مطالب دوستان مجتبی جعفری

تصویر yousefi معصومی 27 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت سوم) هنوز مدت زیادی از رفتن «رومان » نگذشته بود كه صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.صدا ، نزدیك و نزدیك تر می شد و ترس ووحشت من بیشتر . تا اینكه دو هیكل بزرگ و وحشتناك در جلوی چشمانم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید كه دیدم هر یك از آنها آهنی بزرگ در دست دارند كه هیچكس از اهل دنیا قادر به حركت آن نیست ، پس فهمیدم كه این دو «نكیر » و «منكر » اند . در همین حال ، یكی از آن دو ، جلو آمد و چنان فریادی بركشید كه اگر اهل دنیا می شنیدند ، می مردند . فكر كردم دیگر كارم تمام است . لحظه ای بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش كردند : پروردگارت كیست ؟ پیامبرت كیست ؟امامت كیست ؟ ….  از شدت ترس ووحشت زبانم بند آمده بود و عقلم از كار افتاده بود، هر چند فهم وشعورم نسبت به دنیا صد ها برابرشده بود اما در اینجا بیاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد . چه می توانستم بكنم ؟! سرم بزیر افتاد ، اشكم جاری شد و آماده ضربت شدم . درست در همین لحظه كه همه چیز را تمام شده می دانستم ، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه كنان گفتم : ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسانها ، من یك عمر از شما خواستم كه شب اول قبر به فریادم برسید ، از كرم شما بدور است كه مرا در این حال و گرفتاری رها كنید ….. و این بار آنها با صدای بلند تری سوالاتشان را تكرار كردند . چیزی نگذشت كه قبرم روشن شد ،‌نكیر و منكر مهربان شدند، دلم شاد وقلبم مطمئن و زبانم باز شد ، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم : پروردگارم خدای متعال (الله ) ، پیامبرم حضرت محمد ( صلی الله علیه واله )امامم علی و اولادش ، كتابم قرآن ، قبله ام كعبه  ، … می باشد . نكیر و منكر در حالی كه راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری بسوی جهنم گشودند و بمن گفتند : اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در ، در دیگری از بالای سرم باز كردند كه نشانی از بهشت داشت . آنگاه به من مژده سعادت دادند .با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد . حالا مقداری راحت شدم .از اینكه از تنگی و تاریكی قبر نجات یافته بودم ، بسیار مسرور و خوشحال بودم . آمدن گناه آنگاه از من خواست كه پرونده سمت راستم را به او بسپارم . پرونده را به او سپردم و گفتم :از اینكه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار . گفت : تا آنجایی كه در توان باشد ، برای لحظه یی تنهایت نخواهم گذاشت مگر آنكه … رنگ از رخسارم پرید ، و حشت زده پرسیدم : مگر چه ؟! گفت : مگر آنكه آن شخص دیگر كه هم اكنون از راه می رسد برمن غلبه یابد كه دیگر خوددانی و آن همراه !پرسیدم : آن كیست ؟گفت : تا آنجا كه به یاد دارم ، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی   ….اما نامه اعمال دست چپ تو ، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد ،شخص دیگری كه نامش گناه است ، او را از تو باز پس خواهد گرفت . آنگاه اگر او برمن غلبه پیدا كند با او همنشین خواهی شد و گرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم : پرونده او را می دهیم تا از اینجا برود. نیك گفت : او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در كنارت بماند.گفتگوهامان ادامه داشت ، تا اینكه احساس كردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد .آن بوی متعفن تمام فضا را پر كرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد . در این لحظه هیكل رشت و كریهی در قبر ظاهر شد .از ترس خودم را به نیك رساندم و محكم او را در برگرفتم ، ناگهان دست كثیف و متعفنش را برگردنم آویخت و قهقه زنان فریاد بر آورد : خوشحالم دوست من خوشحالم و بسیار خوشحال و  .. و باز همان قهقهه مستا نه اش را سر داد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت . زبانم به لكنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی به هوش آمدم ، سرم بر زانوی نیك بود ، اما با دیدنچهره خون آلود نیك غم عالم در دلم نشست گمان كردم كه آن هیكل متعفن ـ یعنی گناه ـ بر او فائق آمده و پیروز گشته . اما نیك كه دانست چه در قلبم می گذرد ، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت : غم مخور ، با لاخره تواتستم پس از یك در گیری و كشمكش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم . برخاستم و در حالی كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، دست برگردن نیك انداختم و گفتم : من دوست دارم ، تو همیشه در كنارم باشی ، از آن شخصی بد هیكل رشت رو بیزارم و ترسان . راستی كه تنهایی به مراتب از بودن در كنار او برایم بسیار لذتبخش تر است . چرا كه وقتی گناه ، در كنارم قرار می گیرد ، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. نیك با حالتی خاص گفت : البته او هم حق دارد كه در كنار تو باشد، زیرا این چیزی است كه خودت خواسته ای با تعجب گفتم : من ؟ ! من هر گز خواهان او نبوده ام . گفت : به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به این شكل در آورده است ، و به ناچار بار دیگر او را در كنار خویش خواهی دید . از این گفته نیك خجل زده شدم و سخت مضطرب ، و در حالیكه صدایم به شدت می لرزید ، پرسیدم : كی ؟ كجا ؟ گفت : شاید در مسیر راهی كه در پیش داریم . گفتم : كدام راه‌ ؟ كدام مسیر ؟ گفت : به واسطه بشارتی كه نكیر و منكر به تو دادند جایگاه تو منطقه یی است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودترخودت را ، آماده سفر به آن مكان مقدس كنی . گفتم : وادی السلام كجاست ؟ گفت : مكانی است كه هر مومن را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری ،‌تا در مسیر راه از هر ناپاكی و آلودگی پاك گردی ، و البته بواسطه رنج و مشقتی كه خواهی برد گناهت ذوب خواهد شد ، آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید . گفتم : برهوت چگونه جایی است ؟ گفت : كافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند . آنگاه از من خواست كه خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم .
تصویر yousefi معصومی 26 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت دوم)تشییع جنازه« من می روم ، مطمئن باشید كه شما هم خواهید آمد ، فكر نكنید مرگ برای غیر شماست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز غافلید » وچون نماز تمام شد ، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند كردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین ، بار دیگر دلم را آرام كرد . من نیز بالای جنازه قرار گرفتم به واسطه علاقه ام به جسد ، همراه او حركت كردم .تششییع كنند گان را به خوبی می شناختم ،‌عده ایی زیر تابوت را گرفته و گروهی ، در عقب تابوت در حركت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز.حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشكار شده بود از این رو ، از حضور برخی افراد ، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم ، بوی بسیار بدی كه از آنها متصاعد بود، آزارم می داد . چند تن از آنها را بصورت میمون می دیدم در حالیكه قبلا فكر می كردم ، آدمهای خوبی هستند . از سوی دیگر ، یكی از آشنایان را دیدم كه عطر دل انگیز و روح نوازش ، شامه ام را نوازش می داد . این در حالی بودكه من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم ، شاید هم غیبت دیگران ، او را از چشمم انداخته بود و یا تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حركت بود و من همچنان ،‌با نگرانی از آینده ، آنها را همراهی می كردم . در حالیكه ، بسیاری از تشییع كنندگان ، زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله مشغول بود ، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند . به كنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم . عجبا ! پس شما كی از خواب غفلت بر خواهید خواست ؟ سخن از معامله و چك برگشت خورده و سود كلان  می كنید ؟! چقدر خوب بود در این لحظات اندكی به فكر آخرت خویش می بودید به آن روزی كه از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افكند.دستتان از زمین كوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من ،‌مهلت بطلبید ،  اجازه باز گشتن  نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید كه ای كاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان باقی ، می اندیشیدم . دستان من ! من هم دعاتان می كنم كه دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آباد تر . اما شما را به خدا ، از خواب غفلت برخیزید و لحظه یی سر در گریبان تفكر فرو برید . اگر به فكر من نیستید ، لا اقل به فكر آخرت خود باشید ،‌به فكر آن روزی كه به من ملحق خواهید شد ، این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری كنید ، اگر اینجا به فكر مرگ نباشید ، پس كجا به خود خواهید آمد ؟ گویا برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز هم غافلید . آنگاه رو كردم به اهل و عیالم و گفتم :« ای عزیزان من ! دنیا شما را بازی ندهد ، چنانكه مرا بازی گرفت »مرا مجبور كردید به جمع آوری اموالی كه لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.
تصویر yousefi معصومی 26 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه مرگ( قسمت اول)«آه منِ قلّه الزّاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد»آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)(1)           ***               ***                    ****حالت احتضار چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛(2) همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(3) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. *مرگ(جدایی روح از بدن) «النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»مردم در خوابند، هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند.(4) در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند، در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(5)، تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس می کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عموجان شهادت را بگو(6) من می گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند.(7)عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در اخرین لحظات زندگیم داشتند. زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند.(8) که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آنروز آزادی و آرامش نداشتم حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالیکه لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که ... ... تعدادی زبان به شکوه و شکایت گشودند که: زود بود؛ چرا؟ ... با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون می کنند؟! خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر می شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!من اکنون پس از آن درد جانفارسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریید؟ چرا بر سر می کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد، آنقدر به این منزل می آیم تا هیچکس را باقی نگذارم. اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(9)جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ... افسوس و صد افسوس!پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند.به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می زدم: آهسته تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده. اما... او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. (10)غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.آن روها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد ... منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، اصغر بهمنی                              منابع:1- نهج البلاغه/حکمت 742- وسائل الشیعه/ ج 2. باب 353- نهج البلاغه/ خ 1084- بحارالانوار/ ج 6، ص 1775- روضات الجنات/ج 2، ص 906- وسائل الشیعه/ ج 2، باب 367- بخارالانوار/ج 6،باب 78- بحارالانوار/ج 6، باب 8، ص 180-باب 6، ص 163-1629- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16 و بحارالانوار10- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16
تصویر yousefi معصومی 15 آبا, 1393 چرا نماز بخونیم؟
سلامإِنَّ الصَّلاةَ تَنْهَى‏ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِدقیقا نمیدونم ازپیامبر(ص) است یا کدام معصومین(ع) که فرمودند: بر اساس دوری از گناه و فحشا و منکر میتونید پی به مقبولیت نماز خود ببرید.هرچقدر از گناه دور شدید آنمقدار نمازتان مورد قبول بوده.
تصویر yousefi معصومی 03 آبا, 1393 *****خبر فوری*****
اگر دقت کنید عرض کردم اگر هدفشون ثبت «روز یادمان جنایت جنگی عاشورا» است، کار بیهوده ای است. شاید بانیان طرح اهداف دیگه ای رو دنبال میکنند که بیهوده هم نباشه.
تصویر yousefi معصومی 03 آبا, 1393 *****خبر فوری*****
سلامسایت که سایت معتبری است. اما  اگر هدف از جمع آوری امضاء ثبت «روز یادمان جنایت جنگی عاشورا» است مطمئنا کار بیهوده ای است.
تصویر mehdi mehdi 29 مهر, 1393 به خدا نزدیک تری اگه...
بحث سر آراسته بودنه. افراط در آراسته بودن هم برای آقایون اینه که آرایش زنانه داشته باشند. همین افراطشه که ایجاد طنز میکنه. اون آرایش زنانه که تو جامعه ازش نهی میشه مال جوونهاس. اونم زیر ابرو برداشتن و بند انداختنه نه رژ لب و لاک زدن. 
تصویر mehdi mehdi 26 مهر, 1393 به خدا نزدیک تری اگه...
ممنون. برای عکسش خیلی فکر کردم. به نظرم رسید چون عکسش بهتره طنز باشه، یه مردی رو بزارم که رژ لب داره و ناخناشو لاک زده. در هر صورت نظرتون متینه.
تصویر mehdi mehdi1114 09 مهر, 1393 به خدا نزدیکتریم اگر ...
این اخم برای اینه که ما مردا بدونیم حتی اگه اوقات درست و حسابی هم نداریم و مشکلات داریم، بازم نباید این تقدیم گل رو یادمون بره.
تصویر mehdi mehdi1114 01 مهر, 1393 سه سوال از آقای رئیس جمهور
سلام و عرض ادب اولا ممنون از اینکه مطلب رو کامل و با دقت مطالعه کردید. ثانیا، خوشحال میشم مواردی که می‌فرمایید رو بدونم. چون باعث میشه مطالب بعدی رو بادقت بیشتری بنویسم. ممنون. یا علی

صفحه‌ها

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 273