قصه شب | «نقشه گنج»

10:47 - 1401/04/23

قصه شب کودکانه و جذاب «نقشه گنج» ماجرای یک پیرمرد و نوه‌هایش است که به ساحل دریا رفته‌اند. بچه‌ها به دنبال گنج می‌گردند، اما پیرمرد ماجرای حدیث ثقلین را برای آن‌ها تعریف می‌کند. هدف از این قصه، آموزش این است که همه گنج‌ها مادی نیستند، بلکه گنج قیمتی‌تری هم وجود دارد.

قصه شب نقشه گنج | سلام و صد سلام به شما بچه‌های مهربون، ستاره‌های پر نور و قشنگ باغ آسمون.

پسرهای دلیر و شجاع سلام، دخترهای باادب و مهربون سلام.

حالتون خوبه؟ سرحال و سلامت هستید؟ براتون از خدا سلامتی و خوشحالی و نشاط رو آرزو می‌کنم و یه قصه قشنگ بهتون هدیه میدم.

پیربابا  یه پیرمرد مهربون و صمیمی بود که توی یکی از جزیره‌های خلیج‌فارس  زندگی می‌کرد.

یه روز که با نوه‌هاش روی شن‌های کنار دریا راه می‌رفت، بچه‌ها یه چیزی دیدن. یکی از بچه‌ها فریاد کشید: گنج، گنج پیدا کردم.

همگی به‌طرف یه گوشه از ساحل دویدن. بطری که کنار ساحل افتاده بود رو برداشتن.  اون‌ها امیدوار بودن داخل اون بطری نقشه یه گنج بزرگ رو پیدا کنن.

به نظرتون داخل بطری چی بود؟

بله! بچه‌ها یکی‌یکی به‌دقت داخل بطری رو نگاه کردن. وقتی دیدن داخل بطری چیزی نیست، با ناراحتی به سمت پیربابا اومدن.

بابابزرگ ازشون پرسید: چی شد؟ بچه‌ها چی بود؟

بچه‌ها: هیچی بابابزرگ! ما فکر کردیم توی بطری نقشه یه گنج باشه، اما چیزی نبود.

پیربابا خندید و گفت: سال‌های قبل وقتی من هنوز بچه بودم، یه روز کنار دریا نشسته بودم. داشتم با ماسه‌ها بازی می‌کردم و برای خودم خونه می‌ساختم که یه مرتبه یه بطری رو دیدم که یه پارچه سفید داخلش بود.

اون رو که باز کردم، دیدم روی اون یه نقاشی کشیدن. یه درخت، یه رودخونه، یه صندوق، چند تا خط کج‌ومعوج، چند تا دایره، چند تا ضربدر و چند تا نقاشی قشنگ بود.

اون رو یه مدت قایم کردم، بعدا که فهمیدم احتمال داره اون یه نقشه گنج بزرگ باشه سراغش رفتم. اما چون خوب ازش مواظبت نکرده بودم، پوسیده بود و نوشته‌هاش از بین رفته بود.

جاسم گفت: وای بابابزرگ کاش اون نقشه نگه می‌داشتی تا می‌تونستیم اونجا رو پیدا کنیم.

بابابزرگ: بچه‌های گلم! تازه اگه اون نقشه تا حالا مونده بود، شما چه جوری می‌تونستید از روی نقاشی‌ها بفهمید که جای گنج کجاست؟

می‌دونید پیامبر خدا هم برای ما یه نقشه گنج گذاشته؟ تازه خودش راه رسیدن به اون گنج رو نشون ما داده.

بچه‌ها با تعجب به صورت پیربابا نگاه می‌کردن، اون‌ها می‌خواستن بدونن که بابابزرگ چی می‌خواد بگه.

پیربابا گفت: پیامبر خدا در سال‌های آخر عمرشون به همه مسلمان‌ها گفتن که من دو تا گنج گران‌بها رو برای شما می‌ذارم؛ قرآن که نقشه این گنجه، اهل‌بیت و امام‌های ما که می‌تونن این کتاب رو به شما یاد بدن.

اگه ما مسلمون‌ها به کتاب خدا و اهل بیت آشنا باشیم، هیچ‌وقت راه زندگی رو گم نمی‌کنیم.

جاسم درحالی‌که انگشتش رو لای موهای سرش می‌پیچوند و اون‌ها رو می‌کشید گفت: پیربابا منظور پیامبر خدا از این گنج چیه؟

پیربابا: بچه‌های گلم! همه گنج‌هایی که تو دنیا وجود دارن طلا و نقره نیستن؛ گنجی وجود داره که با هیچ طلا و نقره‌ای خریده نمیشه.

گنجی وجود داره که فقط با پیروی از قرآن و اهل بیت پیامبر می‌تونیم به دستش بیاریم. اگه مردم خبر داشتن که با قرآن می‌تونن به چه زندگی خوبی دست پیدا کنن، هیچ‌وقت اون رو رها نمی‌کردن.

البته قرآن به‌تنهایی نمی‌تونه راه زندگی رو به ما نشون بده. یه نفر باید باشه تا اون رو به ما بفهمونه؛ درست مثل معلمی که تک‌تک کتاب‌های درسی رو برامون توضیح میده. تنها کسانی که می‌تونن به بهترین شکل قرآن رو به ما بفهمونن، پیامبر و امام‌های مهربون ما هستن.

خوب بچه‌های نازنین، امیدوارم که از قصه امشبمون خوشتون اومده باشه. من دیگه کم‌کم باید با شما خداحافظی کنم.

شما رو به خدای بزرگ مهربون بسپارم. امیدوارم که شب آروم خوشی داشته باشی و خواب‌های شیرین و قشنگ ببینی.

خدانگهدارتون فرشته‌ها. خدانگهدارتون ستاره‌های آسمون. خدانگهدارتون گل‌های خوشبو و زیبای باغ زندگی.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 5 =
*****