من با یه پسر آشنا شدم كه دوستم داره و بهم احترام میذاره، منم دوسش دارم ؛ چطورى مى تونم دلشو واسه ازدواج به دست بیارم آخه اون از یه دخترى كه سه سال پیش عاشقش بوده بدجور ضربه خورده و دیگه از اینكه به كسى دل ببنده میترسه، میگه نمى خواد ازدواج کنه چون دیگه توان ضربه خوردن رو نداره به من راه حال بدین چه كار كنم؟
***جواب :
سلام
اینکه بشه دلشو به سمت ازدواج اورد یا نه بستگی به این داره که برای چی با شما دوست شده اگه قصدش صرفا دوستی بوده و بنا داره برای ازدواج سراغ دختری بره که اهل دوست شدن با دیگران نباشه بدونید که هرچه هم تلاش کنید فایده نداره چون اون با شما ازدواج نمیکنه و شما رو تنها برای لذت کوتاه مدت میخواد
اما اگه علت دوستیش این بوده که شاید بتونه مورد مناسبش رو پیدا کنه در این صورت امیدی هست که بشه دلش رو به سمت ازدواج کشید اما در مورد ایشون یه مشکل دیگه هم هست که : اون حتی اگر قصدش رسیدن به ازدواج هم بوده باشه لا اقل فعلا چنین قصدی نداره چون به قول خودش میترسه دوباره ضربه بخوره به همین خاطر اصلا به عنوان ازدواج به کسی دل نمیبنده
پس اگه شما بخواید دلش رو به سمت ازدواج بکشید تا بیاد خواستگاریتون، اولا باید براتون ثابت بشه که اون قصدش صرفا دوستی نیست و اگه شرایط مناسب باشه شما رو به عنوان همسر حاضره انتخاب کنه و ثانیا: ببینید که مشکلش با اون دختر که قبلا عاشقش بوده چی بوده و آیا با شما ممکنه چنین مشکلی رو داشته باشه؟ و براش اثبات کنید که اون مشکل رو در ازدواج با شما نخواهد داشت
پس در یک کلام باید برای شما معلوم بشه که اگه ترس از شکست سابق نبود شما رو برای ازدواج میخواست وگرنه اگه این طور نباشه، هر چقدر هم که سعی کنید تا دلش رو جذب خودتون کنید علاقه او به شما از علاقه به یک دوست دختر فراتر نمیره بخاطر اینکه یا اصلا شما رو برای ازدواج نمیخواد و یا اینکه ترسش مانع میشه که شما رو به عنوان همسر در دلش جا بده
اگه ترس از ازدواجش حل شد به نظر من شما به این نوع رابطه ادامه ندید و بگید اگه شما رو به عنوان همسر میپسنده رسما جلو بیاد و از شما خواستگاری کنه تا با مشورت خونوادهها بررسی کنید که - فارغ از عشق- به درد هم میخورید یا نه؟ چون اگه این کار رو نکنه و شما همین طور ادامه بدید عشقتون بیشتر میشه و اگه بعدا خونوادهها مخالفت کنن و نتونید اردواج کنید، هر دو طرف برای فراموش کردن همدیگه رنج بیشتری رو باید تحمل کنید و اونوقته که یه شکست به شکستهای طرفتون اضافه میشه
البته اگر دیدید که با وجود حل مشکل بازم از جلو اومدن برای خواستگاری طرفه میره بهش بگید تا رسما جلو نیایی رابطه ما قطع خواهد بود اگه با این تهدید قبول کرد جلو بیاد که هیچ اما اگه مخالفت کرد و گفت همین طوری ادامه بدیم بدون که تو رو برای دوستی میخواد نه ازدواج و اگه گفت فعلا شرایطم جور نیست بگو پس تا وقتی شرایطتت جور شد رابطه نداشته باشیم اگه دیدی وقتی نتونست تو رو به ادامه رابطه راضی کنه بجای خواستگاری اومدن به قطع رابطه برای همیشه راضی شد احتمال بده که از اول هم تو رو برای دوستی میخواسته نه ازدواج که الان به راحتی از تو میگذره و به قطع رابطه همیشگی راضی میشه
البته اگه قطع رابطه رو قبول کرد و گقت که فلان زمان مثلا چند سال بعد به خواستگاری میام بهش بگو درسته که وضعت جور نیست اما منم نمیتونم چند سال با وعدهای که معلوم نیست تحقق پیدا کنه صبر کنم پس اگه قول میدی که الان با خونواده بیای و حرفای مقدماتی رو بزنیم و اصلش رو قعطی کنیم من راضی هستم که برای انجام مراسمات بعدا اقدام کنی اما اگه این کار رو نمیکنی منم نمیتونم قبول کنم چون اولا شاید بعد چند سال که اومدی خونوادهها رد کنن و ثانیا حتی ممکنه که بعد چند سال نظرت عوض بشه و قدم جلو نذاری که در این صورت چند سال از بهترین سالهای عمر من تلف شده
خلاصه اونی که به صلاحته اینه که هرچه زودتر فارغ از عشق تکلیفت رو با این پسر روشن کنی که اگه تو رو میخواد بیاد خواستگاری و گرنه نه خودشو معطل و نه عمر عزیز تو رو تلف کنه و اگه خواستی به حرف عشق گوش بدی و به این نوع رابطه ادامه بدی بدون که ممکنه سرنوشت تو مثل خیلی از دخترای دیگه بشه که به عشق بی سر انجام دچار شدند.
موفق باشید
نظرات
سلام
من 23 سالمه و دختر خیلی سر سختی هستم یعنی میدونین از اون دخترایی که راحت به هر کسی پا نمیدن ولی 2 ماه پیش چون تنهایی خیلی بم فشار اورده بود برای اولین بار رفتم چت روم که فقط با یکی دردمدل و صحبت کنم تا با یه پسر 25 ساله اشنا شدم اولش قرار بود فقط یه مشاور باشه تو درسام ولی بعدش دیگه کلا یادمون رفت که واسه چی باهم دوس شدیم حدود دو ماه با هم دوس بودیم ما تو دو تا شهر نزدیک به هم زندگی می کردیم روزای اول هی بم میگفت بیام ببینمت ولی من چون نزدیک امتحانام بود بش گفتم نه ذهنم مشغول میشه و از این جور حرفا تا اینکه امتحانام شروع شد و رفتم واسه امتحانا اونم امتحان داشت البته ولی ترم اخر بود و چند تا واحد بیشتر نداشت . تو این چند وقت خیلی بم ابراز علاقه میکرد منم دیگه ازش خوشم اومده بود .چند باری باهم قرار گذاشتیم همو ببینیم ولی اون اومدو من لحظه ی اخر یه مشکلی برام پیش میومدو نمیتونستم برم سر قرار فقط سر همین موضوع چند بار با هم بحث کردیم اما چون تقصیر من بود من سعی کردم ارومش کنم اونم منو بخشید .من از اخلاقش خوشم میومد خیلی پسر خوب و نجیبی بود تو این مدت حرف بدیم بم نزد تا اینکه یه کار پیدا کردو رفت سر کار از صبح تا غروب سر کار بود بعد از دو ماه و از وقتی که رفت سر کار کم کم بهونه هاش شروع شد هی بم می گفت چرا ما نمی تونیم همو ببینیم چرا من باید ندیده عاشق تو بشم و از این حرفا البته ما عکسامونو واسه هم فرستاده بودیم ولی همو از نزدیک ندیده بودیم . خودشم بم گفته بود که قبلا با یه دختره دوس بوده که بش خیانت کرده و همیشه بم می گفت تو اگه خواستی با کس دیگه ای دوس شی حتما قبلش به من بگو تا از زندگیت برم بیرون منم همیشه مطمئنش می کردم که من مثل اون نیستم و اونم به من اعتماد داشت .بعد از دو ماه هفته ی اولی که رفته بود سر کار وقتی از سر کار اومد به هم پیامک میدادیم که یه هو دیدم قاطی کردو گفت تو منو دوس نداریو این دوستی به نظرم مسخرس و اون شب بحثمون شد حسابی , بعدش که اروم شد بم گفت توی اون پیامک اخری همون حرفی رو زدی که تیکه کلام او دختره که قبلا باش ارتباط داشتم بوده واسه همین عصابم خورد شد منم بش گفتم اگه دوس داری یه دو روز به هم نه اس بدیم و نه زنگ بزنیم تو این فرصت می تونیم در مورد سر نوشت این دوستیم بهتر فک کنیم اونم قبول کرد
من تازه تو این دو روز بود که فهمیدم چقدر بش وابسته شدش دارم . این دو روز که تموم شد بش پیامک دادم ولی انگاری اون اندازه ی من بی تاب نبود چون دیر دیر جواب میداد بم . بعدشم بم گفت من فک می کنم جدا شیم بهتر باشه.من خیای دوست دارم ولی این دوستی فایده نداره من نمی تونم تا عید بیام ببینمت من بش گفتم باشه قبول پس دیگه خداحافظ واسه همیشه , ولی فرداش دوباره بم اس داد که نمی دونم چی کار کنم از یه طرف دوست دارم از یه طرف از اینده این دوستی می ترسم حالا اگه تو بخوای باهات می مونم تا هر وقتی که تو بگی ,جونمم واست میدم .منم واسه اینکه امتحانش کنمو ببینم واقعا دوسم داره یا نه گفتم نه بهتره جدا شیم اونم گفت باشه و خدا حافظی کرد ولی من فکر می کردم اگه واقعا عاشقم باشه برمیگرده و نمی خواستم از دستش بدم ولی اون برنگشت .من چند باری خواستم بش زنگ بزنمو بش بگم برگرده ولی غرورم اجازه نداد و فکر کردم کار اشتباهیه و فایده ای نداره چون اون دوسم نداره اما از یه طرفم همش به فکر اونم و نمی تونم فراموشش کنم لطفا راهنماییم کنین
سلام
سوال شما با عنوان« غرورم اجازه نمیده بهش بگم برگرده » پست شد
من پسر عمو مو دوست دارم ولی شرایط خانوادگیم این اجازه را بهم نمی ده که بهشبگم ومن اینقدر عاشقشم که شبها به یادش می خوابم من فکر میکنم اگه ازدواج کرد می میرم چون همیشه خودمو مقصر می دونم مشکل دیگم اینکه تا زگی ها خوا ستگاری رفته همه میگن می خواد بهش جواب بده اگه جواب بده من خود کشی میکنم فرقی نداره چجوری فقط می دونم دیونه شدم تو امتاحانامونم هست چی کار کنم کمکم کنید خواهش میکنم
سلام شما سوال خود را از طریق ارسال سوال به مشاور ازدواج در سمت چپ صفحه ارسال کنید تا پاسخ داده شود
لینک ارسال سوال:http://www.jonbeshnet.ir/contactus
سلام.من یه دختر20سالم که حدود 2سال پیش با یه پسری دوست شدم. تقریبا نزدیک به 1سال بود که باهاش دوس شدم تو اون مدتم خیلی رایطه خوبی با هم داشتیم تا اینکه یه روز گفت میخوام بیام خواستگاریت منم که خوشم میومد ازش بهش گفتم اگه تصمیمت جدیه باشه بیا.واسه همین شماره خونمونو بهش دادم تا زنگ بزنه.خلاصه زنگ زد با خانوادم صحبت کرد اما تو اون لحظه یه اتفاق خیلی بدی واسم افتاد اونم این بود که پسره شماره منو به یکی از دوستاش داده بود تا منو امتحان کنه منم از روی حس کنجکاوی جواب مزاحمو میدادم.این جوری شد که یه شب دوس پسرم با عصبانیت تمام به من زنگ زدو همه جریانو واسم تعریف کرد.و کلی بهم بدو بیراه گفت.تا اینکه یه مدت بعد بهم زنگ زد که حالا که این کارو باهام کردی منم زنگ میزنم خونتون همه چیزو به بابات میگم و عکسایی که پیشم داریو نشونش میدم.الان چند ساله که داره این کارو باهام میکنه و هی با اون عکسا منو تهدید میکنه.تو روخدا شما یه راه حلی نشونم بدین!؟؟
سلام من 19سالمه عاشق پسرهمسایمون شدم اونم دوسم داره ولی یروز بهم اس داد وگفت بایدجدابشیم من نمیتونم عشق سابق ام وفراموش کنم.اخه 2سال پیش بادخترخالش دوست شد ولی دختره ازدواج کرد.دوس پسرم میگه کمکم کن تافراموشش کنم وتوبشی عشقم.میگه کمکم کن چون نمیخام ازدستت بدم دختر خوبی هستی ودوست دارم.لطفا کمکم کنید چجوری میتونم کاری کنم که عاشقم بشه ودخترخالش وفراموش کنه
با این سادگی بهت میخوره ۹ سالت باشه نه ۱۹ سال!!!!
سلام من تازه رفتم خواستگاری و از دختره ام خوشم اومده الان دختره میگه من یک ازدواج ناموافقی داشتم خودمم ازدواج نا موافقی داشتم الان که به این خانم میگم میگن من میترسم دباره ازدواج کنم به نظر شما من چکار کنم
سلام. سوال شما به زودی در این آدرس پاسخگویی خواهد شد:
http://btid.org/node/149153
سوالات جدید را در اینجا طرح بفرمایید:
https://www.btid.org/fa/node/add/forum
سلام من19سالمه يه دختره رو دوست دارم ولي اون ميگه که فعلا هيچ حسي به کسي ندارم ولي من از رفتارش و دلتنگياش براي من فهميدم که دوستم داره چطوري دلشو بدست بيارم