چکیده:مادر امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) شاهزادهای رومی به نام ملیکه، دختر یشوع پسر قیصر روم از نسل شمعون یکی از حواریین حضرت عیسی(علیهالسلام) است. زندگی این بانوی با کرامت از داستانهای زیبا و دلنشین تاریخ اسلام است. شیخ صدوق به نقل از بشر بن سلیمان که یکی از شیعیان مخلص امام علی النقی و امام حسن عسکری(علیهماالسلام) بود و در همسایگی حضرت در سامرا زندگی میکرد به نقل زندگی این بانوی گرامی میپردازد.
مادر امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) شاهزادهای رومی به نام «ملیکه» دختر «یشوع» پسر قیصر روم از نسل شمعون یکی از حواریین حضرت عیسی(علیهالسلام) است. زندگی این بانوی باکرامت از داستانهای زیبا و دلنشین تاریخ اسلام است.
شیخ صدوق به نقل از «بشر بن سلیمان» که یکی از شیعیان مخلص امام علی النقی و امام حسن عسکری(علیهماالسلام) بود و در همسایگی حضرت در سامرا زندگی میکرد مینویسد: «روزی از جانب امام هادی(علیهالسلام) مأمور خرید کنیزی شدم و حضرت توضیحانی در این زمینه به من داد و منرا به همراه نامهای روانه کرد.
بشر بن سلیمان در ادامه میگوید: پس از آن که موفق به خریداری کنیز مورد نظر امام شدم، دیدم آن کنیز نامه امام را میبوسید و روی دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.
با تعجب به او گفتم: «نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی! او در جواب من گفت: من «ملیکه» دختر یشوع پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و نسبم به شمعون وصی حضرت عیسی(علیهالسلام) میرسد. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم.
جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم به ازدواج پسر برادرش درآورد و دستور داد تا سیصد نفر از رهبانان مسیحی که از دودمان حواریین عیسی بن مریم(علیهالسلام) بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع کنند. آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد. وقتی پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و کتابهای مقدس را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی به روی زمین فرو ریخت و پایههای تخت در هم شکست.
پسرعمویم بیهوش از بالای تخت بر روی زمین افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت لرزیدند. بزرگ اسقفها چون این صحنه را دید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با اینحال به اسقفها دستور داد تا پایههای تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر نگونبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم. باشد که با این وصلت میمون نحسی آن برطرف شود. چون دستور او را عملی کردند، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت.
همان شب در خواب دیدم که حضرت عیسی(علیهالسلام) و شمعون وصی او به همراه گروهی از حواریین در قصر جدم اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که نور از آن میدرخشید قرار دارد.
چیزی نگذشت که حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) پیامبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند. حضرت عیسی(علیهالسلام) به استقبال ایشان شتافت و با حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) روبوسی کرد و حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: «یا روحالله! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون، برای فرزندم آمدهام» و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری(علیهالسلام) کرد. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده و گفت: «شرافت بهسوی تو روی آورده با این وصلت با میمنت موافقت کن». او هم گفت: موافقم.
سپس حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) بالای منبر رفت و خطبهای خواند و منرا برای فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسی(علیهالسلام) و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خود، خواب خود را برای پدر و جدم نقل نکردم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکری(علیهالسلام) موج میزد که از خوردن و آشامیدن باز ماندم و کمکم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
جدم برای مداوای من تمام پزشکان را احضار نمود و چون مأیوس شد گفت: نور دیده! هر خواهشی داری بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در به روی اسیران مسلمین بگشائی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش منرا شفا دهند. او تقاضای منرا پذیرفت و من نیز بهظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم و او از این واقعه خشنود شد و سعی در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از این ماجرا، در خواب دیدم که حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) با مریم و حوریان بهشتی به عیادت من آمدهاند. حضرت مریم روی به من کرد و فرمود: این بانوی بانوان جهان و مادر شوهر توست. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری(علیهالسلام) به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارا هستی. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه میبرد.
اگر میخواهی خداوند و عیسی و مریم(علیهماالسلام) از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگی خداوند و اینکه محمد(صلیاللهعلیهوآله) پدر من، خاتم پیامبران است گواهی بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه(سلاماللهعلیها) منرا در آغوش گرفت و بدینگونه حالم خوب شد.
سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکری(علیهالسلام) باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادی برای ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد، امام را در خواب دیدم و درحالیکه از گذشته شکوه مینمودم، گفتم: ای محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! حضرت در پاسخ فرمود: نیامدن من علتی جز مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آوردهای هر شب به دیدنت میآیم تا موقعی که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبی نیست که وجود نازنینش را در خواب نبینم».
بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی؟ گفت در یکی از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری(علیهالسلام) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکری به جنگ مسلمانان میفرستد تو هم بهطور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عدهای از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس من اسیر شدم و کار من بدینگونه که دیدی انجام پذیرفت. ولی تاکنون به کسی نگفتهام نوه پادشاه روم هستم.
بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟! گفت پدربزرگم برای تربیت من تلاش زیادی کرد. او زنی را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربی به من بیاموزد و به همین جهت عربی را به خوبی آموختم.
بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام هادی(علیهالسلام) آوردم حضرت از وی پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارا و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدی؟
گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟ فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرتانگیزی به تو بدهم، کدامیک را انتخاب میکنی؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه همسری خواهد بود؟ حضرت فرمود: از آنکس که پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود. در آن شب عیسی بن مریم(علیهالسلام) و وصی او تو را به کی تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسی؟ عرض کرد: از شبی که بهدست حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) اسلام آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد.
در این وقت امام دهم به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام علی نقی(علیهالسلام) فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد(صلیاللهعلیهوآله) است.[1]
________________
پینوشت
[1]. کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، تهران، اسلامیه، 1395ق، ج2، ص423-417؛/ و الغيبه، شیخ طوسی، تحقیق، عبادالله تهرانى و علی احمد ناصح، ناشر: دار المعارف الاسلاميه، قم، 1411ق، ص214-208؛/ و روضة الواعظین و بصیرة المتعظین، فتال نیشابوری، انتشارات رضى، ج1، ص255-252.
نظرات
خیلی خوب بودمتشکرم ازشماکه یه کمم به فکرامام زمان هستید خیلی غریبه حداقل مردم با این مطالب اززندگی وسرگذشتش باخبرمیشن
بسیار عالی بود
درود خداوند بر محمد و آل محمد
من برایم یک شبهه کوچکی پیش امد در جتیی از داستان نقل شده است که حضرت امام حسن عسگری علیه السلام تا زمانی که ملیکه بانو اسلام نیاورده اند به عیادت ایشان نیامده است در خواب
این با سیره ائمه معصومین علیهم السلام که ما شنیده ایم در تناقض است مگر میشود ؟
با سلام و تشکر خدمت آقای سید محمد عزیز
همانطور که در ابتدای این ماجرا ملاحظه فرمودید ابتدا پیامبر (ص) و سپس حضرت زهرا (س) به دیدن ملیکه خاتون آمدهاند و عدم حضور امام حسن عسکری تنها برای تشویق ملیکه بوده که زودتر ایمان بیاورد، نه بخاطر بی اعتنایی به ایشان و این با سیره تربیتی اهل بیت (ع) منافاتی ندارد.
بسیار زیبا بود