قصه شب « کار شجاعانه تیزپنجه و تپلو»، این قصه ماجرای دو دوست را در جنگل نقل میکند که یکی از آنها یک خرس به نام تیزپنجه و دیگری فیلی به نام تپلو میباشد که بر اثر رخ دادن اتفاقی تپلو عصبانی شده ولی تیزپنجه اصل ماجرا را برای او تعریف مینماید.
قصه شب | « کار شجاعانه تیزپنجه و تپلو»
به نام خداوند هفتآسمان خداوند بخشنده مهربان
سلام به همه دوستای کوچولو و ناز خودم؛ بچههای باادب و خوشاخلاقی که لباشون همیشه خندونه و دلشون هم پُر از مهربونیه.
بازم به لطف خدا، امشب هم با یه قصه دیگه از سرزمین قصهها پیش شما اومدم تا مهمونتون باشم.
در جنگلی سرسبز وقشنگ، حیوونی به نام «تپلو» زندگی میکرد؛ این فیلکوچولوی قصه ما خیلی زود عصبانی میشد؛ اگه حیوونی باهاش دوست میشد، وقتی این اخلاق بدش رو میدید، دیگه پیشش نمیاومد.
بچهها! تپلو از این اخلاق خودش اصلاً راضی نبود؛ اون دوست نداشت زود عصبانی بشه، ولی متأسفانه نمیدونست باید چیکار کنه؛ در بین همه حیوونای جنگل فقط یه بچهخرس قهوهای به نام «تیزپنجه» تپلو رو دوست داشت و باهاش دوست بود. تپلو هروقت دلش میگرفت، پیش تیزپنجه میرفت و باهاش بازی میکرد.
یه روز صبح وقتی تپلو از خونه بیرون رفته بود، یه چیز محکمی از آسمون به سرش خورد؛ بعد هم صدای خنده چندتا بچهمیمون به هوا رفت.
فیلکوچولوی قصه ما که حسابی سرش درد گرفته بود، با ناراحتی به اطرافش نگاه کرد؛ وای خدای من! تپلو وقتی خنده میمونها رو دید، حسابی عصبانی شد؛ یه کمی فکر کرد؛ در حالی که چشماش از ناراحتی سرخ شده بود، چند تا ضربه محکم به درختی که میمونا روش بودن زد؛ با این کار تپلو میمونا حسابی ترسیدن؛ حتی یکی از اونا پایین افتاد و نزدیک بود زیر پای تپلو له بشه.
بچهفیل قصه ما که ترس میمونا رو دید، خندید و گفت: چرا موز پرتاب میکنید که من اذیت بشم؟ میخوایین همهتونو زیر پاهام له کنم؟
اون این حرفو زد و به طرف خونه تیزپنجه رفت؛ همین که چندقدم برداشت، دوستش رو دید که یه گوشه ایستاده به کارهاش نگاه میکنه.
تپلو که چشمش به دوستش افتاد، جلو رفت؛ سلام کرد و گفت: تو چرا اینجایی؟! چرا اینقدر سرخ شدی؟
تیزپنجه ساکت شد؛ سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.
تپلو لبخندی زد و گفت: دیدی چه بلایی سر این میمونهای بیادب آوردم؟
تیزپنجه: آره! ولی کار درستی نکردی؛ تو نباید به این راحتی عصبانی میشدی.
تپلو: اصلاً دیدی چیکار کردن؟! این بچه میمونها به سمت من موز پرتاب کردن؛ بعد هم به من خندیدن و منو مسخره کردن.
تیزپنجه: ولی منم ماجرا رو دیدم؛ برای همین میگم کار تو اشتباه بوده.
تپلو که این حرفای تیزپنجه رو شنید، آب دهنش رو قورت داد؛ چون نمیخواست تنها دوستشو از دست بده؛ بعد با ناراحتی گفت: من کجای کارم اشتباه بوده؟! من اگه این میمونهها رو ادب نمیکردم، بعداً همین بلا رو سرِ بقیه هم میآوردن.
تیزپنجه: من از ماجرای اصلی خبر دارم، اما میترسم بهت بگم و عصبانیتت بیشتر بشه.
تپلو قول داد که عصبانیت خودشو کنترل کنه؛ بعد دوستش بهش گفت: اون موزی که توی سر تو خورد، کار من بود؛ آخه اونو به سمتت پرت کردم؛ ولی نمیخواستم به سرت بخوره.
تپلو که از شنیدن این حرف چشماش گِرد شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: اون کار تو بود؟ آخه چرا؟!
تیزپنجه: اون میمونای بیچاره چندتا موز به من دادن تا بخورم؛ منم وقتی تو رو دیدم، با خودم گفتم چقدر خوبه که اونا رو با هم بخوریم؛ بهخاطر همین یه دونه رو به سمتت پرتاب کردم؛ اما اشتباهی توی سرت خورد؛ تو هم که خنده اونا رو دیدی، عصبانی شدی و اون کار رو کردی.
تپلو که از شنیدن حرفای دوستش ناراحت شده بود، دوباره نفس عمیقی کشید ولی به جای اینکه عصبانی بشه، تیزپنجه رو بغل کرد؛ بعد خندید و گفت: خدا رو شکر که دوست خوبی مثل تو دارم؛ تو حتی توی بدترین شرایط هم دروغ نمیگی؛ تو خیلی خوبی تیزپنجه.
تپلو که فهمید اشتباه کرده، به سمت میمونا رفت؛ در حالیکه از خجالت سرش رو پایین انداخته بود، ازشون عذرخواهی کرد و قول داد که دیگه الکی عصبانی نشه.
بچهها! چقدر خوبه که همیشه قبل از هر تصمیمی خوب فکر کنیم تا مثل تپلو دچار اشتباه و خجالتزده نشیم.
خب دوستای خوب من! همه شنیدیم که تیزپنجه با اینکه میتونست راستشو به تپلو نگه، ولی با این وجود از قهر و عصبانیت دوستش نترسید؛ میدونم که شما هم اگه جای تیزپنجه بودین، حتماً همین کار رو انجام میدادین.
بچهها! توی هیچ شرایطی از گفتن حقیقت نترسید؛ خیلی وقتها دروغ گفتن یا پنهان کردن یه قضیه، چندتا مشکل دیگه به وجود میاره.
خب دیگه! این قصه هم تموم شد؛ تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.