مطالب دوستان مجتبی جعفری

تصویر yousefi معصومی 03 اسف, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت آخر)صور مرگ1و آنروز فرا رسید، روزی که عالم برزخ خریدار هزاران انسانی شد که بناگاه و سراسیمه جهان مادی را ترک کردند.یکبار که عده ای از آنها در حلقه ما حضور داشتند، خاطرات خود را از آن لحظات بیان کردند. چنانچه یکی از آنها می گفت من در بازار مشغول خرید بودم، همین که خواستم مبلغ جنسی را که برداشته بودم بپردازم ناگهان صیحه وحشتناک و بلندی را شنیدم که تحمل مرا ربود و در دم جان سپردم.دیگری می گفت من مشغول گفتگو با دوستم بودم که آن صدای بی مانند روح ما را از بدنمان جداکرد.پس از آن صحبت ها بود که درباه آن صیحه از نیک توضیح خواستم و او در جوابم گفت: صدایی که مردمان آخرالزمان شنیدند و از وحشت آن بناگاه جان سپردند؛ صور حضرت اسرافیل بود که به دستور خدای متعال صورت گرفت و با آن صدا، همه اهل زمین و آسمان جان سپردند. اینک هیچ جنبنده ای در عالم وجود ندارد. آنکه هست خدا هست و بس.از تصور این صحنه شگفت زده شدم اما هنگامی بر شگفتی من افزوده شد که نیک از صور دیگر سخن به میان آورد. او گفت: هنگام برپاشدن قیامت کبری، حضرت اسرافیل صور حیات را می دمد تا همگان زنده شوند.و اینک من با شفاعت مجدد چهاره معصوم علیهم السلام و چند تن از شهدا2 جایگاهم به نقطه بالاتری3 تغییر کرده است.خیلی بالاتر از مکان من جایگاه شهدا قرار گرفته است که صدای شادی آنها موجب سرور اهالی همجوارشان می شود.بسیاری از اوقات به حال کسانی که با شهدا محشور بوده و نشست و برخاست دارند غبطه می خورم اما بااینهمه رحمت الهی دلم را آرام می کند.از اینها مهم تر عده ای از شیعیان خالص، گاه به گاه به عالیترین نقطه وادی السلام رفته و با خاندان با عظمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلّم) ملاقات می کنند.4در انتظار قیامتو حالا ما برزخیان وادی السلام، کسانی هستیم که بدون کوجکترین کدورت5، حسادت، رقابت، کینه، حرص، وحشت، دلهره، چشم و هم چشمی و ... به زندگی سراسر شادی و با نشاط خود ادامه می دهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط قیامت به بهشت موعود وارد شویم6 اما بناچار بایستی سالها بر عمر جهان مادی بی سکنه بگذرد و وضع آسمان ها و زمین و آنچه در آنهاست7 بهم ریزد تا مقدمات قیامت فراهم گشته، صور حیات نواخته شود و روحها به بدنها برگردند.السلام ای بعد ما آیندگان رفتنیبر شما خوش باد این غمخانه ناماندنیادامه ندارد!1. زمر/68- یس/29- نمل/87- تفسیر نمونه ج19.2. بحارالانوار ج3، ص299.3. اصول کافی ج2، ص598.4. بحارالانوار ج6، ص245.5. اعراف/47.6. بحارالانوار ج3، ص234.7. آیات فراوانی در این باب وجود دارد. 
تصویر yousefi معصومی 03 اسف, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت بیست و یکم)هدایای زندگانمدتها بود که به زندگی با صفا و شادی بخش خود در وادی السلام ادامه می دادم هر از گاهی از هدایای بازماندگان و مؤمنین و دوستانم بهره مند می شدم.هدایای آنها که همان دعا و استغفارشان بود مرا همچون غریقی که نجات یافته باشد خوشحال می نمود.1خیری که از باقیات صالحاتم حاصل می شد مرتب به من می رسید و مرا بیش از پیش شاد می نمود.2هر کسی بر سر مزارم حاضر می شد با او انس می گرفتم و از حضورش خوشحال می شدم3 حتی یک فاتحه آنها برای من از تمام دنیا خوشحال کننده تر بود ولی می دانم که زندگان این حقیقت را درک نمی کنند.ظهور4دنیای مادی همچنان برقرار و ما در جوار رحمت الهی همواره غوطه ور بودیم.غیر از دروازه امام و پیامبران همه دروازه های وادی السلام پذیرای سعادتمندان عالم برزخ بود اما اخباری که از جاده ها و راه های برهوت می رسید حاکی از گرفتاری عده زیادی از مردم بود و از دیگر سو تعداد اهالی دشت عذاب هر آن رو به افزایش بود. همه اینها نشانگر دنیایی پر از ظلم و ستم بود که از یک سو دروازه شهادت و از سوی دیگر دشت عذاب را پر رونق جلوه می داد و عده ای را در برهوت بی پایان معطل و گرفتار نموده بود.اما دیری نپاییداما دیری نپایید که با رفت و آمد مرتب فرشتگان اوضاع عجیبی بر وادی السلام حاکم شد. وقتی علت را از نیک جویا شدم در جوابم گفت: هر چه هست مربوط به دنیاست، ظاهراً قرار است اتفاق بسیار بزرگی بیفتد.هنگامی از این اتفاق بزرگ مطلع شدم که در جمع بسیار صمیمی و دوست داشتنی تعدادی از دوستان نشسته بودم، در آن لحظه فرشته ای پس از عرض سلام به جمع حاضران، خطاب به یکی از مؤمنین گفت:امامت ظهور کرده است، اگر خواستی می توانی به دنیا برگشته در کنار او باشی و البته اگر نخواستی می توانی همچنان در جوار رحمت الهی در ناز و نعمت بیارامی.5 آن مؤمن با لیاقت، رفتن را ترجیح داده از پیش ما رفت.حال برای همگان روشن شده بود که قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم ظهور کرده است تا دنیای مالامال از ظلم و جور را به سوی حق و عدالت سوق دهد.مدتها گذشت. هرچند از نظر ما زمان اندکی بود اما سال های بر عمر جهان مادی گذشته بود. در این مدت ما مرتب از تازه واردها خبرهای ظهور و قیام حضرت را جویا می شدیم.یکی از آنها می گفت: جهان در شعله های ستم ستمگران می سوخت. هر گروهی که احساس قدرتی می کرد علم جنگ را بلند می نمود. صدای مظلومان به هیچ کس و به هیچ کجا نمی رسید. آشوب و بلا و لرزه های پی در پی زمین دنیا را با آن همه گستردگی پیش چشمان جهانیان تنگ و کوچک کرده بود، همه خسته و ناامید بودند.اما رشته ای از امید را به آمدن یک منجی عادل دلسوز گره زده بودند.اسلام که با غربت ظهور کرده بود، دوباره در لاک غربت فرو رفته بود و چنین بود حال دنیا و مردمان آن تا اینکه چندی قبل از ظهور حضرت، در ماه رجب، سه ندای آسمانی به گوش رسید که همه را در تعجب فرو برد؛ اولین ندا پشت تمام ظالمین را به لرزه درآورد، چرا که آنها را تهدید به لعنت الهی کرده بود(الالعنة الله علی القوم الظالمین)شاید از آن پس بود که اوضاع شام6 آشفته تر گردید و در نهایت گروه سفیانی بر دو طایفه شورشی رقیب خود پیروز شد.در همان زمان حرکت ها و قیام های کوچک و بزرگی در گوشه و کنار دنیا به وقوع پیوست. همچنین خبر رسیده بود که از خراسان لشکری به عراق می آید و شخصی از یمن هم سپاهی را برای یاری حق براه انداحته است.بعدها یکی دیگر از تازه واردها گفت: قبل از ظهور حضرت زمزمه هایی به گوش می رسید که موجودی یک چشم به نام دجال در حال فریب مردم است و ادعا می کتد که او خداست! و همه باید از او پیروی کنند. تبلیغات گسترده و زیرکانه او گروه زیادی را به دام انداخته بود به طوری که هر روز گروه زیادی به فرمانبری او تن می دادند؛ از مکه هم خبرهایی می رسید که:  313 نفر از مؤمنین که بهترین و صالحترین انسان های روی زمین هستند، برای یک امر مهم در مسجد الحرام گرد آمده اند و چند روز بعد معلوم شد که آنها برای بیعت با یکی از فرزندان رسول خدا(ص) به مکه سفر کرده اند. در همین اوضاع و احوال در جمعه روزی که مصادف با عاشورا بود، ناگهان صدای دلنشین و رسایی از داخل مسجدالحرام این آیه را تلاوت نمود:«بقیةالله خیرلکم ان کنتم مؤمنین» و در ادامه فریاد برآورد: «انا بقیة الله فی ارضه» و بعد از آن ندایی از آسمان فرود آمد که: حق در پیروی کردن از قائم آل محمد علیه السلام است. ظالم و مظلوم، زن و مرد، کوچک و بزرگ، همه در حیرت فرو رفته بودند. در این حال صدای شیطنت آمیزی از گوشه دیگر دنیا بلند شد که حق را در پیروی نمودن از سفیانی می دانست. عده زیادی از شنیدن این فریاد شیطانی در تشخیص حق دچار شک و تردید شدند.پس از ظهور، حضرت با یاران بسیار اندک خود عازم مدینه می شود. مردم که شنیده بودند این شخص منجی عالم بشریت است، از کمی نیروی او سخت در تعجب بودند و باور نمی کردند چنین کسی بتواند بشر را نجات دهد. وقتی حضرت به مدینه رسید با خبر شد که سفیانی یک لشکر مجهز را برای قتل او روانه مدینه کرده است. حضرت قائم علیه السلام از مدینه به مکه می آید اما لشکر سفیانی که در تعقیب حضرت بود در نزدیکی های مکه در منطقه بیداء7 ناگهان با شنیدن یک ندای آسمانی، در زمین فرو می روند. ادامه جریان را یکی دیگر از آگاهان اینگونه تعریف می کند:پس از آنکه تمام جهانیان از ظهور حضرت آگاه شدند، گروه گروه از شیعیان خالص برای بیعت وارد مکه می شدند حتی اهل خراسان نیز به درخواست امام، با آنحضرت بیعت کردند، تا اینکه یک روز ولوله افتاد که حضرت قائم علیه السلام از امروز قیامش را آغاز و به مقصد مدینه حرکت خواهد کرد.امام از مکه به مدینه و از آنجا به کوفه آمد و پس از مدتی که در کوفه ماند، آنجا را به مقصد عذراء ترک کرد. در  عذراء عده زیادی به حضرت پیوسته لشکر با عظمتی را بوجود آوردند، در همین نقطه سپاه آنحضرت با سفیانی و باقی مانده لشکرش رو در رو قرا گرفت و در همان ابتدا گروهی از هر دو طرف به سپاه مقابل خود ملحق شدند. در این صف آرایی حق و باطل، هر یک از دو طرف قصد براندازی نیروهای مقابل را داشتند. در سپاه امام افرادی همچون مالک اشتر، مقداد ، سلمان8 ، عبدالله بن شریک عامری9 ، داود رقی10 و گروه دیگری از بزرگان به چشم می خوردند که از عالم برزخ به دنیا برگشته بودند11  تا افتخار یابند در رکاب آن حضرت به جهاد بپردازند.اندک زمانی بعد، نبرد سختی آغاز شد که نتیجه آن جز پیروزی سپاه امام نبود. در آن نبرد تاریخی، سفیانی های خونخوار مورد انتقام سخت الهی واقع شدند چرا که آنها بر سر راه خود، زمین  را از خون یاران و دوستداران اهل بیت سیراب کرده بودند.حضرت پس از آن به جنگ دجال حیله گر به تل افیق12 می رود و پس از یک نبرد جانانه در یک روز جمعه دجال و همراهانش را به نابودی وادار می سازد. ***بعدها یکی از یاران حضرت قائم علیه السلام که مدتی را در حکومت عدل آن حضرت سپری کرده بود، از برنامه های آن حضرت برایمان تعریف کرد:یکی از برنامه های حضرت انتقام گرفتن از ستمگرانی بود که قبلاً از دنیا رفته بودند. آنها را به دنیا بر می گرداند و به انتقام دنیای خود می رساند. همانگونه که عده ای از خوبان هم به دنیا برگشتند تا از لذت یاری قائم آل محمد علیه السلام بر خوردار شوند.13 من خود دو جنازه از برزخیان را دیدم که بدار آویخته شده بودند و سپس زنده شدند تا جنایاتشان را برایشان شرح دهند. در انتها در حالیکه زار زار گریه می کردند به گناه خود اعتراف کردند و پس از آن به کیفر اعمالشان رسیدند.14پس از نابودی و سرکوبی دشمنان عدل و دین، حضرت دستور سازندگی فراگیر را در جهان صادر کردند، زمین و آسمان هم ذخایر و برکت خود را برای بالندگی دولت آن حضرت آشکار ساخته کم کم نسیم عدالت بر شرق و غرب عالم وزیدن گرفت. سرانجام بشر، مدینه فاضله و ناکجا آباد را به چشم خود دید و ناامیدی خود را از رسیدن به آن قطع کرد. بزرگترین افتخار من این است که چند روزی را در زیر پرچم عدالت گستر جهان زندگی کردم و با نام و یاد او چشم از جهان فرو بستم. هرچند مدتها قبل از ظهور حضرت قائم علیه السلام، وادی السلام با آنهمه گستردگی اش در غربت بسر می برد اما بعد از ظهور و خصوصاً در دوران حکومت عدل آن حضرت، دروازه های وادی السلام مرتب پذیرای سعادتمندانی بود که پل صراط برزخ یعنی برهوت15  را در مدت بسیار اندکی می پیمودند. آنها که عمری را تحت لوای حکومت الهی در جهان سپری کردند از دنیای آباد و آزاد و حکومتی مقتدر و بالنده خبر دادند؛ حکومتی که نور هدایتش تا آخرین روز از عمر دنیا تابنده بود تا اینکه خداوند اراده کرد که بساط زندگی بشر را از روی زمین برچیند.16 کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟طوبی و سدره گر به قیامت به من دهندیکجا فدای قامت رعنا کنم تو رارسوای عالمی شدم از شور عاشقیترسم خدا نخواسته که رسوا کنم تو را17ادامه دارد...1. محجّة البیضاء ج8.2. مریم 76.3. محجّة البیضاء ج8.4. داستان ظهور، تنها برداشت اینجانب از روایات بحارالانوار جلد 13 می‌باشد اما اینکه حقیقت ظهور و قیام چگونه بواقعیت خواهد رسید خدا میداند.5. الایقاظ من الهجعة ص297 - معجم احادیث المهدی ج4، ص81.6. شام در صدر اسلام شامل بود بر کشورهای سوریه، اردن، لبنان و فلسطین.7. سرزمینی است بین مکه و مدینه اما به مکه نزدیکتر.8. ارشاد ج2.9. الایقاظ من الهجعة ص 266.10. الایقاظ من الهجعة ص264.11. منظور از این مطلب رجعت است. ( بازگشت بعد از مرگ است پس از ظهور مهدی(عج).12. و شاید تل آویو.13. قول سید مرتضی در سفینة البحار ماده ر ج - اثبات الرجعة ص45 مربوط به نوع افرادی که رجعت یافته‌اند.14. الایقاظ من الهجعة.15. به عقیده ما در این کتاب.16. البته این برداشت نشود که حضرت  قائم( عجل الله فرجه) تا آخرین روز از دنیا حکومت خواهد کرد. حقایق را خدا می‌داند.17. فروغ بسطامی.
تصویر yousefi معصومی 03 اسف, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت بیستم)مراسم استقبال1وقتی نگاهم به محیط داخل وادی السلام افتاد ناخودآگاه از حرکت بازایستادم و از دیدن آن همه منظره زیبا و باورنکردنی در حیرتی عمیق فرو رفتم.نمی دانم چه مدتی در آن حال بودم که احساس کردم کسی شانه ام را تکان می دهد، چشمانم را گشودم صورت خندان نیک را دیدم. از اینکه دوباره او را کنار خود می دیدم ذوق زده شده و او رادر آغوش کشیدم. در همان حال نیک در گوشم گفت:برخی از مؤمنین به استقبالت آمده اند. چون به دقّت نگریستم گروهی از مؤمنین را دیدم که با لبانی خندان کناری ایستاده اند. از آغوش نیک جدا شدم و آهسته آهسته به طرف آنها حرکت کردم. وقتی به آنها رسیدم همگی سلام کرده خوش آمد گفتند، من هم سلام کردم و یکایک آنها را  در آغوش گرفتم.بعد از آن، یکی از مؤمنین حال برادرش را پرسید گفتم: هنوز در مزرعه دنیا مشغول کشت است2 دیگری از فلان شخص سؤال کرد. گفتم: او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ، دنیا را وداع گفته بود. شخص سؤال کننده سرش را به زیر افکند و گفت: خدا به فریادش برسد. باتعجب پرسیدم مگر چطور شده است؟ گفت آخر او هنوز به اینجا نیامده است.فهمیدم که آن شخص هنوز در میان راه گرفتار شده و یا در وادی عذاب جاگرفته است.پس از آن مؤمنی جلو آمد و حال یکی از ستمگران بزرگ دنیا را جویا شد، در جواب گفتم: متأسفانه تا قبل از آمدن من هنوز هم زنده بود و همچنان به ستمگری خود ادامه می داد. آن مؤمن خطاب به من گفت: تأسف نخور چرا که خداوند از روی خیرخواهی به کافران و ظالمان طول عمر نمی دهد، بلکه با این کار زمینه را برای گناه بیشتر آماده می کند تا بعد از مرگ عذاب دردناک را نصیبشان کند.3 مراسم استقبال تمام شد و این در حالی بود که من با آنها انس گرفته بودم و نمی خواستم آنها از پیش من بروند. نیک که به میل درونی من پی برده بود گفت:نگران نباش باز هم آنها و حتی سایر مؤمنین را ملاقات خواهی کرد چرا که در اینجا مؤمنین هر از گاهی با هم ملاقات می کنند که مدت و فاصله این ملاقات ها بستگی به درجه و مقام ملاقات کننده و ملاقات شونده دارد. آنگاه دستم را بطرف خود کشید و گفت: حرکت کن مکانت را برایت آماده کره ام.همانطور که می آمدیم گروه گروه اهالی وادی السلام را می دیدم که به ملاقات هم آمده دور هم حلقه زده و با خنده و شادی مشغول صحبت بودند.4کوثر برزخی5پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کنده ای رسیدیم که هرگز در عمرم و حتی در خیال و رؤیا نیز چنین نهری ندیده بودم. از یک سمت نهر آب سفید و از سمت دیگر شیری جریان داست که از برف سفیدتر بود و عجیب اینکهدر میان این دو نهر شرابی روان بود که در سرخی، مانند یاقوت و در لطافت بی نظیر بود، نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم نه آغازی داشت نه پایانی. با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم می خوردند چنان منظره ای شگفت انگیز پدیدار گشته بود که هرگز در رؤیاهایم نیز به آن نیندیشیده بودم.همانطور که به نهر چشم دوخته بودم از سرچشمه آن پرسیدم، نیک گفت: این نهر با برکت کوثر است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام نیز جریان دارد، اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار است.گفتم: چطور؟ گفت: هرچه مقام مؤمن بالاتر باشد، محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است.پس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت: وقتی این نهر از دشت شهدا می گذرد چنان زیبا و باطراوت است که هرکسی قدرت دیدن و چشیدن آن را ندارد. با تعجب پرسیدم: اگر اینطور است پس از محضر امامان چگونه عبور می کند؟!نیک نگاهش را به سمت من چرخانید و گفت: چه می گویی؟ آنها احتیاجی به این نهر ندارند، اگر طراوت و طعم و لذتی در این نهر است از برکت امامان و پیامبران الهی است. پس از لحظه ای سکوت ادامه داد: چشمه های این نهر در همانجا واقع شده است و ما اینک در نقطه کوچکی از این نهر قرار گرفته ایم.لحظه ای بعد نیک گفت: آیا دوست داری از این نهر بنوشی؟ من که تا آن موقع به خاطر زیبایی منظره چنین چیزی بخاطرم نرسیده بود با خوشحالی تمام گفتم: البته که می خواهم، اصلاً حواسم نبود که از این نهر هم می توان نوشید. نیک لبخندزنان گفت: پس حرکت کن تا به محل خودت برسی، زیرا کوثر آنجا خیلی لذیذتر است.با شادی و نشاط فراوان در امتداد نهر حرکت کردیم. زیبایی کوثر مرا از مناظر اطراف غافل کرده بود و هرچه جلوتر می آمدیم بر این زیبایی افزوده می گشت.هر لحظه میل به نوشیدن جامی از آن در من بیشتر می شد تا اینکه ناخودآگاه در منطقه ای از حرکت بازایستادیم و رو به نیک کردم و گفتم: من تا از این نهر ننوشم جلوتر نمی آیم. نیک در جوابم گفت: اتفاقاً اینجا درالسلام توست، هرچه قدر می خواهی بنوش و خوش باش. در این فکر بودم که چگونه می توان از این نهر نوشید که نیک به بالای درختی اشاره کرد و گفت: از آن حوریه ای که روی شاخه نشسته است بخواه تا تو را سیراب کند. نگاهم را به بالا انداختم،  حوریه ای در کمال زیبایی جامی ظریف و زیبا بدست گرفته بود؛ وقتی نگاهم را به سمت درختها چرخاندم روی هر درختی حوریه ای را دیدم که با ناز و کرشمه قصد دلربایی از من راداشتند.با کوچکترین اشاره یکی از آنها ظرف زیبا و بی مانند خود را پر از شراب کوثر کرد و با صدها هزار ناز و ادب و احترام آنرا به من داد. وقتی قطره ای از آن نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر کوچکترین احساسی از درد و رنج سفر در وجودم باقی نماند.دیدار با خانوادهدر این لحظه به یاد بازماندگانم افتادم و به نیک گفتم: من می خواهم هر طور شده سری به دنیا بزنم و آنها را از خواب غفلت بیدار کنم تا بدانند مرگ یعنی رهایی. رهایی از تمام دردها و رنجهایی که در آن عالم است. اگر بفهمند اینجا چقدر باصفاست دیگر مرگ برایشان تلخ نخواهد بود.نیک در جوابم گفت: اینکه بخواهی تمام اخبار اینجا را به آنها تفهیم کنی ممنوع است6 اما می توانی سری به آنها بزنی. با خوشحالی گفتم: چطور؟ گفت: هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند بصورت پرنده لطیفی درآیند و به اهل خود سرکشی کنند. مدت این دیدارها بستگی به تناسب لیاقت آنهاست، برخی هر جمعه، بعضی هر ماه و گروهی سالی یکبار این اجازه را پیدا می کنند.7 آنگاه نیک دستش را روی شانه ام نهاد و گفت: تو هم آماده شو، زیرا در این لحظه می توانی سری به آنها بزنی. تاریکی شب دنیا را سیاه پوش کرده بود، روی دیواری نشستم و از پشت شیشه رفتار آنها را زیر نظر گرفتم. همسرم مشغول کارهای داخل منزل بود و بچه ها هریک مشغول تکالیف مربوط به خود بودند. سری هم به خانه پسر و دختر بزرگم زدم و از آنجا به خانه براداران و خواهرانم رفتم؛ (از اینکه هیچکدام را مرتکب گناه ندیدم بسیار خوشحال شدم چون بیش از آن طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به مکان خود در وادی السلام بازگشتم. ادامه دارد... .1. بحارالانوار ج6، باب 7 ص 223.2.اشاره به حدیث مشهور: الدنیا مزرعه الاخرة( دنیا، مزرعه آخرت است)3. ال عمران 1784. کافی ج3،ص 243- بحارالانوار ج6، باب8.5.بحارالانوار ج6، ص 2876. بحارالانوار ج6، ص 2007.بحارالانوار ج6، باب 8
تصویر yousefi معصومی 03 اسف, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت نوزدهم)دروازه های وادی السلامنگاهم به بالا افتاد. خبری از دود و آتش نبود. هرچه بود نور بود و نور و هرچه جلوتر می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. زمین صاف و همه جا سبز و باطراوت دیده می شد. شادی امانم را بریده بود، حتی نیک را چنان شاد دیدم که تا آن لحظه او را اینچنین غرق سرور و شادی ندیده بودم، بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم. از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت شاخه تقسیم شد.نمی دانستم چه کنم و از کدام مسیر به حرکت خویش ادامه دهم. ایستادم تا نیک آمد، تکلیف را جویا شدم. نیک دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: بهشتی که روز قیامت برپا خواه شد دارای هشت دروازه است1 یکی مربوط به پیامبران و صدیقین، یکی برای شهدا و صلحا، دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله و سلّم نداشتند و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت می باشد.2  وادی السلام نیز آیینه ای ضعیف و قطعه ای3 از بهشت است، آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است عجله کن و همراه من بیا.چیزی راه نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت. چنان بوی معطری در فضا پیچید که بی اختیار ایستادم و هوای معطر و لطیفش را استشمام کردم. صورت زیبا و خندان نیک را جلو صورتم دیدم، با تعجب پرسیدم چه شده، چرا اینطور مرا نظاره می کنی؟ با خوشجالی تمام گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته است و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم. یکدفعه خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم: کجا؟ کجا می خواهی بروی؟ مگر قرار نیست باهم باشیم؟ نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از تو جدا شوم بلکه باید زودتر خودم را به وادی السلام برسانم و دارالسلام4  را که برایت درنظر گرفته اند آماده سازم.5 با خوشحالی پرسیدم دارالسلام کجاست؟ نیک گفت: هر مؤمنی در وادی السلام جایگاهی دارد که منزل امن و آسایش اوست و آن منزل همان دارالسلام است. دلم از شادی سرشار و لبهایم از خنده شکفته شد. پرسیدم راستی من چه باید بکنم تا آمدن تو باید به انتظار بنشینم؟ همانطور که می رفت گفت: آهسته به راهت ادامه بده، وقتی به دروازه رسیدی مرا خواهی دید. نیک به سرعت دور شد و من در همان مسیر به راه خود ادامه دادم تا اینکه از دور دروازه وادی السلام نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم. هرچه جلو می آمدم دروازه را بزرگتر می دیدم. کم کم درختانی سرسبز در کناره های دروازه خودنمایی کردند. صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. در ابن هنگام گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان از سمت وادی السلام به طرفم می آمدند، به احترام آنها ایستادم. وقتی بالای سرم قرار گرفتند همگی با هم گفتند: سلام بر تو ای بنده خوب خدا، بهشت و راحتی بر تو مبارک باد.6 من فقط در جواب آنها گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.ملائکه از من خداحافظی کردند و رفتند، دانستم که به مقصد نزدیک شده ام. اینبار با سرعت بیشتری دویدم تا اینکه خودم را بر در دروازه سعادت و خوشبختی یعنی وادی السلام دیدم.ادامه دارد... . 1.کنزالعمال ج14، ص 451.2. میزان الحکمه ج2،ص 104.3. کافی ج3، ص 243.4. خداوند در آیه 127 از سوره انعام، دارالسلام را متعلق به مومنین دانسته است. دارالسلام بمعنای خانه سلامت می‌باشد و آن خانه ایست که ساکنش را از هرگونه گزندی محفوظ می‌دارد.5.میزان الحکمه ج7.6. سجده 30، واقعه 90، بحارالانوار ج6ٰباب 7 ص 223.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت هجدهم)دروازه ولایتاحساس می کردم سبکتر از همیشه قدم بر می دارم. گویا می خواستم پرواز کنم و در یک آن خود را به وادی السلام برسانم.نگاهی به بالا کردم اثری از آتش نبود. اما لایه های نازکی از دود به چشم می خورد که آنهم با تابش نور سفید و دلگشایی، رو به زوال بود. گاه گاه گیاهان سبز و زیبایی به چشم می خوردند. با سرعت هرچه بیشتر راهمان را می پیمودیم و کمتر به اطراف خود توجه داشتیم. همچنان به مسیر خود ادامه می دادیم تا اینکه از دور دروازه ای را دیدم که جمعیتی هم پشت آن به انتظار ایستاده بودند و مأموران قوی هیکل در اطراف دروزاه به نگهبانی مشغول بودند، بی اختیار روبروی دروازه ایستاده بودم و با دقت نگهبانان و جمعیت را زیر نظر داشتم. گاه گاه افرادی با تحویل دادن برگ سبزی به نگهبان، از دروازه عبور می کردند. چشمانم را به سمت نیک چرخاندم، او پشت سرم ایستاده بود و رفتار مرا مشاهده می کرد. با تعجب از نیک پرسیدم:اینجا چه خبر است؟! نیک جواب داد: اینجا مرز سعادت یعنی آخرین نقطه برهوت است، آنگاه با لحن خاصی ادامه داد: اینجا دروازه ولایت است و هرکس از آن عبور کند به سعات ابدی رسیده است. گفتم : دروازه ولایت دیگر چییست؟ گفت: افرادی می توانند به محدوده وادی السلام وارد شوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی علیه السلام و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله و سلم سپرده باشند.1 به چنین افرادی برگه ولایت می دهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند. از شنیدن نام وادی السلام بسیار خوشحال شدم اما ناگهان به فکر برگه ولایت افتادم و با دلهره و اضطراب از نیک پرسیدم: من در دنیا عاشق و شیفته اهل بیت بودم ولی برگه ولایت ندارم نیک به سمت راست دروازه اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به داخل چادر رساندم، مرد سفیدپوش و خوش سیمایی در گوشه چادر نشسته و یکی از اهالی برزخ با او مشغول صحبت بود. گویا آن شخص از دریافت برگه عبور محروم شده بود و حالا با التماس می خواست آنرا دریافت کند.سفیدپوش خطاب به آن مرد برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، تو باید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنها که بیرون ایستاده اند در اینجا حل شدنی نیست.آن مرد با ناراحتی تمام چادر را ترک کرد و من پس از عرض سلام روبروی آن مرد بزرگوار نشستم.جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از اضطراب دست و پایم می لرزید. اما دیری نپایید که دست آن مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد. وقتی برگ را به دستم داد با لبخند گفت:تو به سعادت رسیدی، این سعادت بر تو مبارک باد و بدین صورت از دروازه ولایت گذشتیم و مأموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.ادامه دارد...1. بحارالانوار ج8، باب 22 و ج 39، ص 202- میزان الحکمه ج2، ص95-94.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت هفدهم)مژدگاه شفاعتتذکر: این نکته ضروری است که اساس شفاعت مخصوص قیامت کبری می‌باشد. اما بخاطر محتوای تربیتی آن و مجال داستانی، ناگزیر شدیم آنرا در این مجموعه و در این قسمت(برزخ) تحت عنوان مژده شفاعت به رشته تحریر درآوریم تا جلوه کوچکی را از این مسئله اعتقادی به نمایش درآورده باشیم. بدیهی است که آیات و روایات این بخش مربوط به بحث شفاعت در قیامت کبری می‌باشد زیرا به روایتی که به اثبات شفاعت در برزخ پرداخته باشد برخورد نکردیم هر چند به اعتقاد گروهی و در یک دید کلی، شفاعت می‌تواند در دنیا و برزخ نیز وجود داشته باشد.گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن بواسطه شور و هیجان جنگ و شادی بعد آن درد زخمهایم را متوجه نمی شدم. بیم آن داشتم که مبادا این زخمها مرا از ادامه راه بازدارند.هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که روی زمین نشستم و از نیک خواستم که بایستد تا کمی استراحت کنم. نیک به طرفم برگشت و گفت: وقت کم است، هر طور شده باید حرکت کنیم.گفتم نمی توانم، مگر نمی بینی؟ نیک که مانند همیشه برایم دلسوزی می کرد جلو آمد و گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، که در آن صورت زره تقوی، آن ضربه را مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع می کرد. نگاهی به سپر انداختم آنگاه در حالیکه درد امانم را بریده بود با بی حالی گفتم:تعجب می کنم که چرا سپری با این ضخامت نتوانست در مقابل آن ضربه استقامت ورزد، نیک بلافاصله جواب داد: یک سال از هنگام بالغ شدنت که اصلاً روزه نگرفتی، بقیه روزه هایی هم که می گرفتی گاهی با صفت های ناپسند اثر آنها را کم می کردی.حسرت و پشیمانی و خجلت، وجودم را پر کرد. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا یابی و به راحتی راه را ادامه دهی. نام شفاعت خیلی برایم آشنا و در دنیا همیشه مایه امیدواری من بود؛ به همین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست بعد ادامه داد: البته شفاعت مربوط به قیامت کبری است اما در اینجا می توانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه، اگر مژده شفاعت برایت آوردند، جان تازه ای خواهی گرفت و به راحتی می توانی بقیه راه را بپیمایی.در حالیکه دست خود را بر گردن نیک آویخته بودم با سختی فراوان به راه خویش ادامه دادیم.همانطور که می رفتیم به نیک گفتم: اگر می توانستم به دنیا برگردم اولین پیغامی که به اهل دنیا می دادم این بود که (تقوا بهترین توشه برای سفر آخرت است.1) نیک سری تکان داد و گفت: البته که اینطور است و بعد سکوت کرد. دیگر قادر به راه رفتن نبودم، درد سراسر وجودم را آزار می داد، از نیک خواستم کمکم کند. او نیز مرا بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. در همان حال به نیک گفتم: نمی شود تا وادی السلام مرا بر کول خود نهاده و به آنجا برسانی؟ گفت: هرکسی که گناهش بر او ضربه ای وارد کرده باشد و زخم گناه بر بدنش نشسته باشد اجازه ورود به وادی السلام را ندارد، دریافتم که چاره برای من دریافت مژده شفاعت است و بس. با امید فراوان، قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک می شدیم گاهی نیز ازاینکه مبادا مژده شفاعت برایم نیاید بدنم می لرزید، در این حالت این نیک بود که مرا دلداری می داد.کم کم هوا بهتر و لطیف تر می شد، از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه نازکی به چشم می خورد  و من برای رسیدن به وادی شفاعت هرگونه درد و رنجی را تحمل می کردم.سرانجام به تپه ای رسیدیم که مسیرمان از آن می گذشت. نیک ایستاد و گفت: آنسوی این بلندی،  وادی پر خیر و برکت شفاعت است. وقتی به بالا رسیدیم نسیمی آرام بخش وزیدن گرفت. نیک مرا روی زمین نهاد و گفت: ما همین جا در انتظار مژده شفاعت می نشینیم اگر مورد شفاعت کسی و یا از همه مهمتر مورد شفاعت چهارده معصوم واقع شوی، با دوای شفاعت جراحت تو بهبود خواهد یافت. بسیار خوشحال شدم زیرا می دانستم که پیرو آیینی بودم که رهبرانش، خود بهترین شفیع برای ما هستند.سؤالی به خاطرم رسید که مرا نگران کرد به همین جهت از نیک پرسیدم: و اگر نیاورند؟ نیک که گویا انتظار چنین سؤالی را نداشت سرش را به زیر افکند. اینبار با ترس و دلهره بیشتر پرسیدم: اگر دوای شفاعت را نیاورند چه؟ نیک همانطور که سرش پایین بود گفت: بیچاره و بدبخت خواهی شد.اضطراب و وحشت به سراغم آمد و بی اختیار به گریه افتادم. نیک که همیشه یار مهربان و غمخوار من بود کنارم آمد و گفت: گریه نکن، ما که اینهمه راه را آمده ایم، بقیه راه را هم به لطف آنها که نزد خدا آبرو دارند خواهیم پیمود، لطف آنها بیشتر از آنست که ما را با این وضع رها کنند  و ... سخنان نیک با سلام آشنایی قطع شد. هر دو صورتمان را به طرف صاحب صدا چرخاندیم، همان فرشته رحمت بود که اینبار با داروی شفابخش شفاعت برای نجات من آمده بود. فرشته درحالیکه دارو را به نیک می داد گفت: این هدیه ای است به عنوان مژده شفاعت از خاندان رسالت2 و آنگاه بال زنان از آنجا دور شد. دنیایی از شادی وجودم را فرا گرفت و با چشمان اشکبارم آن فرشته را بدرقه کردم. وقتی نیک دارو را بر زخمم نهاد احساس کردم همه دردها و ناتوانی هایی که بر وجودم نشسته بود برطرف شده است و بلافاصله روی پا ایستادم. اینبار اشک شوق چشمانم را فرا گرفت و با صدای بلند فریاد زدم: درود بر محمد و اهل بیت پاک او همانها که در برابر محبت، شفاعت می کنند. (و خدا شفاعت آنها را در روز قیامت هرگز رد نخواهد کرد.) 3 صدایم چنان رسا بود که به گوش عده ای از اهالی وادی شفاعت رسید. آنها با عجله و شتاب خود را به من رساندند و نفس زنان گفتند: چه شده؟ فریاد شادی از تو شنیدیم، تنها شفاعت شدگان چنین صدایی سر می دهند. با خوشحالی تمام جواب دادم: بله، بله من نیز مژده شفاعت اهل بیت محمد(ص) را دریافت نمودم. وقتی علت شفاعت خواهی مرا پرسیدند گفتم: ضرباتی از جانب گناه بر پیکرم وارد شده بود که آن بزرگواران مرا شفا دادند. یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ آیا کسی هم هست که مارا شفاعت کند؟4 گفتم: شما برای چه شفاعت می خواهید. همان شخص گفت: به ما اجازه عبور نمی دهند. با تعجب پرسیدم: چرا؟! با حالت گریه گفت: مأموران می گویند: تا اینجا می توانستید پیش بیایید اما از اینجا به بعد نیاز به مژده شفاعت دارید. در همین لحظه نیک مرا صدا کرد و از من خواست که وقتم را تلف نکنم.در حال راهپیمایی از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ جواب داد: به فکر آنها نباش، در اینجا هرکس به نوعی انتظار  شفاعت دارد؛ عده ای مثل تو شفا می خواهند و گروهی مانند اینان اجازه عبور می طلبند، حتی یک مؤمن هم می تواند گروهی از آنها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند، اینطور آدم ها در دنیا خدا را فراموش کرده شفاعت را انکار می کردند، نسبت به اقامه نماز هم سستی می کردند اما حالا که کارشان در اینجا گره خورده است، به فکر خدا و شفاعت افتاده اند.5هنوز داشتیم در وادی شفاعت قدم می زدیم، نگاهی به انسان‌های محتاج کردم و به نیک گفتم: ای کاش انسان ها در دنیا چنان خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.نیک نگاهی به من کرد و گفت: نه اینطور نیست، همه انسانها محتاج شفاعت محمد(ص) و آل او هستند.6 گروهی برای ورود به بهشت نیاز به شفاعت دارند و عده ای هم برای درجات بالاتر بهشت، دست شفاعت خواهی خود را دراز می کنند. از این سخن سخت در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم. پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک درباره اهالی وادی شفاعت سخن گفت: برخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمی پذیرفتند،7 بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمی دادند و گروهی در دنیا همواره سرگرم کارهای باطل و لهو و لعب بودند8 چطور کسی می آید اینها را شفاعت کند، مگر اینکه مدتها در عذاب الهی بمانند. شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود. 9و سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشته با شادی و نشاط هرچه بیشتر به راه خود ادامه می دادیم.ادامه دارد... .1. میزان الحکمه ج9، ص 253.2. میزان الحکمه ج5، ص 120.3. بحارالانوار ج3، ص301.4. اعراف 53.5. اعراف 53 - میزان الحکمه ج5، ص 117.6. اصول کافی ج2، ص598- میزان الحکمه ج5، ص 120-121.7. میزان الحکمه ج6، ص 112.8. مدثر 49 و 39.9. بحارالانوار ج8، ص 362.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت شانزدهم)نبرد سرنوشت سازگذرگاه پرخطر مرصاد را پشت سر گذاشتیم، آمدیم و آمدیم تا اینکه از دور هیکل عجیب و سیاهی در وسط جاده نمایان شد. وقتی جلوتر آمدیم به نظر آشنا رسید و وقتی نزدیکتر رفتیم آنرا به خوبی شناختم. گناه بود، با قیافه ای کوچک و لاغرتر از قبل و با لباسی عجیب و غریب.همدوش نیک تا چند قدمی گناه پیش رفتم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن، شمشیری ارّه ای مانند را بر دوش گذاشته و با چشمانی غضب آلود مرا می نگریست.نیک ایستاد و من هم پشت سر او قرار گرفتم. کم کم ترس در دلم رخنه می کرد.نیک مهربانانه به من خیره شد و دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: خودت را برای نبرد آماده کن!با وجودی سراپا تعجّب گفتم: جنگ؟ با چه کسی؟نیم نگاهی به سمت گناه کردم و تکرار کردم: با گناه؟! گفت: آری با گناه.وحشت و اضطراب در وجودم سایه افکند و عرق سردی بر پیشانیم نشست، نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا به اولیاء خدا1  نه مومنین به خدا و قیامت، نه دارندگان اعمال نیک2 و نه آنان که در دنیا از خدا ترسیده اند، هرگز نباید بترسند.3 از سخنان نیک قوت قلب گرفتم و دیگر بار به سمت گناه خیره شدم و چون شمشیر اره یی را در دستش نمایان دیدم، رو به نیک کردم و پرسیدم:جنگیدن با دست خالی در برابر دشمنی که در برابرم شمشیر افراشته غیر ممکن است!نیک گفت: نگران نباش. همان فرشته الهی که چندین بار به کمک تو شتافت تو را مجهز خواهد کرد.آنگاه به نیک گفتم: نقش تو در این نبرد چیست؟مکثی کرد و گفت: دشمنت را برایت معرفی و تو را آماده و تشویق خواهم کرد؛ آنگاه دستم را فشرد و گفت:گناه پس از آنکه از انحراف و گرفتاری تو در جاده های انحرافی و گذرگاه مرصاد ناامید شد، اینک برای آخرین بار با تمام قوا در برابر تو ایستاده؛ شاید که به گمان خویش، تو را از پای درآورد گناه این بار لباس دنیا را بر تن و شمشیر شهوات را در دست گرفته است، مواظب دنده های شمشیر باش که هر دنده، نمایانگر یکی از شهوات است و بسیار برنده و زخم زننده. اگر یکی از آن دنده ها بر بدنت فرود آید در رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد.گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت؛ بار دیگر نیک نگاهش را به بالا انداخت. من نیز به همان سمت نگاه کردم. از دور همان فرشته فریادرس را دیدم که پرواز کنان ظاهر گردید. در یک لحظه بالای سرمان قرار گرفت. سلامی کرد و آنگاه یک شمشیر، یک لباس زره مانند، یک سپر و خنجر به نیک سپرد و رفت.از دیدن این منظره، گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید. با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: ابزار من بیشتر از گناه است، و بعد پرسیدم: راستی این وسایل نتیجه کدام اعمال من است؟ نیک در حالیکه شمشیر را در دستانش حرکت داد گفت:اینها بازتاب اعمالی است که دنیا انجام داده ای، مثلا این شمشیر نتیجه دعا و راز و نیازهای توست.4  سپس در حالیکه لباس را بر تن من می پوشاند ادامه داد، این هم نشانه تقوای توست در دنیا.5  که البته ضخامت آن بستگی به درجه تقوی تو دارد.وقتی زره را پوشیدم، شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت:این هم نتیجه روزه گرفتن هایت.6 آنگاه نیک صورتم را بوسید و در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب می بخشید گفت:اصلا نهراس. با یک ضربه او را از پا در خواهی آورد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و فریادزنان شروع به رجز خوانی کرد:من به نمایندگی از طرف دنیا و شیطان در مقابل تو ایستاده ام و نمی گذارم از این مسیر عبور کنی، با این شمشیر از رو به رو و پشت سر، چپ و راست به تو حمله می کنم7  و ضرباتم را بر تو فرود خواهم آورد. آنگاه نگاهی به سمت راست خود انداخت و گفت: اگر می خواهی رهایت کنم بایستی از جاده بیرون بروی و مرا بر پشت خود حمل کنی و آنگاه با اشاره انگشتانش گفت: به مانند آن شخص.وقتی نگاه کردم شخصی را دیدم که گناه خود را بر پشتش سوار کرده بود8  و با زحمت قدم از قدم بر می داشت. دانستم که این هم یکی از حیله های گناه است که مرا در این بیابان گرفتار کند و از رسیدن به مقصد جلوگیری کند. از این رو فریاد زدم: هرگز! با تو نبرد می کنم، اما هرگز تن به ذلت با تو بودن نخواهم سپرد.در همین لحظه بود که سایه شمشیر گناه را بر بالای سرم احساس کردم. فورا سپر را روی سرم گرفتم. ضربه شمشیر چنان محکم فرود آمد که دو دندانه آن از سپر عبور کرده و سرم را آسیب رساند.در همین حال شمشیرم را بر پهلوی شیطان فرود آوردم به طوریکه فریاد کشان از من دور شد. مشغول رسیدگی به زخم سرم بودم که فریاد نیک مرا به خود آورد: مواظب باش، از پشت سرت می آید. بی درنگ به عقب برگشتم و با شمشیر ضربه او را دفع و بلافاصله ضربه ای دیگر به پهلوی دیگرش وارد کردم.لحظاتی نبرد به این صورت ادامه داشت، چندین ضربه دیگر بر گناه وارد کردم و گناه نیز همچنان نفس زنان از راست و چپ به من حمله می کرد. یکبار نیز ضربه ای غافلگیرانه او، زره ام را پاره کرد و بدنم را زخمی کرد اما هنوز هم با تشویق های نیک، من برنده میدان بودم.هر از گاهی صدای نیک را می شنیدم که می گفت: بهای بهشت نابودی گناه است.9 و من از این سخنان روحیه می گرفتم.لحظات می گذشت و گناه خسته و خسته تر می شد. تا اینکه در وسط جاده روی زمین افتاد. شدت زخم ها، او را ناتوان کرده بود اما همچنان سعی داشت مانع از عبور من شود.رفتم تا ضربات آخر را بر فرق سرش وارد آوردم که نیک خودش را به من رساند و خنجری را که در دست داشت به من داد و گفت: تنها با این خنجر می توانی برای همیشه از شر گناه خلاص شوی. تازه آن موقع فهمیدم که بدون خنجر به میدان نبرد رفته‌ام. خنجر را گرفتم و از روی تعجب به آن خیره شدم. گفتم: عجب وسیله پر منفعتی است! می شود بگوئی ... که حرفم را قطع کرد و گفت: حتما می خواهی بدانی اثر کدامین عمل توست؟ گفتم: بله. گفت: اثر صلوات هایی است که در دنیا فرستاده‌ای زیرا صلوات چنان قدرتی دارد که می تواند گناه را از میان ببرد. 10خود را به پیکر نیمه جان گناه نزدیک کردم و بلافاصله خنجر را در بدن گناه فرو بردم و به سرعت از او فاصله گرفتم. هر لحظه بدنش بزرگ و بزرگتر می شد و من از ناله های او خوشحال بودم. مدتی بعد بدن گناه با صدای مهیبی منهدم گردید و هر تکه از آن به گوشه ای از بیابان پرتاب شد. صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و صمیمانه به من تبریک گفت: من نیز خوشحالی خودم را پنهان نکردم و او را در آغوش خود گرفتم. وقتی از هم جدا شدیم نیک گفت: با نابود شدن گناه، زخم های من نیز کاملا خوب شد و از این پس با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.من که بطور کلی زخم نیک را فراموش کرده بودم از شنیدن این خبر بسیار شاد گشته و ضمن گفتم تبریک باز هم او را در آغوش گرفتم.سرانجام راه باز شد و ما با شادی و امید بیشتر به راه خود ادامه دادیم.ادامه دارد...1. یونس 62.2. مائده 69.3. میزان الحکمه ج3 ص 196.4. میزان الحکمه ج 3 ص247.5. نهج البلاغه خ191و27- میزان الحکمه ج10ص624.6. میزان الحکمه ج 5 ص427.7. اعراف 16.8. انعام 31.9. میزان الحکمه ج 2 ص139.10. میزان الحکمه ج 3 ص478. 
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت پانزدهم) گذرگاه مرصادگذرگاه مرصادبراحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از اینکه به بالای آن گردنه برسیم، صداهایی از آنسوی تپه به گوشمان رسید. خواستم از نیک سؤال کنم اما بهتر دیدم وقتی به بالا رسیدم، خودم از جریان آگاه شوم.وقتی نیک به بالای تپه رسید ایستاد، منهم با عجله و نفس زنان خودم را کنار او رساندم. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضظراب تمام وجودم را در بر گرفت.جاده و بیابان های اطراف آن پر بود از مأموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هر کس قصد عبور از جاده را داشت شدیداً کنترل می شد. آهسته به نیک گفتم: اینجا چه خبر است، چه اتفاقی افتاده است؟ نیک همینطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. با تعجب پرسیدم: گذرگاه مرصاد دیگر چیست؟ گفت: محل رسیدگی به حق الناس، آنگاه با کمی درنگ ادامه داد: اگر کوچکترین حق از مردم بر گردن داشته باشی، از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو می شود.بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتم. گروهی غمگین و افسرده در حالیکه زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و بواسطه سنگینی زنجیری که بر گردن داشتند قادر به حرکت نبودند. عده ای نیز بوسیله زنجیری که به پا داشتند توسط مأموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند، برخی نیز بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.هر از گاهی صدای مأموران در فضا می پیچید که: فلان کس آزاد است و می تواند عبور کند و آن شخص پس از مدتها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می داد.نیک صورتش را به سمت من چرخانید و گفت: برویم .... با دلهره گفتم: نمی شود از بیراهه برویم؟گفت: همه جا توسط مأموران کنترل می شود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خدا از ظلم ظالم چشم پوشی نمی کند.1 خداوند ممکن است از حق خود بگذرد و شفاعت خوبان را نسبت به آنها بپذیرد اما از حق مردم هرگز نمی گذرد.از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مأموران است و پس از شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. بعضی ماهها و برخی سال های سال.با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و به نفع مظلوم و طلبکار از ظالم دادخواهی می کند مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد.2 اگر مظلوم و طلبکار از حق خود نگذرند از نیکیهای بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش به اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند.3بواسطه سخنانی که از نیک شنیدم ترس و اضطراب عمیقی در دلم ایجاد شد. وقتی چاره را جز گذر از میان مأموران ندیدم به نیک گفتم: چاره یی نیست ... برویم!سراشیبی گردنه را پیمودیم و قدم به گذرگاه مرصاد گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در برابر مأموران دیدم. در یک آن با اشاره یکی از مأموران زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین فرصتی به من بدهند که علت را جویا شوم، کشان کشان مرا از جاده بیرون برند.بی جهت دست و پا می زدم تا شاید بتوانم از دست آنان فرار کنم اما در برابر قدرت آنها تمام تلاش من بی فایده بود، از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از آنها سؤالی کند جلو آمد و گفت:خوب فکر کن این مأمورها بی جهت کسی را گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدم داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه ام قرض گرفته بودم  که به علت مسافرتی که برای او پیش آمد و آنگاه بیماری که گریبان‌گیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم4 و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شده بود گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور گرفتار خواهی ماند.با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم را برایش بازگو کنم.همانطور که منتظر جواب بازماندگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: (وای بر من، اموالی که با گناه بدست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد، در حالی که وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند5 کمی آن‌طرفتر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کنند.با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود اندیشیدم: اگر می دانستم که حق مردم این همه مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم چه هنگام معامله یا موقع نظر گفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها بیش از این دقت می کردم، آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه براستی این گذرگاه فلاکت و بدبختی است؛ در همین لحظه مأموران، زنجیر را از گردنم باز کرده و از آنجا دور شدند.6 اول گمان کردم آنها بخاطر فریادهایم مرا رها کردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید، گفت: دینت ادا شد حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای مأموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.ادامه دارد.... .1. بحارالانوار ج7 ص256.2. بحارالانوار ج7 ص268.3.بحارالانوار ج7 ص274.4. حکایت اول و دوم منازال الآخرة.5. میزان‌ الحکمه ج2ٰص 432.
تصویر yousefi معصومی 30 دى, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت چهاردهم)  داغ كردنمسیر جاده‌ ما را به بالای تپه‌ای كشاند. از آن بالا متوجه آْنسوی تپه شدم. تعدادی از مأموران را دیدم كه روی جاده ایستاده و چند نفر را متوقف كرده بودند. در كنار مأموران شعله‌هایی از آتش زبانه می‌كشید. من از ترس و وحشت خودم را به نیك رساندم و مانع از حركت او شدم. نیك مهربانانه دستی به سرم كشید و گفت:نترس، با تو كاری ندارند اینها در كمین افراد خاصی هستند، در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد وقتی نگاه كردم متوجه شدم كه یك نفر ایستاده است و از پیشانی‌اش دود و آتش بلند است وقتی خوب دقت كردم دیدم سكه گداخته شده‌ای به پیشانی‌اش چسبیده است.در همین حال مأموران سكه گداخته شده دیگری را از روی آتش برداشته و بر پهلوی او چسباندند، این‌بار صدای ناله و فریادش دشت را پر كرد، با حیرت به نیك نگاه كردم، نیك هم نگاهی به من كرد و گفت: سزای او همین است ( این سكه‌هایی است كه در دنیا انبار كرده بود و با وجود محرومان و مستضعفان بی‌شمار دست رد بر سینه آنها زده بود.1) و حق آنها را ادا می‌نمود.نیك این را گفت و به طرف پائین تپه حركت كرد. من هم با ترس و دلهره پشت سر او به راه افتادم.هنگامی كه به نزدیكی مأموران قدرتمند رسیدیم ترس و اضطرابم چند برابر شده بود امّا وقتی راه را برای عبور ما باز كردند و ما بدون هیچ خطری از میان آنها عبور كردیم، آرام شدم.قطعه آتشچند قدمی كه از آنها دور شدیم وسوسه شدم كه به عقب نگاهی بیاندازم وقتی به پشت سرم نگاه كردم با كمال تعجب مأموران را دیدم كه چهار دست و پای شخصی را گرفته و با زور قطعه‌ای از آتش را به او می‌خورانند.با دیدن این صحنه از حركت باز ایستادم و به عقب برگشتم. نگاه این منظره برایم زجر دهنده و ناله و فغان او جانسوز بود آن بیچاره در حالیكه كه از درون می‌سوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یك لحظه دست نیك را بر شانه‌ام احساس كردم نگاهی به او كردم و پرسیدم:جریان از چه قرار است. نیك بلافاصله جواب داد: افرادی كه مال مردم رو بناحق تصاحب كنند گرفتار این مأموران می‌شوند و اینها وظیفه دارند قطعه‌ای از آهن گداخته به آنان بخورانند.2نیك پس از مكث كوتاه ادامه داد: البته اینگونه افراد در گذرگاه حق‌الناس متوقف خواهند شد.پس از حرفهای نیك، مقداری دلم آرام گرفت. امّا از آنجا كه از دیدن آن منظره ناراحت می‌شدم رویم را بطرف نیك برگرداندم و از او خواستم كه از آنجا دور شویم.و باز رفتیم و رفتیم تا بشخصی رسیدیم كه دستانش را جلو گرفته بود و با احتیاط قدمهای كوتاه برمی‌داشت. نیك همانطور كه می‌رفت انگشتش را به طرف آنشخص گرفت و گفت:این بیچاره از وقتی كه از غار بیرون آمده، كور شده است. آنگاه به یك جاده انحرافی كه در چند قدمی‌مان واقع شده بود اشاره كرد و گفت:این جاده دنیاپرستان است كه بزودی او، واردش خواهد شد، پرسیدم چرا؟گفت: معلوم است چون دنیا را به آخرت و دنیاپرستان را به مومنین ترحیج داده است3. این گروه از افراد، بزرگترین ضرر و زیان را برای نفس خویش خریده‌اند و آن، فروختن آخرت به دنیاست.4هنوز حرف نیك تمام نشده بود كه آنشخص كور، قدم به جاده انحرافی دنیاپرستان گذاست. همانطور كه می‌رفتم گاهی به عقب برمی‌گشتم و به آن كور بی‌نوا نگاه می‌كردم.راه مستقیم را بخوبی طی می‌كردیم، گاهی از كسی جلو میزدیم و گاهی كسانی از ما سبقت می‌گرفتند. در مسیر خود به جادّه‌های انحرافی و انسان‌های گوناگون و عجیبی برخورد می‌كردیم.از جمله آدمهایی كه دو زبان داشتند كه از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه می كشید، به گفته نیك اینها انسان‌های دو رو و منافق صفت بودند.5همچنین افرادی را كه اهل اعمال منافی عفّت و لذت‌های نامشروع بودند در حالی مشاهده كردیم كه لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود.6امّا از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم می‌شد كه زنان بسیاری در آن عذاب می‌شدند. عده‌ای به موهایشان آویزان شده بودند كه نتیجه نشان دادن موهایشان به نامحرم بود و گروهی زیر فشار مأموران، مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند، اینان در دنیا، خود را برای نامحرمان زینت می‌كردند، برخی نیز سرشان از خوك و بدنشان به شكل الاغ بود چرا كه در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.7آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها برانگیخته بود ناتوانی دوستان نیك آنها بود. بنحوی كه گاهی صدها متر عقب‌تر از صاحب خود راه می‌پیمودند و از هدایت و كمك به صاحب خود عاجز بودند.1. توبه 35.2. بحارالانوار ج 7 ص 213.3. بحارالانوار ج 7 ص 213.4. میزان الحكمه ج3 ص314.5. بحارالانوار ج 7 ص 213.6. همان.7. بحارالانوار ج 18 ص 352( حدیث معراج).
تصویر yousefi معصومی 25 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت سیزدهم)   جاده‌های انحرافی سرانجام از آن تاریكی وحشتناك عبور كردیم و وارد بیابانی بی‌انتها شدیم چند قدمی از غار دور نشده بودیم كه نیك ایستاد و گفت: ببین دوست من؛ از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است، پس از آنكه نیم نگاهی به مسیر  پیش‌رو افكند ادامه داد:هر كس كه بنحوی در دنیا دچار انحراف گشته در اینجا نیز گرفتار می‌شود. آنگاه به جاده روبرو اشاره كرد و گفت:این راه مستقیما به وادی‌السلام میرسد امّا باید مواظب بود كه مسیرهای انحرافی بسیاری در پیش است( چرا كه جاده‌های راست و چپ گمراه كننده و راه اصلی راه وسط است.1زیر لب زمزمه كردم: الهی اهدنا الصراط  المستقیم...آنگاه از من خواست كه پشت سرش حركت كنم و به راهی كه در پیش داشتیم گام نهادم. همه كسانی كه غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده می‌آمدند تا راهی وادی‌السلام شوند. مردم با نیكهای كوچك و بزرگ خود و با سرعتهای متفاوت جاده را می‌پیمودند.پس از مدتی راهپیمایی به یك دو راهی رسیدیم. نیك بدون اینكه توقف كند به جاده سمت چپ اشاره كرد و گفت:این جاده حسادت و سركشی است، هر كس وارد این راه شود سر از جاده شرك در‌می‌آورد. كه در نهایت به وادی عذاب منتهی می‌شود.در همین حال شخصی را دیدم كه قدم به آن جاده نهاد. همانطور كه می‌رفتم لحظاتی به او خیره شدم، برایش ناراحت شدم كه پس از این همه راه و سختی چگونه مسیر انحرافی را برگزید، از صمیم دل آرزو می‌كردم كه قبل از رسیدن به جاده شرك از انتخاب آن راه پشیمان شود و برگردد.هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود كه در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم كه با قیافه كوچك در كنار جاده ترسان و لرزان حركت می‌كرد. نیك بلافاصله رو به من كرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.ایستادم و با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: افرادی كه در دنیا متكبر و خودخواه بودند در این‌جا قیافه‌هایشان كوچك می‌شود تا مردم آنها را لگدمال كنند2.وقتی كه تكبّر اینگونه افراد را در دنیا به یاد آوردم به‌شدّت عصبانی شدم و با لگد او را نقش بر زمین كردم و بدون توجه به فریاد و ناله‌اش راهم را ادامه دادم.هنوز از آن‌شخص متكبر فاصله زیادی نگرفته بودیم كه به یك سه‌راهی رسیدیم.نیك برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت راست و چپ توجهی نكن؛ زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و كسانی است كه با نیش زبان خود مردم را آزار می‌دادند. آنگاه ادامه داد:در این مسیر گزندگان خطرناكی كمین كرده‌اند كه عابرین را می‌گزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت كه از لابلای خاك چندین مار بزرگ ظاهر شده، خود را به او رساندند و پس از فرو كردن نیش‌های خود، آنشخص را در حالیكه روی زمین افتاده بود و فریاد می‌شكید رها كردند.3بخاطر دلخراش بودن صحنه، سرم را به سمت چپ برگرداندم امّا از دیدن شخصی كه با شكم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمین می‌خورد، تعجب كردم4.چیزی نگذشت كه بخاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ كشیده شد و در آن مسیر افتادن و خیزان به حركت خود ادامه داد.از نیك پرسیدم: او به كدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده رباخواران است كه به سخت‌ترین عذاب الهی گرفتارند.ادامه دارد... .1.نهج‌البلاغه خطبه‌های 15-15-222.2.بحارالانوار ج7 ص213.3.بحارالانوار ج7 ص213.4. بقره 275.

صفحه‌ها

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 273