setayesh.mashreghi

تصویر setayesh.mashreghi
درباره من: 
اسمم ستایش هست 20 ساله شدم خیلی بیشتر از سنی که دارم درک میکنم چون هم مطالعه زیاد داشتم هم اغلب دوستام بزرگتر از سن خودم هستن مهربونی بارزترین ویژگیم هست سادات هستم و عاشق جدم هستم ""هرچند که خاک پای اون بزرگان هم نمیشم"" آدم رک و صادقی هستم و فعلا بزرگتـــــــــــــــرین آرزوم کمـــــــــــــــــــــــک به یکی از دوستامه که از خودم 11سال بزرگتره و شوهر نامردش رهاش کرده و اتفاقات خیلی بدی برای این دوستم افتاده خواهـــــــــــــــــــــــــــــــش میکنم هر کی این پروفایل رو خوند برای رفع مشکل این دوست منم دعا کنه یا حــــــــــــــق

مطالب ارسالی

29 خرد، 1395    0
قال الله تعالی: و قضی ربک الا تعبدوا الا ایاه و بالوالدین احسانا اما یبلغن عندک الکبر احدهما، او کلاهما فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما... سوره اسراء: 23. و خدای تو حکم فرموده که، هیچ کس...
28 خرد، 1395    0
روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد  برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند. شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از...
27 خرد، 1395    0
زن و شوهر جوانی تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید :” تو چقدر همسرت را دوست داری!؟” مرد لبخندی زد و گفت...
26 خرد، 1395    0
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به...
26 خرد، 1395    0
شیوانا از راهی می گذشت. خسته شد و به درختی تکیه داد. چند دقیقه بعد جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود زیر یک سنگ مخفی کرد. به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت...
25 خرد، 1395    1
روزی گدایی به دیدن عارفی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ عارف  محترم ! من تعریف...
24 خرد، 1395    0
افسرامپراتور دهکده شیوانا آدم خودخواه و متکبری بود. روزی به بازار دهکده رفت و از سبزی فروش دهکده خواست تا مرغوبترین کلم ها و سبزیجات را هر روز برای او جدا کند و زیر قیمت به منزل او بفرستد. سبزی فروش که مردی فقیر و لنگ...
24 خرد، 1395    0
روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست تا بهترین جمله کوتاه که زندگی انسان را می تواند همیشه در مسیر درست قرار بدهد برای نوشتن روی این تابلو پیشنهاد کنند. شاگردان هفته ها فکر کردند و...
23 خرد، 1395    1
در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر پای پیاده به سمت مدرسه شیوانا به راه افتادند و بعد از هفته ها پیاده روی و سختی سرانجام به دهکده...
23 خرد، 1395    8
پیرمرد تهی دستی زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه ی آن را به هم...

صفحه‌ها

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 37