چادر مسیر زندگی من و خانواده ام را عوض کرد

02:40 - 1391/10/08
چند سال پیش مسیری را انتخاب کردم که برعکس قصه ی جادوگر شهر اُز جاده اش زرد و آجری نبود یا مانند خیلی از قصه های دیگر سر سبز پر از گل نبود، بلکه با شکوهتر از همه ی آنها چادر نام داشت سرشار از عطر یاس و نرگس
چادر

بسم الله نور
سلام

چند سال پیش مسیری را انتخاب کردم که برعکس قصه ی جادوگر شهر اُز جاده اش زرد و آجری نبود یا مانند خیلی از قصه های دیگر سر سبز پر از گل نبود، بلکه با شکوهتر از همه ی آنها چادر نام داشت سرشار از عطر یاس و نرگس

ماجرای من و دوست خوبم چادر از زمان بسیار دوری در زندگی من آغاز شد

دختر بچه ای بودم که در یک خانواده بسیار معمولی در یکی از این سال های خدا به دنیا آمدم در شهری از شهر های سرسبز ایران ،خانواده ای با تمام خوبی ها ولی آزاد و روشن فکر،خانواده ام به خیلی از اصول پایبند و معتقد بودند ولی برخی دیگر را خرافه و سخت گیری های بی مورد می دانستند به اندیشه آنان نامحرم یعنی افراد در کوچه و خیابان و محدوده حجاب هم برای نا محرمان در همان تکه شالی یا تکه پارچه ایی به نام روسری (که ابعادش هر روز کوچکتر می شد) که قسمتی از مو را بپوشاند یا مانتویی که حالا بلندایش چندان مهم نبود تعریف میشد حال آنکه اگر با ماشین شخصی مسافرت می کردیم نیازی به این ها هم نبود!!!

گوش دادن به موسیقی و....هم که برای تامین شادی بود و بس

چه توجیهی !!!!!

به اندیشه آنان دل پاک کافی بود و به نظر آنان این ها مهم نیست مهم کمک به دیگران و ویژگی های انسانی که فلاسفه و بزرگان و اندیشمندان غرب به آن اشاره کرده اند بود

خلاصه زندگی ادامه داشت !!

من تنها بودم بیشتر بچه های فامیل پسر بودند ، چیزی از درون مانع انس و نزدیکی و صمیمیت من با آنان میشد ،اصلا از بچگی وقتی لباس خیلی تنگ می پوشیدم احساس بدی بهم دست میداد به همین خاطر اصلا لباس تنگ نمی پوشیدم وسیله ی بازی من چادر نماز مادرم بود که او نیز مثل من بسیار تنها و غصه دار بود چون مانند بسیاری او فقط در ماه رمضان بیرون میامد و به دیدار معشوق می رفت با مادرم،

چادر نماز مادرم مثل لباس یک پرنسس و شاهزاده بود برایم، حس قشنگی داشتم، روزگار گذشت ماجراهای زندگی یکی پس از دیگری می آمد و می رفت، پدرم بسیار مرد شریف و محترم و دوست داشتنی بود و خیر، از شب عیدی  که من 8 سال بیشتر نداشتم تا به امروز چشمان مانده به در که شاید او بیاید ولی.... او به دیدار معشوق رفته مارا در این دنیا تنها گذاشت.......

ندایی از درونم بر سرم فریاد میزد، اصلا از آنچه بودم راضی نبودم،من به واسطه خانواده ام پوشش درستی نداشتم و ایمان اعتقادم نیز که به قولی مانند آن ها ماه رمضانی بود و محرمی....

ولی راضی نبودم ، شاد نبودم!!

اصلا از جامعه و از اطراف خود واهمه داشتم ،بدون مادرم اصلا بیرون نمی رفتم و حتی به اصرار، بنده خدا را مجبور می کردم به همراهم به مدرسه بیاید و موقع برگشتن نیز دنبالم  بیاید،یک ندایی در درونم مرا جدا میکرد از دخترکانی که به دنبال توجه پسر ها بودند ومن به دنبال آن بودم که برای خودم امنیتی ایجاد کنم که در امان باشم از نگاهشان و صحبت های بی اساسشان و آنرا در مادرم یافته بودم و اصرار می کردم با من همراه شود این و ضع تا اول دبیرستان ادامه پیدا کرد

اینجا بود که ماردم که خسته شده بود دیگر با من همراه نمی شد و من دست به دامن برادرم شدم که یک سال از من بزرگتر بود از او میخواستم قبل از اینکه به مدرسه برود اول مرا برساند و بعد خود به مدرسه برود و به محض تعطیل شدن به دنبالم بیاید او نیز 2 هفته بیشتر دوام نیاورد

به یاد دارم یک روز صبح مادرم به من گفت خودت تنها می روی و بر میگردی ، التماس ها جواب نمی داد، مسیر مدرسه شهادت می دهد که چقدر گریه کردم و چه دلهره ایی داشتم ..........

همان روز بود که با متین آشنا شدم فرشته ایی که خدا برایم فرستاده بود ، دختری مؤمن از یک خانواده شهید!!
با هم همکلاسی بودیم ،آن روز متوجه نگرانی من شد من موضوع را برایش باز گو کردم ،موضوع جالب تر شد من ومتین هم مسیر بودیم و او خواست که از این به بعد با هم رفت و آمد کنیم

خدایا شکرت

اما این مرا راضی نمی کرد من هر روز احساس تنهایی میکردم رو به سوی خدا آوردم ، نماز روزه ،به دنبال آرامش و امنییت در بین نماز و روزه میگشتم و تمام وقت از خدا می خواستم  که مرا حفظ کند تا انسان خوبی باشم ولی به واسطه لطف خدا و دوست خوبم دریافتم که باید به دنبال بنده خوبی بودن بگردم،من که تمام اندیشه ام پر بود از کانت ،دکانت،گاندی،اوشو شکسپیر و..... حال به دنبال برنامه زندگی و برای بهتر زیستن به سراغ کتابی که بر روی طاقچه خانه خاک می خورد و فقط برای بدرقه مسافران استفاده می شد. رفتم به سراغ عاشقانه هایی که بهترین عابد خدا حضرت زین العابدین سورده اند .رفتم به دنبال حکمت های بزرگ حکیم و برادر رسول الله . و به دنبال آنکه ندیده جامعه ایی عاشقش می شدن به واسطه این که عبد شایسته خدا بود و نامش محمد

یادم نمی رود روزی که راحت در حیاط خانه نشسته بودم بدون توجه به در باز حیاط!!!!!!!!

یکدفعه لحظه ایی بدون آنکه بدانم به سمت در خانه برگشت و متوجه نگاه آن پسر که به من نگاه میکرد و رد شد شدم تحولی در درون شکل گرفت به شدت ناراحت شدم تمام توان را گذاشتم و به سمت در دویدم و به شدت در را به هم کوبیدم و پشت در بسیار گریه کردم نمی دانم چرا برای من که این برایش یک امر عادی بود چرا این ماجرا منقلب کننده بود؟؟؟

خدا ان شاءالله گناه های مارا ببخشد، حالم بد شد به شدت سر درد تب و لرز داشتم، دلیلش را نمی دانم (آخر من خود جز کسانی بودم که تمام وقت حتی تا دوره ی دبیرستان با بولیز و شلوار بیرون میرفتم و وقتی با ماشین شخصی بودیم روسری سر نمی کردم )،مادرم میگفت : یک نگاه کرد دیگه نخوردت که چرا وحشی بازی در آوردی .

نمی دانم ولی خودم را بین بهشت و جهنم می دیدم، با ناراحتی خوابیدم و خواب عجیبی دیدم  زنی به همراه یک مرد بسیار رشید و یک کودک به سمت من می آمدن زن کاملا حجاب داشت پوشیه به صورت و کودک بر دستانش چادری و به من گفت ناراحت و نگران نباش و چادر را بر سرم کشیدن

از خواب بیدار شدم و تا صبح نتوانستم بخوابم از آن شب به بعد بود که دیگر مانتو بلندتر شد و روسری بر سرم استوارتر و محکم تر البته این ها فقط  برای نامحرمان( افراد کوچه و خیابان) بود، تمام وقت در مسیر و زنگ تفریح من و متین از معرفت، دین و.....صحبت می کردیم

این فرشته خدا خیلی چیز ها به من یاد داد ولی هر چه قدر سعی می کرد تا من حدود محرم و نامحرم را بفهمم نمی شد و برایم مقبول نبود چرا فامیل و اطرافیان نامحرمند؛ نمیشد به قول خانواده این چه مزخرف هایه تنها باعث دوری میشه ، دست دادن به هنگامه سلام و خداحافظی نشان ادب و احترام است و..... دل پاک مهمه

خلاصه گذشت دوم دبیرستان هم به پایان رسید سال سوم متین با چهره ی جدیدی وارد شد متین بسیار عفیفه و محجبه بود ولی چادری نبود ،او چادری شده بود، منم که از بچگی انس خاصی داشتم با چادر تنها غریب کنج کمد بیشتر از پیش عاشقش شدم ولی خانواده مخالف بودند و با آن کنار نمی آمدن من بسیار ناراحت و هر روز عاشق تر میشدم ولی دوستان بزرگوار! چادری شدن پیش نیاز می خواست که من نداشتم

روزی سر کلاس دین و زندگی بودیم که معلم  گویا از راز دل من با خبر بود از محرم نامحرم حرف زد از ارتباط ناصحیح خانواده ها و از دست دادن ها و....  نمی دانم چطور گوش دل پرده ها را کنار زد و خود را پذیرای این سخنان کرد باز هم کار خدا بود که آن کلمات را بر زبان معلمم جاری ساخت، خدایا شکرت

آن روز از مدرسه تا خانه با متین حرف نزدم فقط به یاد دارم نمازم آن روز ساعت ها طول کشید من که تمام آرزویم بنده خوبی برای خدا شدن بود و  هر روز بیشتر عاشقش میشدم گویی از او فرسنگ ها فاصله داشتم ،شرمنده شده بودم:

دستانم!  بسیار شرمنده ام که شما را به گناه انداختم ، چشمانم! از شما نیز که پاکیتان را به اشتباه به پشیزی فروختم، شرمنده ام ، پاهایم! شرمنده از این که قرار بود در صراط مستقیم گام بردارید ولی به دلیل این نفس و خود خواهی محروم شدیدف گوش هایم! مرا عفو کنید قرار بر این بود که به نجوای معشوق جان بسپرید ولی فریادهای سرمستانه شیطان در عمق شما لانه گزید بسیار شرمنده .........

عزمم را جذب کردم برای مقابله، چقدر سخت بود ولی عشق مولا و اندیشیدن به  سختی های رسول الله و ائمه آرامم میکرد توهین ها و برخوردها طعنه ها طرد کردن ها حتی از طرف مادرم؛ ولی ایستادم و در کمال ادب و احترام اندیشه خود را به همگان ثابت کردم

حال دیگر اواخر دوره ی پیش دانشگاهی بود ، به صورت ناگهانی برای مادرم سفری پیش آمد و او دعوت شده بود به سوریه ،خانم زینب جان ،فرصت را غنیمت شمردم سوغاتی از مادرم پارچه ی چادر خواستم تمام وقت که مادرم در آنجا بود از خانم می خواستم که خودش کمکم کند و یاد حرفی که در خواب به من زده بودن افتادم مادر برگشت با چادری که عطر خاصی داشت ولی باز اجازه سر کردنش را نداشتم و تنها مادر اجازه داده بود در مساجد از آن استفاده کنم، دلم شکسته تر شد...

تا این که از طرف مدرسه قرار شد سفری به قم و جمکران برویم من که تا به آن زمان نرفته بودم بسیار خوشحال شدم ثبت نام کردم و اینجا برنامه ایی را طرح ریزی کردم به مادرم گفتم که شرط برای این سفر گذاشتن چادر است

روز سفر و من و دوست خوبم متین ودوست صمیمی ترم چادر

وای چه حال و هوای داشتم تمام طول مسیر تا جمکران را گریه کردم و تنها در گوشه ایی نشستم آنقدر گریه کردم که چشمان دیگر باز نمی شد با خود و امام زمان و خانم زهرا و خانم زینب و خانم حضرت معصومه عهدی بستم ،اتفاقات بسیار خوبی برایم در آن سفر افتاد

برسر قولم ماندم و چادری شدم ،مخالفت ها بسیار  بسیار ولی هدفم مرا مصمم تر میکرد

دانشگاه قبول شدم سراسری اصفهان ،باستان شناسی و آزاد در شهر خودمان پرستاری ،به اصرار خانواده رفتم دانشگاه آزاد پرستاری ،همه اطرافیان می گفتن دانشگاه که بری میشی همون آدم چند سال پیش همه خوشحال بودن و من ناراحت توسل می کردم و بسیار گریه و توکل از جو دانشگاه میترسیدم تازه متین هم به دلیل اینکه در دانشگاه دیگری قبول شده بود در کنارم نبود تنها تا امروز بیشتر تلفنی در ارتباط هستیم ،

وای دلهره اضطراب ،تنها توکل و توسل آرامم میکرد ترس از آن داشتم نکند حرف اطرافیان درست باشد و من نیز مانند آن کاریکاتور نشریه که روز اول دانشگاه داده بودن هر روز از خودم از حجابم از اندیشه ام دور بشوم ولی چیزی را که من فراموش کرده بودم رشته ایی بود که قبول شده بودم و اینکه این رشته منتصب به خانومی است که خودش تا اینجا به من کمک کرد تا چادری شوم بله و باز هم خانم زینب!! 

خدارو شکر دوستان خوبی پیدا کردم در دانشگاه

چادر مسیر زندگیم را عوض کرد ،اندیشه ام را

همیشه جمله ایی را با خود زمزمه میکنم که پروردگار به بندگانش می گوید اولین گام را شما بردارید و تمام گام های  باقی مانده اش با من و این چنین شد خدا بسیار به من لطف داشت بسیار

سال اول دانشگاه همسفر دیگران راهی راهیان شدم،: طلاییه بود که به حال آن دختران بسیجی غبطه خوردم و دلم شکست که جایی در جمع پر شور و مذهبی شان نداشتم

از راهیان برگشتم و با عنایت شهدا و لطف خدا با داستانی بسیار جالب و رمز آلود، بعد از 2 ماه تلفنی به من شد و از من در خواستی شد!!! من نیز خادم شدم و بعدها مسئول خواهران حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه بزرگ شهرمان شدم و ااکنون دو سال است که خودم خادم کاروان شهدا هستم و خیلی ماجرا های دیگر که بسیارند

اندیشه و فکر خانواده ام با شکست مواجه شد و آنان شاهد بودند که من هر روز مصمم تر و هر روز بیشتر عاشق معشوق و دین و حجابم می شوم و از همه جالب تر اینکه خودشان کم کم به من نزدیک شده و حال به طوری شده که مادرم بدون چادر تا دم در حیاط نمی رود و بچه های کوچک فامیل می خواهند بزرگ که می شوند  شبیه  من باشند برخی از جوان هایشان  چادری شده اند 

خدایا شکرت هزاران بار شکرت

چادر دوست بسیار خوبم بود. برای رسیدن به آن مرحله به مرحله رشد پیدا کردم و وقتی لایق چادری شدم که روزی بر سر مادرمان زهرا(س) و خانم زینب (س) بوده اندیشه و مسیر زندگیم عوض شد در مسیری که چادرم برایم ترسیم کرد احساس میکنم فاصله ها بین من و معشوقم  کمتر شده ولی دوستان عزیز ،اگر چادر بر سر کنیم کافی نیست حال ما چادری ها سفیر اسلامیم و نماینده دین هستیم این را وقتی فهمیدم  که دیدم دیگران از من الگو می گرفتن وقتی از حجابم و رفتارم برای خودشان الگویی می ساختن فهمیدم کار  بسیار سخت است  قرار است من الگو باشم خیر الگو کسانی هستن که ما از آنان الگو گرفتیم پس چگونه باید در جامعه تاثیر گذار باشیم تا کسی از دینمان از حجابمان زده نشود ما چگونه معرفی هستیم برای الگو های خودمان خانم فاطمه و خانم زینب (س)؟!!!!

حال که 23 سال دارم و سال سوم پرستاریم و حوزه علمیه شهرمان قبول شدم و خیلی از فرصت ها که به واسطه لطف خدا و الطاف ائمه و توجهات شهدا و دوست خوبم چادر و دوستان عزیز دیگرم و استاد بسیار خوبم که در دانشگاه زمینه های بسیاری را برای رشدم فراهم کرده اند به این نتیجه رسیدم که ندای درونم ، نجوا و ندای خدا  بود که مسیر را به من نشان میداد ای کاش همیشه و همه جا حضور خدا را لمس کنیم و صدایش را بشنویم

اگر این خاطره را برای شما می فرستم دو دلیل دارد:

اول آنکه اگر کسی مثل من با محدودیت و مخالفت مواجه هستند از این تجربیات استفاده کنند و دوم آنکه یادمان باشد ما حافظ چه چیزی هستیم و چقدر باید  مراقب رفتارمان باشیم.

منبع:  من و چادرم ، خاطره ها

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 3 =
*****