مطالب دوستان رضا رستمی

تصویر yousefi معصومی 03 اسف, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت نوزدهم)دروازه های وادی السلامنگاهم به بالا افتاد. خبری از دود و آتش نبود. هرچه بود نور بود و نور و هرچه جلوتر می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. زمین صاف و همه جا سبز و باطراوت دیده می شد. شادی امانم را بریده بود، حتی نیک را چنان شاد دیدم که تا آن لحظه او را اینچنین غرق سرور و شادی ندیده بودم، بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم. از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت شاخه تقسیم شد.نمی دانستم چه کنم و از کدام مسیر به حرکت خویش ادامه دهم. ایستادم تا نیک آمد، تکلیف را جویا شدم. نیک دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: بهشتی که روز قیامت برپا خواه شد دارای هشت دروازه است1 یکی مربوط به پیامبران و صدیقین، یکی برای شهدا و صلحا، دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله و سلّم نداشتند و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت می باشد.2  وادی السلام نیز آیینه ای ضعیف و قطعه ای3 از بهشت است، آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است عجله کن و همراه من بیا.چیزی راه نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت. چنان بوی معطری در فضا پیچید که بی اختیار ایستادم و هوای معطر و لطیفش را استشمام کردم. صورت زیبا و خندان نیک را جلو صورتم دیدم، با تعجب پرسیدم چه شده، چرا اینطور مرا نظاره می کنی؟ با خوشجالی تمام گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته است و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم. یکدفعه خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم: کجا؟ کجا می خواهی بروی؟ مگر قرار نیست باهم باشیم؟ نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از تو جدا شوم بلکه باید زودتر خودم را به وادی السلام برسانم و دارالسلام4  را که برایت درنظر گرفته اند آماده سازم.5 با خوشحالی پرسیدم دارالسلام کجاست؟ نیک گفت: هر مؤمنی در وادی السلام جایگاهی دارد که منزل امن و آسایش اوست و آن منزل همان دارالسلام است. دلم از شادی سرشار و لبهایم از خنده شکفته شد. پرسیدم راستی من چه باید بکنم تا آمدن تو باید به انتظار بنشینم؟ همانطور که می رفت گفت: آهسته به راهت ادامه بده، وقتی به دروازه رسیدی مرا خواهی دید. نیک به سرعت دور شد و من در همان مسیر به راه خود ادامه دادم تا اینکه از دور دروازه وادی السلام نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم. هرچه جلو می آمدم دروازه را بزرگتر می دیدم. کم کم درختانی سرسبز در کناره های دروازه خودنمایی کردند. صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. در ابن هنگام گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان از سمت وادی السلام به طرفم می آمدند، به احترام آنها ایستادم. وقتی بالای سرم قرار گرفتند همگی با هم گفتند: سلام بر تو ای بنده خوب خدا، بهشت و راحتی بر تو مبارک باد.6 من فقط در جواب آنها گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.ملائکه از من خداحافظی کردند و رفتند، دانستم که به مقصد نزدیک شده ام. اینبار با سرعت بیشتری دویدم تا اینکه خودم را بر در دروازه سعادت و خوشبختی یعنی وادی السلام دیدم.ادامه دارد... . 1.کنزالعمال ج14، ص 451.2. میزان الحکمه ج2،ص 104.3. کافی ج3، ص 243.4. خداوند در آیه 127 از سوره انعام، دارالسلام را متعلق به مومنین دانسته است. دارالسلام بمعنای خانه سلامت می‌باشد و آن خانه ایست که ساکنش را از هرگونه گزندی محفوظ می‌دارد.5.میزان الحکمه ج7.6. سجده 30، واقعه 90، بحارالانوار ج6ٰباب 7 ص 223.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت هجدهم)دروازه ولایتاحساس می کردم سبکتر از همیشه قدم بر می دارم. گویا می خواستم پرواز کنم و در یک آن خود را به وادی السلام برسانم.نگاهی به بالا کردم اثری از آتش نبود. اما لایه های نازکی از دود به چشم می خورد که آنهم با تابش نور سفید و دلگشایی، رو به زوال بود. گاه گاه گیاهان سبز و زیبایی به چشم می خوردند. با سرعت هرچه بیشتر راهمان را می پیمودیم و کمتر به اطراف خود توجه داشتیم. همچنان به مسیر خود ادامه می دادیم تا اینکه از دور دروازه ای را دیدم که جمعیتی هم پشت آن به انتظار ایستاده بودند و مأموران قوی هیکل در اطراف دروزاه به نگهبانی مشغول بودند، بی اختیار روبروی دروازه ایستاده بودم و با دقت نگهبانان و جمعیت را زیر نظر داشتم. گاه گاه افرادی با تحویل دادن برگ سبزی به نگهبان، از دروازه عبور می کردند. چشمانم را به سمت نیک چرخاندم، او پشت سرم ایستاده بود و رفتار مرا مشاهده می کرد. با تعجب از نیک پرسیدم:اینجا چه خبر است؟! نیک جواب داد: اینجا مرز سعادت یعنی آخرین نقطه برهوت است، آنگاه با لحن خاصی ادامه داد: اینجا دروازه ولایت است و هرکس از آن عبور کند به سعات ابدی رسیده است. گفتم : دروازه ولایت دیگر چییست؟ گفت: افرادی می توانند به محدوده وادی السلام وارد شوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی علیه السلام و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله و سلم سپرده باشند.1 به چنین افرادی برگه ولایت می دهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند. از شنیدن نام وادی السلام بسیار خوشحال شدم اما ناگهان به فکر برگه ولایت افتادم و با دلهره و اضطراب از نیک پرسیدم: من در دنیا عاشق و شیفته اهل بیت بودم ولی برگه ولایت ندارم نیک به سمت راست دروازه اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به داخل چادر رساندم، مرد سفیدپوش و خوش سیمایی در گوشه چادر نشسته و یکی از اهالی برزخ با او مشغول صحبت بود. گویا آن شخص از دریافت برگه عبور محروم شده بود و حالا با التماس می خواست آنرا دریافت کند.سفیدپوش خطاب به آن مرد برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، تو باید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنها که بیرون ایستاده اند در اینجا حل شدنی نیست.آن مرد با ناراحتی تمام چادر را ترک کرد و من پس از عرض سلام روبروی آن مرد بزرگوار نشستم.جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از اضطراب دست و پایم می لرزید. اما دیری نپایید که دست آن مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد. وقتی برگ را به دستم داد با لبخند گفت:تو به سعادت رسیدی، این سعادت بر تو مبارک باد و بدین صورت از دروازه ولایت گذشتیم و مأموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.ادامه دارد...1. بحارالانوار ج8، باب 22 و ج 39، ص 202- میزان الحکمه ج2، ص95-94.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت هفدهم)مژدگاه شفاعتتذکر: این نکته ضروری است که اساس شفاعت مخصوص قیامت کبری می‌باشد. اما بخاطر محتوای تربیتی آن و مجال داستانی، ناگزیر شدیم آنرا در این مجموعه و در این قسمت(برزخ) تحت عنوان مژده شفاعت به رشته تحریر درآوریم تا جلوه کوچکی را از این مسئله اعتقادی به نمایش درآورده باشیم. بدیهی است که آیات و روایات این بخش مربوط به بحث شفاعت در قیامت کبری می‌باشد زیرا به روایتی که به اثبات شفاعت در برزخ پرداخته باشد برخورد نکردیم هر چند به اعتقاد گروهی و در یک دید کلی، شفاعت می‌تواند در دنیا و برزخ نیز وجود داشته باشد.گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن بواسطه شور و هیجان جنگ و شادی بعد آن درد زخمهایم را متوجه نمی شدم. بیم آن داشتم که مبادا این زخمها مرا از ادامه راه بازدارند.هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که روی زمین نشستم و از نیک خواستم که بایستد تا کمی استراحت کنم. نیک به طرفم برگشت و گفت: وقت کم است، هر طور شده باید حرکت کنیم.گفتم نمی توانم، مگر نمی بینی؟ نیک که مانند همیشه برایم دلسوزی می کرد جلو آمد و گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، که در آن صورت زره تقوی، آن ضربه را مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع می کرد. نگاهی به سپر انداختم آنگاه در حالیکه درد امانم را بریده بود با بی حالی گفتم:تعجب می کنم که چرا سپری با این ضخامت نتوانست در مقابل آن ضربه استقامت ورزد، نیک بلافاصله جواب داد: یک سال از هنگام بالغ شدنت که اصلاً روزه نگرفتی، بقیه روزه هایی هم که می گرفتی گاهی با صفت های ناپسند اثر آنها را کم می کردی.حسرت و پشیمانی و خجلت، وجودم را پر کرد. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا یابی و به راحتی راه را ادامه دهی. نام شفاعت خیلی برایم آشنا و در دنیا همیشه مایه امیدواری من بود؛ به همین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست بعد ادامه داد: البته شفاعت مربوط به قیامت کبری است اما در اینجا می توانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه، اگر مژده شفاعت برایت آوردند، جان تازه ای خواهی گرفت و به راحتی می توانی بقیه راه را بپیمایی.در حالیکه دست خود را بر گردن نیک آویخته بودم با سختی فراوان به راه خویش ادامه دادیم.همانطور که می رفتیم به نیک گفتم: اگر می توانستم به دنیا برگردم اولین پیغامی که به اهل دنیا می دادم این بود که (تقوا بهترین توشه برای سفر آخرت است.1) نیک سری تکان داد و گفت: البته که اینطور است و بعد سکوت کرد. دیگر قادر به راه رفتن نبودم، درد سراسر وجودم را آزار می داد، از نیک خواستم کمکم کند. او نیز مرا بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. در همان حال به نیک گفتم: نمی شود تا وادی السلام مرا بر کول خود نهاده و به آنجا برسانی؟ گفت: هرکسی که گناهش بر او ضربه ای وارد کرده باشد و زخم گناه بر بدنش نشسته باشد اجازه ورود به وادی السلام را ندارد، دریافتم که چاره برای من دریافت مژده شفاعت است و بس. با امید فراوان، قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک می شدیم گاهی نیز ازاینکه مبادا مژده شفاعت برایم نیاید بدنم می لرزید، در این حالت این نیک بود که مرا دلداری می داد.کم کم هوا بهتر و لطیف تر می شد، از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه نازکی به چشم می خورد  و من برای رسیدن به وادی شفاعت هرگونه درد و رنجی را تحمل می کردم.سرانجام به تپه ای رسیدیم که مسیرمان از آن می گذشت. نیک ایستاد و گفت: آنسوی این بلندی،  وادی پر خیر و برکت شفاعت است. وقتی به بالا رسیدیم نسیمی آرام بخش وزیدن گرفت. نیک مرا روی زمین نهاد و گفت: ما همین جا در انتظار مژده شفاعت می نشینیم اگر مورد شفاعت کسی و یا از همه مهمتر مورد شفاعت چهارده معصوم واقع شوی، با دوای شفاعت جراحت تو بهبود خواهد یافت. بسیار خوشحال شدم زیرا می دانستم که پیرو آیینی بودم که رهبرانش، خود بهترین شفیع برای ما هستند.سؤالی به خاطرم رسید که مرا نگران کرد به همین جهت از نیک پرسیدم: و اگر نیاورند؟ نیک که گویا انتظار چنین سؤالی را نداشت سرش را به زیر افکند. اینبار با ترس و دلهره بیشتر پرسیدم: اگر دوای شفاعت را نیاورند چه؟ نیک همانطور که سرش پایین بود گفت: بیچاره و بدبخت خواهی شد.اضطراب و وحشت به سراغم آمد و بی اختیار به گریه افتادم. نیک که همیشه یار مهربان و غمخوار من بود کنارم آمد و گفت: گریه نکن، ما که اینهمه راه را آمده ایم، بقیه راه را هم به لطف آنها که نزد خدا آبرو دارند خواهیم پیمود، لطف آنها بیشتر از آنست که ما را با این وضع رها کنند  و ... سخنان نیک با سلام آشنایی قطع شد. هر دو صورتمان را به طرف صاحب صدا چرخاندیم، همان فرشته رحمت بود که اینبار با داروی شفابخش شفاعت برای نجات من آمده بود. فرشته درحالیکه دارو را به نیک می داد گفت: این هدیه ای است به عنوان مژده شفاعت از خاندان رسالت2 و آنگاه بال زنان از آنجا دور شد. دنیایی از شادی وجودم را فرا گرفت و با چشمان اشکبارم آن فرشته را بدرقه کردم. وقتی نیک دارو را بر زخمم نهاد احساس کردم همه دردها و ناتوانی هایی که بر وجودم نشسته بود برطرف شده است و بلافاصله روی پا ایستادم. اینبار اشک شوق چشمانم را فرا گرفت و با صدای بلند فریاد زدم: درود بر محمد و اهل بیت پاک او همانها که در برابر محبت، شفاعت می کنند. (و خدا شفاعت آنها را در روز قیامت هرگز رد نخواهد کرد.) 3 صدایم چنان رسا بود که به گوش عده ای از اهالی وادی شفاعت رسید. آنها با عجله و شتاب خود را به من رساندند و نفس زنان گفتند: چه شده؟ فریاد شادی از تو شنیدیم، تنها شفاعت شدگان چنین صدایی سر می دهند. با خوشحالی تمام جواب دادم: بله، بله من نیز مژده شفاعت اهل بیت محمد(ص) را دریافت نمودم. وقتی علت شفاعت خواهی مرا پرسیدند گفتم: ضرباتی از جانب گناه بر پیکرم وارد شده بود که آن بزرگواران مرا شفا دادند. یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ آیا کسی هم هست که مارا شفاعت کند؟4 گفتم: شما برای چه شفاعت می خواهید. همان شخص گفت: به ما اجازه عبور نمی دهند. با تعجب پرسیدم: چرا؟! با حالت گریه گفت: مأموران می گویند: تا اینجا می توانستید پیش بیایید اما از اینجا به بعد نیاز به مژده شفاعت دارید. در همین لحظه نیک مرا صدا کرد و از من خواست که وقتم را تلف نکنم.در حال راهپیمایی از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ جواب داد: به فکر آنها نباش، در اینجا هرکس به نوعی انتظار  شفاعت دارد؛ عده ای مثل تو شفا می خواهند و گروهی مانند اینان اجازه عبور می طلبند، حتی یک مؤمن هم می تواند گروهی از آنها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند، اینطور آدم ها در دنیا خدا را فراموش کرده شفاعت را انکار می کردند، نسبت به اقامه نماز هم سستی می کردند اما حالا که کارشان در اینجا گره خورده است، به فکر خدا و شفاعت افتاده اند.5هنوز داشتیم در وادی شفاعت قدم می زدیم، نگاهی به انسان‌های محتاج کردم و به نیک گفتم: ای کاش انسان ها در دنیا چنان خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.نیک نگاهی به من کرد و گفت: نه اینطور نیست، همه انسانها محتاج شفاعت محمد(ص) و آل او هستند.6 گروهی برای ورود به بهشت نیاز به شفاعت دارند و عده ای هم برای درجات بالاتر بهشت، دست شفاعت خواهی خود را دراز می کنند. از این سخن سخت در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم. پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک درباره اهالی وادی شفاعت سخن گفت: برخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمی پذیرفتند،7 بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمی دادند و گروهی در دنیا همواره سرگرم کارهای باطل و لهو و لعب بودند8 چطور کسی می آید اینها را شفاعت کند، مگر اینکه مدتها در عذاب الهی بمانند. شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود. 9و سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشته با شادی و نشاط هرچه بیشتر به راه خود ادامه می دادیم.ادامه دارد... .1. میزان الحکمه ج9، ص 253.2. میزان الحکمه ج5، ص 120.3. بحارالانوار ج3، ص301.4. اعراف 53.5. اعراف 53 - میزان الحکمه ج5، ص 117.6. اصول کافی ج2، ص598- میزان الحکمه ج5، ص 120-121.7. میزان الحکمه ج6، ص 112.8. مدثر 49 و 39.9. بحارالانوار ج8، ص 362.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت شانزدهم)نبرد سرنوشت سازگذرگاه پرخطر مرصاد را پشت سر گذاشتیم، آمدیم و آمدیم تا اینکه از دور هیکل عجیب و سیاهی در وسط جاده نمایان شد. وقتی جلوتر آمدیم به نظر آشنا رسید و وقتی نزدیکتر رفتیم آنرا به خوبی شناختم. گناه بود، با قیافه ای کوچک و لاغرتر از قبل و با لباسی عجیب و غریب.همدوش نیک تا چند قدمی گناه پیش رفتم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن، شمشیری ارّه ای مانند را بر دوش گذاشته و با چشمانی غضب آلود مرا می نگریست.نیک ایستاد و من هم پشت سر او قرار گرفتم. کم کم ترس در دلم رخنه می کرد.نیک مهربانانه به من خیره شد و دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: خودت را برای نبرد آماده کن!با وجودی سراپا تعجّب گفتم: جنگ؟ با چه کسی؟نیم نگاهی به سمت گناه کردم و تکرار کردم: با گناه؟! گفت: آری با گناه.وحشت و اضطراب در وجودم سایه افکند و عرق سردی بر پیشانیم نشست، نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا به اولیاء خدا1  نه مومنین به خدا و قیامت، نه دارندگان اعمال نیک2 و نه آنان که در دنیا از خدا ترسیده اند، هرگز نباید بترسند.3 از سخنان نیک قوت قلب گرفتم و دیگر بار به سمت گناه خیره شدم و چون شمشیر اره یی را در دستش نمایان دیدم، رو به نیک کردم و پرسیدم:جنگیدن با دست خالی در برابر دشمنی که در برابرم شمشیر افراشته غیر ممکن است!نیک گفت: نگران نباش. همان فرشته الهی که چندین بار به کمک تو شتافت تو را مجهز خواهد کرد.آنگاه به نیک گفتم: نقش تو در این نبرد چیست؟مکثی کرد و گفت: دشمنت را برایت معرفی و تو را آماده و تشویق خواهم کرد؛ آنگاه دستم را فشرد و گفت:گناه پس از آنکه از انحراف و گرفتاری تو در جاده های انحرافی و گذرگاه مرصاد ناامید شد، اینک برای آخرین بار با تمام قوا در برابر تو ایستاده؛ شاید که به گمان خویش، تو را از پای درآورد گناه این بار لباس دنیا را بر تن و شمشیر شهوات را در دست گرفته است، مواظب دنده های شمشیر باش که هر دنده، نمایانگر یکی از شهوات است و بسیار برنده و زخم زننده. اگر یکی از آن دنده ها بر بدنت فرود آید در رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد.گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت؛ بار دیگر نیک نگاهش را به بالا انداخت. من نیز به همان سمت نگاه کردم. از دور همان فرشته فریادرس را دیدم که پرواز کنان ظاهر گردید. در یک لحظه بالای سرمان قرار گرفت. سلامی کرد و آنگاه یک شمشیر، یک لباس زره مانند، یک سپر و خنجر به نیک سپرد و رفت.از دیدن این منظره، گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید. با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: ابزار من بیشتر از گناه است، و بعد پرسیدم: راستی این وسایل نتیجه کدام اعمال من است؟ نیک در حالیکه شمشیر را در دستانش حرکت داد گفت:اینها بازتاب اعمالی است که دنیا انجام داده ای، مثلا این شمشیر نتیجه دعا و راز و نیازهای توست.4  سپس در حالیکه لباس را بر تن من می پوشاند ادامه داد، این هم نشانه تقوای توست در دنیا.5  که البته ضخامت آن بستگی به درجه تقوی تو دارد.وقتی زره را پوشیدم، شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت:این هم نتیجه روزه گرفتن هایت.6 آنگاه نیک صورتم را بوسید و در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب می بخشید گفت:اصلا نهراس. با یک ضربه او را از پا در خواهی آورد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و فریادزنان شروع به رجز خوانی کرد:من به نمایندگی از طرف دنیا و شیطان در مقابل تو ایستاده ام و نمی گذارم از این مسیر عبور کنی، با این شمشیر از رو به رو و پشت سر، چپ و راست به تو حمله می کنم7  و ضرباتم را بر تو فرود خواهم آورد. آنگاه نگاهی به سمت راست خود انداخت و گفت: اگر می خواهی رهایت کنم بایستی از جاده بیرون بروی و مرا بر پشت خود حمل کنی و آنگاه با اشاره انگشتانش گفت: به مانند آن شخص.وقتی نگاه کردم شخصی را دیدم که گناه خود را بر پشتش سوار کرده بود8  و با زحمت قدم از قدم بر می داشت. دانستم که این هم یکی از حیله های گناه است که مرا در این بیابان گرفتار کند و از رسیدن به مقصد جلوگیری کند. از این رو فریاد زدم: هرگز! با تو نبرد می کنم، اما هرگز تن به ذلت با تو بودن نخواهم سپرد.در همین لحظه بود که سایه شمشیر گناه را بر بالای سرم احساس کردم. فورا سپر را روی سرم گرفتم. ضربه شمشیر چنان محکم فرود آمد که دو دندانه آن از سپر عبور کرده و سرم را آسیب رساند.در همین حال شمشیرم را بر پهلوی شیطان فرود آوردم به طوریکه فریاد کشان از من دور شد. مشغول رسیدگی به زخم سرم بودم که فریاد نیک مرا به خود آورد: مواظب باش، از پشت سرت می آید. بی درنگ به عقب برگشتم و با شمشیر ضربه او را دفع و بلافاصله ضربه ای دیگر به پهلوی دیگرش وارد کردم.لحظاتی نبرد به این صورت ادامه داشت، چندین ضربه دیگر بر گناه وارد کردم و گناه نیز همچنان نفس زنان از راست و چپ به من حمله می کرد. یکبار نیز ضربه ای غافلگیرانه او، زره ام را پاره کرد و بدنم را زخمی کرد اما هنوز هم با تشویق های نیک، من برنده میدان بودم.هر از گاهی صدای نیک را می شنیدم که می گفت: بهای بهشت نابودی گناه است.9 و من از این سخنان روحیه می گرفتم.لحظات می گذشت و گناه خسته و خسته تر می شد. تا اینکه در وسط جاده روی زمین افتاد. شدت زخم ها، او را ناتوان کرده بود اما همچنان سعی داشت مانع از عبور من شود.رفتم تا ضربات آخر را بر فرق سرش وارد آوردم که نیک خودش را به من رساند و خنجری را که در دست داشت به من داد و گفت: تنها با این خنجر می توانی برای همیشه از شر گناه خلاص شوی. تازه آن موقع فهمیدم که بدون خنجر به میدان نبرد رفته‌ام. خنجر را گرفتم و از روی تعجب به آن خیره شدم. گفتم: عجب وسیله پر منفعتی است! می شود بگوئی ... که حرفم را قطع کرد و گفت: حتما می خواهی بدانی اثر کدامین عمل توست؟ گفتم: بله. گفت: اثر صلوات هایی است که در دنیا فرستاده‌ای زیرا صلوات چنان قدرتی دارد که می تواند گناه را از میان ببرد. 10خود را به پیکر نیمه جان گناه نزدیک کردم و بلافاصله خنجر را در بدن گناه فرو بردم و به سرعت از او فاصله گرفتم. هر لحظه بدنش بزرگ و بزرگتر می شد و من از ناله های او خوشحال بودم. مدتی بعد بدن گناه با صدای مهیبی منهدم گردید و هر تکه از آن به گوشه ای از بیابان پرتاب شد. صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و صمیمانه به من تبریک گفت: من نیز خوشحالی خودم را پنهان نکردم و او را در آغوش خود گرفتم. وقتی از هم جدا شدیم نیک گفت: با نابود شدن گناه، زخم های من نیز کاملا خوب شد و از این پس با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.من که بطور کلی زخم نیک را فراموش کرده بودم از شنیدن این خبر بسیار شاد گشته و ضمن گفتم تبریک باز هم او را در آغوش گرفتم.سرانجام راه باز شد و ما با شادی و امید بیشتر به راه خود ادامه دادیم.ادامه دارد...1. یونس 62.2. مائده 69.3. میزان الحکمه ج3 ص 196.4. میزان الحکمه ج 3 ص247.5. نهج البلاغه خ191و27- میزان الحکمه ج10ص624.6. میزان الحکمه ج 5 ص427.7. اعراف 16.8. انعام 31.9. میزان الحکمه ج 2 ص139.10. میزان الحکمه ج 3 ص478. 
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت پانزدهم) گذرگاه مرصادگذرگاه مرصادبراحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از اینکه به بالای آن گردنه برسیم، صداهایی از آنسوی تپه به گوشمان رسید. خواستم از نیک سؤال کنم اما بهتر دیدم وقتی به بالا رسیدم، خودم از جریان آگاه شوم.وقتی نیک به بالای تپه رسید ایستاد، منهم با عجله و نفس زنان خودم را کنار او رساندم. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضظراب تمام وجودم را در بر گرفت.جاده و بیابان های اطراف آن پر بود از مأموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هر کس قصد عبور از جاده را داشت شدیداً کنترل می شد. آهسته به نیک گفتم: اینجا چه خبر است، چه اتفاقی افتاده است؟ نیک همینطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. با تعجب پرسیدم: گذرگاه مرصاد دیگر چیست؟ گفت: محل رسیدگی به حق الناس، آنگاه با کمی درنگ ادامه داد: اگر کوچکترین حق از مردم بر گردن داشته باشی، از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو می شود.بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتم. گروهی غمگین و افسرده در حالیکه زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و بواسطه سنگینی زنجیری که بر گردن داشتند قادر به حرکت نبودند. عده ای نیز بوسیله زنجیری که به پا داشتند توسط مأموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند، برخی نیز بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.هر از گاهی صدای مأموران در فضا می پیچید که: فلان کس آزاد است و می تواند عبور کند و آن شخص پس از مدتها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می داد.نیک صورتش را به سمت من چرخانید و گفت: برویم .... با دلهره گفتم: نمی شود از بیراهه برویم؟گفت: همه جا توسط مأموران کنترل می شود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خدا از ظلم ظالم چشم پوشی نمی کند.1 خداوند ممکن است از حق خود بگذرد و شفاعت خوبان را نسبت به آنها بپذیرد اما از حق مردم هرگز نمی گذرد.از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مأموران است و پس از شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. بعضی ماهها و برخی سال های سال.با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و به نفع مظلوم و طلبکار از ظالم دادخواهی می کند مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد.2 اگر مظلوم و طلبکار از حق خود نگذرند از نیکیهای بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش به اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند.3بواسطه سخنانی که از نیک شنیدم ترس و اضطراب عمیقی در دلم ایجاد شد. وقتی چاره را جز گذر از میان مأموران ندیدم به نیک گفتم: چاره یی نیست ... برویم!سراشیبی گردنه را پیمودیم و قدم به گذرگاه مرصاد گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در برابر مأموران دیدم. در یک آن با اشاره یکی از مأموران زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین فرصتی به من بدهند که علت را جویا شوم، کشان کشان مرا از جاده بیرون برند.بی جهت دست و پا می زدم تا شاید بتوانم از دست آنان فرار کنم اما در برابر قدرت آنها تمام تلاش من بی فایده بود، از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از آنها سؤالی کند جلو آمد و گفت:خوب فکر کن این مأمورها بی جهت کسی را گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدم داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه ام قرض گرفته بودم  که به علت مسافرتی که برای او پیش آمد و آنگاه بیماری که گریبان‌گیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم4 و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شده بود گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور گرفتار خواهی ماند.با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم را برایش بازگو کنم.همانطور که منتظر جواب بازماندگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: (وای بر من، اموالی که با گناه بدست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد، در حالی که وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند5 کمی آن‌طرفتر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کنند.با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود اندیشیدم: اگر می دانستم که حق مردم این همه مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم چه هنگام معامله یا موقع نظر گفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها بیش از این دقت می کردم، آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه براستی این گذرگاه فلاکت و بدبختی است؛ در همین لحظه مأموران، زنجیر را از گردنم باز کرده و از آنجا دور شدند.6 اول گمان کردم آنها بخاطر فریادهایم مرا رها کردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید، گفت: دینت ادا شد حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای مأموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.ادامه دارد.... .1. بحارالانوار ج7 ص256.2. بحارالانوار ج7 ص268.3.بحارالانوار ج7 ص274.4. حکایت اول و دوم منازال الآخرة.5. میزان‌ الحکمه ج2ٰص 432.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت چهاردهم)  داغ كردنمسیر جاده‌ ما را به بالای تپه‌ای كشاند. از آن بالا متوجه آْنسوی تپه شدم. تعدادی از مأموران را دیدم كه روی جاده ایستاده و چند نفر را متوقف كرده بودند. در كنار مأموران شعله‌هایی از آتش زبانه می‌كشید. من از ترس و وحشت خودم را به نیك رساندم و مانع از حركت او شدم. نیك مهربانانه دستی به سرم كشید و گفت:نترس، با تو كاری ندارند اینها در كمین افراد خاصی هستند، در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد وقتی نگاه كردم متوجه شدم كه یك نفر ایستاده است و از پیشانی‌اش دود و آتش بلند است وقتی خوب دقت كردم دیدم سكه گداخته شده‌ای به پیشانی‌اش چسبیده است.در همین حال مأموران سكه گداخته شده دیگری را از روی آتش برداشته و بر پهلوی او چسباندند، این‌بار صدای ناله و فریادش دشت را پر كرد، با حیرت به نیك نگاه كردم، نیك هم نگاهی به من كرد و گفت: سزای او همین است ( این سكه‌هایی است كه در دنیا انبار كرده بود و با وجود محرومان و مستضعفان بی‌شمار دست رد بر سینه آنها زده بود.1) و حق آنها را ادا می‌نمود.نیك این را گفت و به طرف پائین تپه حركت كرد. من هم با ترس و دلهره پشت سر او به راه افتادم.هنگامی كه به نزدیكی مأموران قدرتمند رسیدیم ترس و اضطرابم چند برابر شده بود امّا وقتی راه را برای عبور ما باز كردند و ما بدون هیچ خطری از میان آنها عبور كردیم، آرام شدم.قطعه آتشچند قدمی كه از آنها دور شدیم وسوسه شدم كه به عقب نگاهی بیاندازم وقتی به پشت سرم نگاه كردم با كمال تعجب مأموران را دیدم كه چهار دست و پای شخصی را گرفته و با زور قطعه‌ای از آتش را به او می‌خورانند.با دیدن این صحنه از حركت باز ایستادم و به عقب برگشتم. نگاه این منظره برایم زجر دهنده و ناله و فغان او جانسوز بود آن بیچاره در حالیكه كه از درون می‌سوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یك لحظه دست نیك را بر شانه‌ام احساس كردم نگاهی به او كردم و پرسیدم:جریان از چه قرار است. نیك بلافاصله جواب داد: افرادی كه مال مردم رو بناحق تصاحب كنند گرفتار این مأموران می‌شوند و اینها وظیفه دارند قطعه‌ای از آهن گداخته به آنان بخورانند.2نیك پس از مكث كوتاه ادامه داد: البته اینگونه افراد در گذرگاه حق‌الناس متوقف خواهند شد.پس از حرفهای نیك، مقداری دلم آرام گرفت. امّا از آنجا كه از دیدن آن منظره ناراحت می‌شدم رویم را بطرف نیك برگرداندم و از او خواستم كه از آنجا دور شویم.و باز رفتیم و رفتیم تا بشخصی رسیدیم كه دستانش را جلو گرفته بود و با احتیاط قدمهای كوتاه برمی‌داشت. نیك همانطور كه می‌رفت انگشتش را به طرف آنشخص گرفت و گفت:این بیچاره از وقتی كه از غار بیرون آمده، كور شده است. آنگاه به یك جاده انحرافی كه در چند قدمی‌مان واقع شده بود اشاره كرد و گفت:این جاده دنیاپرستان است كه بزودی او، واردش خواهد شد، پرسیدم چرا؟گفت: معلوم است چون دنیا را به آخرت و دنیاپرستان را به مومنین ترحیج داده است3. این گروه از افراد، بزرگترین ضرر و زیان را برای نفس خویش خریده‌اند و آن، فروختن آخرت به دنیاست.4هنوز حرف نیك تمام نشده بود كه آنشخص كور، قدم به جاده انحرافی دنیاپرستان گذاست. همانطور كه می‌رفتم گاهی به عقب برمی‌گشتم و به آن كور بی‌نوا نگاه می‌كردم.راه مستقیم را بخوبی طی می‌كردیم، گاهی از كسی جلو میزدیم و گاهی كسانی از ما سبقت می‌گرفتند. در مسیر خود به جادّه‌های انحرافی و انسان‌های گوناگون و عجیبی برخورد می‌كردیم.از جمله آدمهایی كه دو زبان داشتند كه از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه می كشید، به گفته نیك اینها انسان‌های دو رو و منافق صفت بودند.5همچنین افرادی را كه اهل اعمال منافی عفّت و لذت‌های نامشروع بودند در حالی مشاهده كردیم كه لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود.6امّا از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم می‌شد كه زنان بسیاری در آن عذاب می‌شدند. عده‌ای به موهایشان آویزان شده بودند كه نتیجه نشان دادن موهایشان به نامحرم بود و گروهی زیر فشار مأموران، مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند، اینان در دنیا، خود را برای نامحرمان زینت می‌كردند، برخی نیز سرشان از خوك و بدنشان به شكل الاغ بود چرا كه در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.7آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها برانگیخته بود ناتوانی دوستان نیك آنها بود. بنحوی كه گاهی صدها متر عقب‌تر از صاحب خود راه می‌پیمودند و از هدایت و كمك به صاحب خود عاجز بودند.1. توبه 35.2. بحارالانوار ج 7 ص 213.3. بحارالانوار ج 7 ص 213.4. میزان الحكمه ج3 ص314.5. بحارالانوار ج 7 ص 213.6. همان.7. بحارالانوار ج 18 ص 352( حدیث معراج).
تصویر yousefi معصومی 25 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت سیزدهم)   جاده‌های انحرافی سرانجام از آن تاریكی وحشتناك عبور كردیم و وارد بیابانی بی‌انتها شدیم چند قدمی از غار دور نشده بودیم كه نیك ایستاد و گفت: ببین دوست من؛ از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است، پس از آنكه نیم نگاهی به مسیر  پیش‌رو افكند ادامه داد:هر كس كه بنحوی در دنیا دچار انحراف گشته در اینجا نیز گرفتار می‌شود. آنگاه به جاده روبرو اشاره كرد و گفت:این راه مستقیما به وادی‌السلام میرسد امّا باید مواظب بود كه مسیرهای انحرافی بسیاری در پیش است( چرا كه جاده‌های راست و چپ گمراه كننده و راه اصلی راه وسط است.1زیر لب زمزمه كردم: الهی اهدنا الصراط  المستقیم...آنگاه از من خواست كه پشت سرش حركت كنم و به راهی كه در پیش داشتیم گام نهادم. همه كسانی كه غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده می‌آمدند تا راهی وادی‌السلام شوند. مردم با نیكهای كوچك و بزرگ خود و با سرعتهای متفاوت جاده را می‌پیمودند.پس از مدتی راهپیمایی به یك دو راهی رسیدیم. نیك بدون اینكه توقف كند به جاده سمت چپ اشاره كرد و گفت:این جاده حسادت و سركشی است، هر كس وارد این راه شود سر از جاده شرك در‌می‌آورد. كه در نهایت به وادی عذاب منتهی می‌شود.در همین حال شخصی را دیدم كه قدم به آن جاده نهاد. همانطور كه می‌رفتم لحظاتی به او خیره شدم، برایش ناراحت شدم كه پس از این همه راه و سختی چگونه مسیر انحرافی را برگزید، از صمیم دل آرزو می‌كردم كه قبل از رسیدن به جاده شرك از انتخاب آن راه پشیمان شود و برگردد.هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود كه در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم كه با قیافه كوچك در كنار جاده ترسان و لرزان حركت می‌كرد. نیك بلافاصله رو به من كرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.ایستادم و با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: افرادی كه در دنیا متكبر و خودخواه بودند در این‌جا قیافه‌هایشان كوچك می‌شود تا مردم آنها را لگدمال كنند2.وقتی كه تكبّر اینگونه افراد را در دنیا به یاد آوردم به‌شدّت عصبانی شدم و با لگد او را نقش بر زمین كردم و بدون توجه به فریاد و ناله‌اش راهم را ادامه دادم.هنوز از آن‌شخص متكبر فاصله زیادی نگرفته بودیم كه به یك سه‌راهی رسیدیم.نیك برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت راست و چپ توجهی نكن؛ زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و كسانی است كه با نیش زبان خود مردم را آزار می‌دادند. آنگاه ادامه داد:در این مسیر گزندگان خطرناكی كمین كرده‌اند كه عابرین را می‌گزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت كه از لابلای خاك چندین مار بزرگ ظاهر شده، خود را به او رساندند و پس از فرو كردن نیش‌های خود، آنشخص را در حالیكه روی زمین افتاده بود و فریاد می‌شكید رها كردند.3بخاطر دلخراش بودن صحنه، سرم را به سمت چپ برگرداندم امّا از دیدن شخصی كه با شكم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمین می‌خورد، تعجب كردم4.چیزی نگذشت كه بخاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ كشیده شد و در آن مسیر افتادن و خیزان به حركت خود ادامه داد.از نیك پرسیدم: او به كدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده رباخواران است كه به سخت‌ترین عذاب الهی گرفتارند.ادامه دارد... .1.نهج‌البلاغه خطبه‌های 15-15-222.2.بحارالانوار ج7 ص213.3.بحارالانوار ج7 ص213.4. بقره 275.
تصویر yousefi معصومی 25 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت دوازدهم) التماس کنندگان هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که در دل تاریکی ضجه و فریادهایی به گوشم رسید. وقتی دقت کردم صدای چند نفری را شنیدم که التماس کنان از ما می‌خواستند که نور ایمان را به طرف آن‌ها هم بگیریم تا در پرتو نور ما حرکت کنند.1نیک همان‌طور که جلو می‌رفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، این‌ها باقی مانده منافقین و کافران هستند که تا اینجا پیش آمده‌اند اما دریغ از یک نور ضعیف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند و سرانجام نیز در یکی از همین چاههای وحشتناک غار سقوط خواهند کرد. چون با اصرار آنها روبرو شدیم نیک ایستاد و خطاب به آن‌ها گفت: اگر محتاج نور ایمانید برگردید به دنیا و از آنجا بیاورید.2یکی از آن میان رو به من کرد و گفت: هان ای بنده خدا! مگر ما با هم در یک دین نبودیم، مگر ما و شما روزه نمی‌گرفتیم و نماز نمی‌خواندیم؟ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سرای جواب می‌دهید که می‌دانی امکانش نیست؟!. در حالی که از خشم دندانهایم را به هم می ساییدم، پاسخ دادم: بله با ما بودید امّا برای ریشه کن کردن دینمان و نه یاری آن، همواره برای ضربه زدن به دین و آئین اسلام در کمین نشسته بودید و اکنون دریافتید که از فریب خوردگان بوده‌اید.3 نزاع مجرمانحرفهایم که تمام شد خودم را به نیک نزدیکتر کردم و گفتم: زود برویم تا دوباره وبال گردنمان نشده‌اند. نیک گفت: اگر تمایل داری مشاجره و نزاعشان را با یکدیگر بشنوی؟پس خوب دقّت کن وقتی گوش سپردم صدای آن‌ها را در دل تاریکی شنیدم که چند تن از آن‌ها خطاب به گروهی دیگر می‌گفتند: (اگر شما نبودید ما مؤمن می‌شدیم و حالا از نور و روشنایی ایمان برخوردار بودیم. آن‌ها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را برای شما بستیم؟ 4  می‌خواستید ایمان بیاورید.پس از لحظه‌ای سکوت یکی از آن‌ها خشمگینانه فریاد کشید اصلاً همه‌اش تقصیر فلانی یود همه این بدبختی‌های ما از آنجا شروع شد که به سخن این شخص گوش فرا دادیم و اطاعت او کردیم!.آن شخص نیز پاسخ داد: می‌خواستید از من پیروی کورکورانه نکنید. صدای فریاد دیگر از میان برخاست که: اکنون در عوض آن اطاعت و پیرویی که از تو در دنیا کردیم بیا و ما را از گرفتاری نجات بده.ناگهان صدای رهبرشان بلند شد که می‌گفت: مگر نمی‌بینید من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟!5  وقتی حرف رهبرشان به اینجا رسید، پیروانش مأیوسانه لب به نفرین گشودند و گفتند: خدایا ما گناهی نداریم زیرا در دنیا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن.6هنوز مشاجره مجرمان به پایان نرسیده بود که نیک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوایشان پایانی ندارد. آنها در جهنم نیز همیشه با یکدیگر نزاع خواهند داشت. پس از برداشتن چند قدم ناگهان صدای دلخراشی به گوش رسید، علت را از نیک جویا شدم، گفت: صدای یکی از مجرمان بود که سرانجام در یکی از چاه‌های عمیق سقوط کرد.از اینکه چنین عذاب‌هایی به من نمی‌رسید خوشحال بودم و همین مایه اطمینان بیشتر من به ادامه راه می‌شد. سرعت عبور مقداری که جلوتر رفتیم چندین نور ضعیف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد. حدس زدم گروهی همانند ما در پرتو نور ایمانشان در حرکتند. چیزی نگذشت که به شخصی رسیدیم که در پرتو نوری از نورهای بسیار ضعیف، آهسته، قدم برمی داشت. سلام کردم و جویای حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اینکه مدتهاست در این غار راه می‌پیمایم، ولی هنوز در ابتدای راهم. گفتم: اینها به سبب ضعف ایمان توست! او نیز حرفم را تایید کرد و در حالیکه همچنان آهسته ره می‌پیمود، آهی از سینه برکشید و گفت: افسوس... افسوس... افسوس. هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بودیم که فریادش بلند شد، خواستم برگردم اما نیک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ایمانش بسیار ضعیف بود در یکی از چاله‌ها فرو غلطید.گفتم: آخر چه می‌شود؟نیک ایستاد و گفت: هیچ نیک‌اش او را نجات خواهد داد اما بسیار دیر به مقصد خواهد رسید. وقتی حرف نیک به اینجا رسید در یک لحظه چنان نوری بدرخشید که چشمان‌مان را به خود خیره کرد. وقتی آن نور تابنده ناپدید شد با تعجّب بسیار از نیک پرسیدم: چه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟نیک آهی کشید و گفت: یکی از علمای دین بود که عمری را به اطاعت و بندگی خالصانه خدا گذرانده بودو حال در پرتو نور ایمانش با سرعت زیاد این مسیر تاریک را پیمود. من نیز از حسرت آهی برکشیدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتی داشت. در دلم غمی غریب ریشه دوانید و سر بر زانوی غم گذاشتم و شرمگینانه گفتم: از اینکه حاصل آن همه تلاش سالیان عمرم چنین نوری است افسوس می‌خورم.7از درون خویش فریاد برکشیدم: خدایا ای آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا دریاب و نورم را قوی ترگردان 8 تا از این مسیر دشوار بسی آسان‌تر عبور کنم.مدّتی در این حال گریستم تا اینکه احساس کردم غار روشن‌تر شده است. وقتی سر از زانو برداشتم نیک را نورانی‌تر از قبل دیدم، از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: چقدر نورانی شدی؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحمانی خویش مقداری نور ایمان نه تو افزود که بی شک اجابت دعاهای دنیایی توست.9 که بارها رحمت الهی را برای سفر آخرت درخواست کرده بودی. آنگاه ادامه داد، برای عبور از این برهوت پر خطر، هیچ کس نمی‌تواند تنها به عمل نیک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد.10بسیار مسرور شدم و خداوند را به خاطر لطف و رحمت بی پایانش سپاس گفتم.حالا با سرعت و اطمینان بیشتری در حرکت بودم عده‌ای را پشت سر گذاشتم چند نفر هم از گرد راه رسیده و از ما سبقت گرفتند.با آن که خسته بودم امّا به عشق وادی السلام سر از پا نمی‌شناختم به نیک گفتم: چقدر گذرگاه این غار طولانی است؟! نیک همان‌طور که با سرعت گام برمی داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت می‌کردی مسیر کوتاه‌تری نسیبت می‌شد. اکنون نیز چندان مهم نیست اندکی تحمل کن، چندی نمی‌گذرد که این مسیر نیز به پایان می‌رسد.ادامه دارد... . 1- حدید 13.2- حدید 13.3- حدید 14.4-سبأ 32.5-غافر 48.6-احزاب 67-68.7- میزان الحکمة ج2ص105 و  ج10،ص132؛ المیزان ج20.8- تحریم 89- کنزالعمال خ3129.10- میزان الحکمة ج7.
تصویر yousefi معصومی 25 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت یازدهم)  ذوب شدن گناههمانطور که مسیر را می‌پیمودیم جریان  ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم، نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته مصائبی که در دنیا دیدی و صبر کردی 1 و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.2هر چند یادآوری بلاها و سختی‌های دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.راه بسیاری را پیموده بودیم. هر چند در این مسیر هرگز جرأت نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه هم مرا آرام نمی‌گذاشت. در بند گناه ادامه راه بسی دشوار بود اما هر طور بود به کمک نیک می‌رفتم. یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم  هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا به ناله و فغان او بر دوش گرفته و به بالای کوه حمل می‌کرد.فهمیدم آن هیکل زشت، گناه آن شخص است. نیک را دیدم که او هم همچو من به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سرو کلّه مأموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به مأموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. مأموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگلاخها کشیده می‌شد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند. 3پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران و با دست مهربانانه بر پشتم زد و گفت شتاب کن که راه بسی سخت و طولانی است. نور ایمانرشته کوهی که در دامنه آن حرکت می‌کردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم می‌شد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود. احساس کردم گرفتاری تازه‌ای برایمان پیش آمده است. با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخورده‌ایم، راه عبورمان بسته است، نیک همان‌طور که می‌رفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمتهایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آن‌ها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری.با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟!گفت: آری. گفتم: چگونه؟گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند می‌شود و در اینجا ذرّه‌ای از سنجش قدرت ایمان رخ می‌دهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.از جواب فهمیدم که باید خاموش باشم.چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی بیش از حد آن به وحشت افتادم. پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است. به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربه‌ای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودی‌ها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیف‌تر نیز می‌شود.از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان می‌باشد. 4  چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن می‌کرد. با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودالهای عمیقی می‌رسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم می‌توانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم. 5  ادامه دارد... .1- شورا 30،  میزان الحکم  ج3، ص246 و 254.2-شورا/30.3- فهرست غرر ص4254- حدید195- حدید 13و29.
تصویر yousefi معصومی 25 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت دهم) عذاب یكی از بزرگان برزخدر همین میان و در لابلای فریادهای اهل عذاب صدای ناله‌ای را شنیدم كه به ما نزدیك می‌شد پس از لحظه‌ای صدا واضح‌تر شد و شنیدم كه صاحب صدا با ناله‌ای جگرخراش از تشنگی شكایت می‌كرد با وحشت رو به نیك كردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است.نیك نگاه مهربانه‌اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای كوه بنگر و آرامشت را حفظ كن، وقتی به اوج قله نگریستم شخصی را دیدم كه در گردنش  غل و زنجیر آویخته‌اند و دو مرد زشت‌رو و قوی هیكل سر زنجیر را بدست گرفته‌اند. آن شخص در حالیكه مرتب از تشنگی می‌نالید به این سو و آن‌ سو نگاه می‌كرد.پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حركت كرد؛ من از ترس، خودم را به نیك رساندم و آهسته پرسیدم این شخص كیست؟ نیك گفت:صاحب ناله، یكی از سرشناسان برهوت است كه در دشت عذاب معذّب است. آن شخص همانطور كه به ما نزدیك می‌شد دستهایش را مانند گدایی به سمت ما دراز كرده بود و طلب آب می‌كرد. وقتی به چند قدمی نیك رسید مأمورانش با  كشیدن زنجیر از نزدیك شدن او به ما جلوگیری كردند، او در حالی كه اشك می‌ریخت با التماس از نیك درخواست یك قطره آب كرد امّا نیك امتناع ورزید او همچنان التماس می‌كرد، 1نیك از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیك، محرومی؟ سر به زیر افكند و گفت: چه دوستی، چه نیكی، دوست من گناه من است كه در همان لحظات اول مرا به دست این مأموران عذاب سپرد و رفت. حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب‌آور رنج ببرم و در غل و زنجیر محبوس باشم.نیك با كنایه گفت: پس دعا كن هر چه زودتر روز قیامت برپا شود تا از این عذاب رهایی یابی. او ناگاه سر بلند كرد و با تمام قوا فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگز نمی‌خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندك برزخ، ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم كه2  ... . او از حال رفت. اما مأموران با گرزهای آتشینی كه همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیكه صدای شتری می‌داد كه داغ شده باشد شروع به جست‌و‌خیز كرد.آتش از پیكرش زبانه می‌كشید و صدایش زمین را می‌لرزاند.3مأموران او را با همان حال كشان كشان به وادی عذاب برگرداندند. هر چند از گرفتاری چنین افرادی خوشحال بودم اما احساس می‌كردم بدنم بشدّت می‌لرزد، نیك به آرامی دست به شانه‌ام نهاد و گفت:مهم نیست او لایق چنین عذابی است، گام بردار كه راه بسی طولانی است و گردباد سیاه تو را به مكان خطرناك و وحشت‌آوری پرتاب كرده است، اگر چند قدم دیگر بالا بروی؛ دشتی را مشاهده خواهی كرد كه كوره‌هایی از آتش در آن می‌جوشد و آسمانش شعله‌های سوزان بر زمین می‌پراكند، اهالی آن از حركت باز ایستاده و بایستی تا قیامت این عذاب را همچنان تحمّل كنند، امثال آنشخص بسیارند و بی‌شك تو از دیدن وضع آنها دچار ترس و اضطراب خواهی شد پس همان بهتر كه از سمت بالا حركت نكنیم، گفتم:هر چند می‌دانم چنین است اما عبرت‌آموز بود اگر می‌شد به آنها نیم نگاهی بیافكنم.نیك در جوابم گفت: همانطور كه گفتم اینجا بسیار وحشتناك است بعضی از عذاب‌های قیامت بزرگ، در اینجا به صورت ضعیف و خفیف به نااهلان می‌رسد كه تحمّل دیدن این مقدار هم نداری اگر كمی صبر كنی به قسمتی از برهوت خواهیم رسید كه در آنجا بسیاری از گناهكاران، ادامه راه برایشان مشكل و دچار عذاب  و سرگردانی شده‌اند هر چند امید می‌رود كه روزی نجات یابند، آنجا می‌توانی بعضی از اهل عذاب را مشاهده كنی. پذیرفتم و در دامنه كوه به حركت خود ادامه دادیم. ادامه دارد... .1-بر اساس چند حدیث از بحارالانوار ج 6 باب 8.2- بحارالانوار ج 6 باب 8 ص270.3- بر اساس برداشت كوتاهی از چند حكایت در معادشناسی طهرانی.

صفحه‌ها

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 2089