فکر نمی‌کردم عاشقش بشم

23:45 - 1394/12/11

چکیده:عشق مثل خواب می‌ماند و همان طور که آدم نمی‌داند کی خوابش می‌برد همان طور هم یک دفعه می‌فهمد که عاشق شده"؛در این شرایط اولین قدم این است که امید جلو آمدن او را از دلت بیرون کنی، حالا اگر دری به تخته‌ای ‌خورد و او احیاناً جلو آمد و شما مناسب هم بودید و خانواده‌ها هم قبول کردند. دوباره دل بستن به او کار سختی نیست

عشق

سلام
من یک دختر 27 ساله هستم. زمانی که دانشجو بودم به همکلاسی‌ام علاقه‌مند شدم. البته ارتباط ما هیچ وقت بیشتر از حد همکلاسی نشد. بعد از تمام شدن درسم، به مدت یک سال خیلی افسرده بودم و از آنجا که فکر می‌کردم علاقه‌ای ‌که به وجود آمده دو طرفه است، تمام موقعیتهای ازدواجم را نادیده گرفتم، به امید اینکه طرفم پیش قدم شود؛ تا اینکه دو سال پیش دیدم هم خیلی تنها هستم و هم اینکه هر جا می‌رفتم باید نگاه‌های دیگران را تحمل می‌کردم. بعد هم اینکه همه دوست هایم ازدواج کرده بودند و یا نامزد داشتند. برای خلاص شدن از این وضعیت به اینترنت پناه آوردم. بعد هم دیدم آدمهایی که در اینترنت هستند به هیچ وجه قابل اعتماد نیستند. تا اینکه با کسی آشنا شدم که آدم درستی بود و از من کوچکتر. موقعیت ازدواج را نداشت و دنبال دوست بود. من هم با توجه به اینکه او شرایط من را قبول کرد. در مورد حد و حدود ارتباط و با توجه به اینکه از من کوچکتر بود و اعتماد به اینکه محال است به او علاقه‌مند شوم، پیشنهادش را قبول کردم و الان حدود دو سال هست که با هم دوست هستیم. با توجه به همه حرفهای قبلی‌ام، او حتی تصور اینکه من به او علاقه‌مند باشم را نداشت؛ چون حتی اوایل که صحبت از آشنایی دو خانواده می‌کرد برای آشنایی بیشتر، من به او می‌خندیدم و می‌گفتم این حرفها چیست؟ و حالا..............
اوایل که متوجه علاقه‌ام شدم و اینکه کنترل اوضاع دارد از دستم خارج می‌شود، سعی کردم از زندگی خودم حذفش کنم؛ ولی اجازه نداد. آنقدر استدلال محکم داشت که نمی‌توانستم نادیده بگیرم. حدود یک سالی هست که تمام وجود و فکرم شده او. خواستم به او بفهمانم که نظرم عوض شده و به او علاقه دارم. اما او گفت: به من علاقه دارد؛ ولی شرایطش را ندارد و اصلاً نمی‌تواند تضمینی برای چیزی بدهد. از من خواست با او باشم به عنوان یک برادر و اگر موقعیت مناسبی برایم پیش آمد به خاطر او از دست ندهم. ولی او را هم همیشه او گوشه‌ها در نظر داشته باشم (عبارتی که خودش به کار برد) و اینکه هر زمان موقعیتش مهیا شد پیش‌قدم می‌شود. بعد از این با توجه به روحی‌ام خواستم فراموشش کنم؛ اما متاسفانه آن قدر به او عادت کردم که نتوانستم این کار را انجام بدهم. او هم به من گفت اگر بخواهم از زندگی‌ام بیرون می‌رود؛ اما خودم نتوانستم این کار را بکنم. حالا هم واقعاً درمانده شدم و نمی‌دانم باید چه کارکنم؟ لطفاً به من راه حلی نشان بدهید که از این وضعیت خلاص شوم.

جواب:
سلام
بارها گفته ام: "عشق مثل خواب می‌ماند و همان طور که آدم نمی‌داند کی خوابش می‌برد همان طور هم یک دفعه می‌فهمد که عاشق شده"؛ اما کو گوش شنوا. شما را نمی‌گویم آن دخترهایی را می‌گویم که الان در موقعیت دو سال پیش شما هستند کاش این حرفها را بخوانند و عبرت بگیرند و خودشان را درگیر عشقهای بی‌سر انجام نکنند.
این قصه تکراری شما جواب تکراری هم دارد، وقتی خبری از ازدواج نیست، وقتی طرف شما فقط برای دوستی حاضر است با شما باشد، شاید این هم که می‌گوید هر وقت موقعیتش جور شود می‌آید برای دلخوش کردن تو باشد و بعد هم برای ازدواج، سراغ دختر کوچکتر از خودش برود.
خلاصه: اولین قدم این است که امید جلو آمدن او را از دلت بیرون کنی، حالا اگر دری به تخته‌ای ‌خورد و او احیاناً جلو آمد و شما مناسب هم بودید و خانواده‌ها هم قبول کردند. دوباره دل بستن به او کار سختی نیست و به راحتی قابل حل است؛ اما این حرف به خواب و خیال بیشتر شبیه است.
بعد از ناامیدی از ازدواج با او، یک نگاه به خودت کن که سن و سالت دارد از مرز ازدواج می‌گذرد و احساس خطر کن، به خودت نگاه کن، توئی که باید حالا در حد یک همسر باشی و تشکیل زندگی داده باشی یا حتی مادر شده باشی، شأنت را آن قدر پایین آوردی که – ببخشید این طور می‌گویم – حداکثر در حد یک رفیقه شدی، دختر خانم، دلت برای عمر و جوانی خودت بسوزد که دارد مفت حرام می‌شود. مثل کسی شدی که از لذت غذا دلش را فقط به بوی آن خوش کرده است.
دختر 17- 18 سال است هم نیستی که بگویم هیجان نوجوانی تو را گرفته است، 27 سال است هستی و دیگر یک عاقله دختری، تا کی می‌خواهی عقلت را مرخصی بفرستی و به حرف دلت گوش دهی.
چرا یک فکر اساسی نمی‌کنی؟ چرا یک دفعه هم که شده به جای این دل کور به حرف عقل بینا گوش نمی‌دهی؟ چرا آینده‌ات را داری با این بچه بازی‌ها تباه می‌کنی؟
دو روز دیگر که سنت بالاتر رفت و دیگر کسی سراغت نیامد، باید بنشینی حسرت حالا را بخوری، همان طوری که الان حسرت آن زمانی را می‌خوری که خواستگارانت را رد می‌کردی.
به فرض آن وقت خام بودی و اشتباه کردی؛ اما الان دیگر چرا؟ برای چه به خودت نمی‌آیی؟ چرا خود را باختی؟ چرا به چه کنم؟ چه کنم؟ افتادی؟
دخترم: به خدا حیف از تو که با دست خودت، داری خودت را، عمرت را و جوانی‌ات را حرام می‌کنی.
شاید بگوئی: نفسَت از جای گرم بلند می‌شود، من عاشقم و تو که نمی‌فهمی عاشقی یعنی چه؟ آخر چه طور رهایش کنم؟ دلم نمی‌گذارد؟
 می‌گویم مگر تو از خیلی‌های دیگر که مثل تو بودند و دل کندند، کمتری؟ این را بدان که "خواستن توانستن است"، مشکل تو این است که نمی‌خواهی؛ یعنی هنوز نمی‌خواهی رهایش کنی، آن پسر هرکه باشد، پسر پیغمبر هم که باشد؛ چون نمی‌خواهد با تو ازدواج کند، الان برای عمر و زندگی تو از زهر هلاهل بدتر است.
مهم‌ترین قسمت کار این است که تو بخواهی و تصمیم بگیری از او جدا شوی و خودت و آینده‌ات را نجات دهی، اگر تصمیم بگیری و واقعاً بخواهی ترکش کنی، به نظر من نصف یا بیشتر راه را رفته‌ای؛ چون اگر تصمیم بگیری، راه‌های زیادی هست
این هم لازم است که بگویم فراموش کردن ایشان هم به این آسانی نیست، پس باید خود را برای تحمل سختی فراوان و رنج جان فرسا آماده کنی تا یک وقت وسط راه کم نیاوری.
پس با او تماس بگیر و سفت و محکم بگو: از زندگی من بیرون برو؛ چون می‌خواهم با کمک خدا دلم را جراحی کنم و تو را با هر زحمتی که هست از دلم بیرون کنم.
این را بگو و دستت را به زانو بگیر و یا علی را بگو و خود را برای یک دوره رنجِ رهایی بخش،آماده کن و بدان که آخرش به رهایی دلت ختم می‌شود.
در این شرایط یک محبت دیگر اگر ایجاد شود خیلی کمک می‌کند؛ بنابراین به شدت دنبال ازدواج باش و اگر خواستگار آمد و خوب بود ردش نکن
با عرض معذرت از تند بودن لحنم، از خدا رهایی دلت را طلب می‌کنم و برایت در این مسیر آرزوی موفقیت دارم.
موفق باشید
مشاور:حجه الاسلام علی کریمی

 

نظرات

تصویر sh _ Z
نویسنده sh _ Z در

سلام
موضوع رو که دیدم فوق العاده برام جالب بود، دقیقا این موضوع برام پیش اومده. منم زمانی که دانشجو بودم از  همکلاسیم خوشم اومد، یعنی به معنای واقعی عاشقش شدم. دختری که می خواستمش سه سال از من بزرگتر بود، جالب اینکه اونم مثل شما اون اوایل "هر هر" میخندید و میگفت من و تو محاله بتونیم با هم زندگی کنیم (بخاطر این می گفت که من از اون کوچیکتر بودم و از طرفی شرایط ازدواج هم نداشتم) خلاصه مدتی گذشت و ما با هم بصورت پیامکی ارتباط داشتیم. اون میگفت که اگر منو میخوای بیا خواستگاریم، منم شرایطم رو براش توضیح دادم و گفتم که واقعا نمیتونم حتی یک درصد هم شرایط جلو اومدن رو ندارم. به هر حال من ازش خواستم یا بهتره بگم ازش خواهش کردم که فعلا خودمون دو نفری به هم متعهد بشیم تا یکی دو سال دیگه، که من روبرا بشم و بیام جلو، اما ...
اما دختر خانوم علی رغم اینکه میدونست من انسان بسیار سالمی هستم، خانواده م سالمه، قول الکی نمیدم، قصد سوءاستفاده ندارم ، نمیخوام سرکارش بزارم و مهمتر از همه اینکه از عمق وجود فهمیده بود که چقد برام عزیزه و چقد دوسش دارم، بهم گفت ...
"بهتره تمومش کنیم" یعنی انگار تموم دنیا رو به یکباره رو سرم زدن. نابود شدم واقعا. تا دلت بخواد از همه نظر افت کردم. از نظر تحصیل، از نظر کار و ... کلا راندمان پیشرفت زندگیم منفی شد.
برای اولین بار تو زندگیم، برا خودم گریه کردم. به زمین و زمان ناسزا گفتم ...
گفتم عیب نداره فلانی، اگه تو اینو میخوای باشه. 
و مثل مرد، تمومش کردم
من الان فوق لیسانسم رو گرفتم و استاد دانشگاه هستم و میتونم برا ازدواج قدمی رو به جلو بر دارم
علی رغم اینکه اون دختر رو حتی هنوزم هر جایی ببینم یه حس خاصی پیدا میکنم، ولی دیگه نمیخوام برم سراغش، میدونی چرا ... ؟
چون این وسط یه چیزی رو خووووووووووب احساس میکنم، اینکه اون حاضر نبود بخاطر من ریسک کنه، و این یعنی اینکه من رو بخاطر خودم نخواسته. همین و بس!
تنها کاری که از دست اون بر میومد برا بهم رسیدن ما بکنه، این بود که صبر کنه، و اون حتی این کار رو هم نکرد
ولی من چی! حاضر بودم به خاطر اون عرف ازدواج رو بشکنم (با دختری که از خودم بزرگتره ازدواج کنم)، جلوی پیشرفت تحصیلی و اقتصادی خودم رو بواسطه ازدواج زودهنگام بگیرم(به هر حال باید زیر بار انواع و اقسام مسئولیت ها می رفتم) و ...
یه چیز دیگه هم بگم، به شرفم قسم، اگر این دختر به من میگفت فلانی برو تااااااااااااااا میتونی برا زندگیت تلاش کن که زودتر بهم برسیم، باز هم قسم یاد میکنم که اگر شب و روز هم نخوابیده بودم، کار میکردم ، تلاش میکردم تا به عشقم برسم. ولی افسوس که نگفت ...
کمااینکه این حالت ممکنه برای من خیلی بهتر باشه، چرا که نسبت به اون موقع خیلی تو زندگیم پیشرفت کردم و بهتره بگم که لحظه به لحظه در حال پیشرفت هستم خداروشکر. پس طبیعتا شانس ازدواجمم به مراتب قوی تر خواهد بود.
ختم کلام اینکه علی رغم تمام احترامی که برای حجه الاسلام علی کریمی بواسطه راهنماییشون برای شما(بزرگی که سوال رو پرسیدن) قائل هستم، نظرم اینه که اگر واقعا "عاشق" هم هستین و شما این پتانسیل رو در پسر میبینید که بخاطر داشتن شما یکسری سختی ها رو متحمل بشن و واقعا "مرد" زندگی بشن، پس بیشتر فکر کنید و جواب بدین. باز هم تاکید میکنم اگر از انسانیت، درستی، سالم بودن و مرد عمل بودنه پسر مطمئن هستید ok بدید در غیر این صورت همان کلام جناب کریمی صحت دارد.
راست و حسینی این است که زندگی با "عشق" چیز دیگر است.
براتون از درگاه خداوند عزیز، هر تصمیمی را که به خیر و صلاح شماست، تقاضا دارم
یا علی ...
(کاربری از کرمانشاه)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 3 =
*****