبکر را پذیرفتند؛ در حالیکه این خلافت، جانشینی از همان امر نبوتی است که اینان قبولش نداشتند.
_____________________________
پینوشت:
[1]. إبن أبی الحديد، شرح نهج البلاغه، قم، مكتبة آية الله المرعشی النجفی، 1404 ق، ج1، ص 155
[2]. همان، ج1، ص222، و ج15، ص280./ و علامه محمدتقی مجلسی، بحار الأنوار، بیروت، دار إحياء التراث العربی، 1403 ق، ج28 ص329 و ج29، ص94-95؛/ و طبرسى، احمد بن على، الإحتجاج على أهل اللجاج، مشهد، نشر مرتضى، 1403 ق، ج1، ص88؛/ و الشيخ الفاضل قطب الدين الكيدری در كتاب: مباهج المهج المخطوط..
[3]. مفيد، محمد بن محمد، الأمالی، انتشارات دار مفید، بیروت، ص۹۰_۹۱.
[4]. «أخبرنا خلف بن هاشم، قال: حدثنا الحسن بن رشيق، قال: حدثنا أبو بشر الدولابی، قال: حدثنا ابراهيم، قال: حدثنا الحميدری، قال: حدثنا سفيان قال: حدثنا الوليد بن كثير، عن ابن مهيار، عن سعيد بن المسيب، قال: لما قبض رسول الله ارتجت مكة فسمع بذلك ابوقحافه فقال ما هذا؟ قالوا قبض رسول الله صلى الله عليه و آله قال امر جلل. قال فمن ولى بعده قالوا ابنك! قال فهل رضيت بذلك، بنو عبدمناف و بنو المغيرة قالوا نعم. قال لامانع ما اعطى الله، و لا معطى لما منعه الله». ابو عمر محمد بن البر الاندلسی، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ذکر عبدالله بن قحافه، ج3، ص976؛/ عزالدین ابن اثیر نیز در کتاب اسد الغابة فی معرفة الصحابة در شرح حال عبدالله بن عثمان ابوبکر، در بحث «خلافته» عینا همین عبارت را آورده است.
ابو عبدالله فاکهی از سلسله سند دیگری این حدیث را از سعید بن مسیب به عبارت دیگری نقل میکند: «حدثنا عبد الجبار بن العلاء ومحمد بن أبي عمر قالا حدثنا سفيان عن الوليد بن كثير عن إبن صياد عن سعيد بن المسيب قال: "لما قبض النبي صلى الله عليه وسلم ارتجت مكة بصوت قال فسمع ذلك أبو قحافة رضی الله عنه فقال ما هذا قالوا قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم قال إنا لله وإنا إليه راجعون فمن ولي الأمر بعده قالوا ابنك قال أفرضيت في بذلك بنو عبد شمس و بنو المغيرة قالوا نعم قال فإنه لا مانع لما أعطى ولا معطی لما منع قال فلما قبض أبو بكر رضي الله عنه ارتجت مكة بصوت دون ذلك فقال ما هذا قالوا مات ابنك قال هذا خبر جليل" قال عبد الجبار في حديثه والأول أجل منه وأعظم». أخبار مكة فی قديم الدهر وحديثهم، ابوعبدالله حمد بن إسحاق بن العباس الفاكهی، ذكر النَّعْی بمكَّة وَ أوَّل من نعی به، شماره حدیث 1832یا 1767؛
بلاذری و ابن سعد نیز با سلسله سند دیگری از سعید بن مسیب به اندک تفاوتی شبیه همین عبارت را نقل میکنند. بلاذری، أنساب الأشراف، ذکر أبو بكر بن أبی قحافة، رقم الحديث: 1960؛/ و ابن سعد، الطبقات الکبری ج3، ص184؛ رجوع شود به كتاب العترة والصحابة فی السنة، أبو أسد الله محمد حياة بن الحافظ محمد عبد الله الأنصاری، ج2، ص124
[5]. «و اخرج الحاكم ان ابا قحافه لما سمع بولاية ابنه، قال هل رضي بذلك بنو عبدمناف و بنو المغيرة. قالوا نعم. قال: اللهم لا واضع لما رفعت و لا رافع لما وضعت»؛ ابن حجر هیثمی، الصواعق المحرقة، مصر، طبعة الحلبی، ص 7-8،