قصه کودکانه شیرهای وحشتناک و امام هادی( ع)

08:18 - 1400/11/20

... شب ها و روزهای زیادی توی راه بودیم تا این که یه روز نزدیک ظهر به یه قصر بزرگ نزدیک شدیم، انسان های زیادی دور قصر جمع شده بودن تا من که بزرگترین و وحشتناکترین شیر توی تموم آفریقا بودم رو از نزدیک ببینن، حتی بچه ها هم با تعجب من رو نگاه می کردن، بعضی از اون ها من رو به هم نشون می دادن و می گفتن: این همون شیری بود که می گفتن وحشتناکه! این که یه شیر بیچاره اس!
خیلی دوست داشتم تا با یه غرش همه اون ها رو بترسونم ولی می دونستم اگه کوچکترین صدایی از دهان من بیرون بیاد، اون انسان هایی که شلاق دستشونه حتماً من رو می زنن. بالاخره وارد قصر شدیم، مردی که معلوم بود پادشاهه با شلاق چند ضربه ای به من زد، بعد هم قهقهه زنان چند کیسه که توی اون ها پول بود، به طرف اون انسان ها که من رو آورده بودن، پرتاب کرد. اون انسان های بیچاره هم کیسه ها رو که روی زمین افتاده بود  برداشتن و از قصر بیرون رفتن...

امام هادی در قفس شیر,داستان امام هادی برای کودکان

بسمه تعالی
"بنام خداوند جان آفرين"
همان خالق آسمان و زمين
به نام نبي و به نام ولي
به جاه محمّد به شأن علي
به نام پُـر آوازه ي فاطمه
كه باشد به عرش خدا قائمه
به نام حسين و به نام حسن
كه از روز اوّل شدند عشق من
سلام... سلام دوستای کوچولو، چطوره حالتون؟! امیدوارم همیشه و همه‌جا سرحال و خوشحال باشین! امشب با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم تا چند دقیقه‌ای رو کنار شما باشم. بریم با همدیگه این قصه رو بشنویم:
من یه شیرم که سالیان قبل توی یه جنگل زندگی می کردم. اگه یکی از حیوون های جنگل می خواست من یا حیوون دیگه ای رو اذیت کنه، اون رو از جنگل بیرون می‌کردم. خیلی از آدمایی که دور و بر ما زندگی می کردن، جرأت نداشتن تا به جنگلی که من اونجا زندگی می کردم نزدیک بشن.
یه روز که داشتم توی جنگل دور می زدم، یه دفعه پام سُر خورد و توی یه چاله بزرگ افتادم. چاله اینقدر بزرگ بود که نمی تونستم از اون بیرون بیام.
بعد از چند ساعت دیدم چند تا آدمیزاد دور اون چاله جمع شدن و یه تور بزرگ دستشونه. اون ها بدون این که به من توجه کنن، با صدای بلند می خندیدن. خیلی دلم می‌خواست تا اونا رو تیکه و پاره کنم، اما  با طناب های سفت و محکم دست و پای من رو بستن و توی یه قفس چوبی بزرگ انداختن. هرچی غرش کردم تا شاید از من بترسن، ولی اون ها اصلاً به من توجه نمی کردن و به راه خودشون ادامه می دادن.
شب ها و روزهای زیادی توی راه بودیم تا این که یه روز نزدیک ظهر به یه قصر بزرگ نزدیک شدیم، آدمای زیادی دور قصر جمع شده بودن تا بزرگترین و وحشتناکترین شیر رو از نزدیک ببینن، حتی بچه ها هم با تعجب من رو نگاه می کردن، بعضی از اون ها من رو به هم نشون می دادن و می گفتن: وای! چقدر وحشتناکه!! چه دندون‌های تیزی داره!!
خیلی دوست داشتم تا با یه غرش همشون رو بترسونم. بالاخره وارد قصر پادشاه شدیم.
پادشاه وقتی من رو دید، با بی رحمی تمام گفت: تا سه روز به این حیوون غذا ندین فقط یه کمی آب بهش بدین تا حسابی گشنه و تشنه بشه.
اون سه روز  خیلی سخت بود، روز چهارم توی قصر یه مهمونی برگزار شد، همه مردم اومده بودن. چند تا قفس دیگه هم آوردن که توی اون ها شیرهای دیگه‌ای هم بود. اون شیر های بیچاره هم معلوم بود مثل من گرسنه و عصبانی هستن. بعد هم همه ما رو توی یه قفس بزرگ انداختن.
همه مردم ساکت شدن. آخه پادشاه وارد مجلس شد. اون ها می‌خواستن یه آدمی رو توی قفس شیرها بیارن.  پادشاه مدام می خندید،  بعد هم رو به جمعیت کرد و گفت: اگه این مرد واقعاً امام باشه شیرها نباید به اون کاری داشته باشن و اون رو اذیت کنن.
اون مرد هم یه نگاهی به جمعیت کرد و بدون این که حرفی بزنه، وارد قفس شد. همه شیرها وقتی اون مرد بزرگ رو دیدن، آروم شدن. آخه خیلی مهربون بود. اومد کنار ما و باهامون صحبت کرد. به نظرم زبون ماها رو می‌دونست. دستش رو به آرومی روی سرمون می کشید. من وقتی دیدمش، شروع کردم باهاش حرف زدن.
همه مردم از دیدن این ماجرا تعجب کرده بودن، من تازه فهمیدم که اون آقا کیه، اما یه دفعه پادشاه که دید آبروش در خطره، اون آقا رو از قفس ما بیرون آوردن.
بله دوستای مهربون و گلم، اون مردی که مثل پیامبران خدا زبون حیوون‌ها رو می‌دونست و باهاشون صحبت می‌کرد، امام علی النقی( علیه السلام) بودن. این داستان در زمان حکومت پادشاهی ستمکار بنام متوکل عباسی اتفاق افتاد.
بچه ها امام علی النقی که ما ایشون رو به نام امام هادی علیه السلام می شناسیم، امام دهم ما شیعیان هستن، حدود ۳۴ سال امامت کردند و بالاخره در سن چهل و دو سالگی به دست فردی به اسم معتصم به شهادت رسیدن. ایشون نه تنها با انسان‌ها بلکه با حیوون‌ها هم مهربون و خوش اخلاق بودن و اون ها رو دوست داشتن که یه نمونه از این اخلاق و رفتار ایشون رو برای شما دوستای کوچولوی گلم، گفتم.

کلمات کلیدی: 
فایل ضمیمه: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 0 =
*****