به خاطر اینکه دوسال ازش بزرگترم فکر خودکشی میکنم

22:34 - 1391/12/08
تنها راهی که به ذهن من رسید این بود که خواستگاری از طرف خانواده ما مطرح بشه. وقتی مادرم موضوع را فهمید مرا از آبروریزی ترسوند ...
خودکشی عشق

من دختری بیست و هفت ساله،دبیر هستم و هم دانشجوی دکترا میباشم. از نظر قیافه،روابط اجتماعی و سطح خانوادگی هم نسبتا بالا میباشم. اما آنچه که مرا وادار کرده که از شما کمک بخواهم علاقه‌ای است که به یکی از همکارانم پیدا کردم که دو سال و نیم از خودم کوچکتره.

یک سال است که ایشان را میشناسم و رفتارش را بررسی میکنم. از لحاظ مالی ثروتمند هستن، واز حیث مذهبی بسیار خوب هستن. تیپ و شخصیت رفتاری بالای دارن،خلاصه شخصیتی مورد پسنده اکثریت رو دارن. اوایل سعی کردم خودم رو به او نزدیک کنم و از راه‌های غیر مستقیم ایشون رو جذب کنم ولی هر چه کردم نتوانستم بفهمم نظرش راجع به من چیه؟

هر کاری کردم که به من ابراز علاقه کنه ولی هرگز اینکار رو نکرد. ناگفته نمونه که ایشون مذهبی هستند تمام سعیشون این بود که با من تنها نباشه و به من بیش از حد نزدیک نشه. خلاصه روزی دلم را به دریا زدم و به ایشون ابراز علاقه کردم و گفتم که دوستت دارم و میخواهم با تو ازدواج کنم. در جواب پس از کمی تعریف الکی از من گفت که من هم تو را دوست دارم ولی بخاطر شرایطی که دارم اگر با کسی که از خودم بزرگتر است ازدواج کنم هم مورد بازخواست خانواده و هم مورد استهزاء اطرافیان قرار میگیرم و این برایم سنگین تموم میشه.

نا گفته نمونه از اونوقتی که ابراز علاقه کردم مدام از من به دلیلی فرار میکنه،با اینکه میگه من هم دوستت دارم ولی حرکتی ازش ندیدم، که فکر میکنم به خاطر مذهبی بودنش باشه.

از این موضوع چند ماهی گذشته و در این مدت زندگی برایم بسیار سخت شده بود. تنها راهی که به ذهن من رسید این بود که خواستگاری از طرف خانواده ما مطرح بشه. وقتی مادرم موضوع را فهمید مرا از آبروریزی ترسوند که دختر از پسر خواستگاری نمیکنه و با اینکار آبروی ما میره و...

اکنون من موندم و ذهنی درگیر و هزار فکر و خیال. نمیتونم درس بخونم، بخوابم، زندگی کنم. در خلوت گریه میکنم و حسرت این را میخورم که چرا دو سال از این که هستم کوچکتر نیستم. گاهی فکر خود کشی از ذهنم میگذرد و گاهی... حال خواهش میکنم کمکم کنید و بفرمایید که چه کارکنم؟ تو رو خدا زود جواب بدین.

***جواب

سلام

ظاهرا ایشون علاقه‌ای به ازدواج با شما ندارن،شما در جای گفته بودیید که ایشون به شما گفتن که شما رو دوست دارن،باید خدمتتون عرض کنم رفتار ایشون حتی حاکی از علاقه کم هم نیست،چرا که اگر علاقمند بود این علاقه رو در قالب رفتاریا نگاه ویا هرچیز دیگه به شما میرسوند، در حالیکه که من جمله‌ای از شما در این خصوص ندیدم آن مورد ابراز علاقه ایشون هم متاسفانه بعد از ابراز علاقۀ شما بوده که میتونه دلیلش این باشه که نمی‌خواستن شخصیت شما، که اول ابراز علاقه کردیدخورد بشه وبشکنه و... مسئله بعد اینکه تصمیم شما بر این مبنی بر اینکه که شما به خواستگاری ایشون برید کاملا در فرهنگ ما بیگانه است وحال اگر شما به خواستگاری ایشون رفتید وخانواده ایشون مخالفت کردن،به نظر من دیگه هیچ شخصیتی برای شما نمیمونه که سرتون رو بالا کنید،انوقته که شما آرزو خواهید کرد که کاش مرده بودیید.

به نظر من میاد که ایشون در تلاش هستن خود شما منطقی به این موضوع برسید،بخاطر اینکه این جرات رو ندارن که جواب منفی به شما بدهند ودلیل فرار ایشون میتونه این موضوع باشه نه تقییدات مذهبی،این خیلی طبیعیه وربطی به مذهبی وغیر مذهبی بودن نداره، اگر ماکسی رو دوست داشته باشیم به نحوی واکنش نشون میدیم،

اجازه بدید موضوع رو جور دیگه بیان کنم اگه فرض کنیم ایشون به شما علاقمند هستن چقدر تلاش جدی که شما متوجه آن باشید در جهت رسیدن به شما انجام دادن؟؟چند تا راه حل پیشنهاد دادن؟چرا تلاش نمیکنن پدر مادر خودشون رو مجاب کنن؟اگه واقعا مسئله بزگتر بودن سن شماست به روشهای مختلف میشه مخفی کرد یا یه جورای موضوع سن رو درست کرد اما چه تلاشی در خصوص صورت دادن؟آیا مسئله سن موضوع خانوادشون هستش یا موضوع وملاک خودش؟و.. سخن بعد اینکه شما شور عشق و علاقه رو در خودتون مشاهده کردید که به قول خودتون هرروز در موردش فکر میکنید گریه میکنید و... آیا همچنین شوری در رفتار ایشون نمود پیدا کرده یا نه؟آیا همچنین شوری در چشماش دیده میشه یا نه؟ غرضم از بیان این سوالات این بود که شما در ذهنتون دوباره پاسخ این سوالات رو بدید وفرصتهای زندگیتون رو از دست ندیید.

در آخر من چند توصیه مهم دارم

اول اینکه بفهمید ایشون به شما علاقه دارند یا نه؟واکتفا به اعتراف ایشون نکنید،خواهش میکنم این نکته رو توجه داشته باشید که بین علاقه داشتن وکسی رو برای ازدواج خواستن خیلی فرق است،لزوما این جوری نیست که ما هرکسی که دوست داشته باشیم برای ازدواج بخواهیمش.

دوم اینکه این واقعیت همیشه وجود داره که ما به خیلی چیزها نمی‌رسیم واین به معنای پایان زندگی نیست این موضوع هم قسمتی از زندگیه که تموم میشه،این انتظار از شما هستش قدر فرصتها رو بدونید وزود تکلیف این موضوع رو روشن کنید،کار رو به خدا بسپارید.

سوم اینکه دیگه اینقدر خودتون رو کوچیک نکنید وزیاد طرف ایشون نرید این فرصت رو به ایشون هم بدید اگر واقعا چیزی تو دلشون هست عیان کنن اگر به شما علاقمند باشند قطعا سراغ شما را خواهند گرفت اگر نه حداقل تکلیف شما مشخص میشه،موردی به شما از خصویت آقایون بگم و اون اینکه خانومها هرچی طرفآقایون،بیشتر فاصله مگیرن چرا که طبیعت پسر اینه که دوست داره ناز دختر رو بکشن نه بلعکس.

موفق باشید

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
15 + 5 =
*****