nmleyla
مطالب ارسالی
20 مهر، 1392
0
1آفتابِ آخر روز، به مزرعه گندم می تابید. مزرعه، طلایی رنگ شده بود. نسیم، در خوشه های گندم موجی دیدنی ایجاد می کرد. مردی با دست هایی پینه بسته در مزرعه کار می کرد. داس دستش بود و گندم هایش را درو می کرد....
17 مهر، 1392
1
نشسته بود روی صندلی. استخوان درشت بود و قد بلند. صورت پهنی داشت. پیژامه ای راه راه تنش بود. آستین هایش را بالا زده بود. گاهی ریشش را می خاراند. سه چهار روز که شیش تیغه نمی کرد می افتاد به خارش. ته مانده سیگارش را...
12 مهر، 1392
4
1جشن پر هیجانی بود. روی بنری بزرگ نوشته بودند «جشنواره زیباترین حیوان سال». مجری برنامه که خرگوشی خوش هیکل بود، گفت:- حالا به مهم ترین بخش برنامه می رسیم. معرفی زیباترین حیوان سال.دو دارکوب روی سن بودند...
08 مهر، 1392
1
همین دیروز بود که باد، آرام، او را در سرسرای بلورین قصرش پیاده کرد. او هم دست هایش را باز کرد و خمیازه ای کشید. قدری گردنش را ورزش داد و روی کرسی اش نشست. باد گفت:- امری نیست قربان- فردا قصد کشوری دوردست را داریم فراموش...
27 شهر، 1392
4
وقت سحر همه چیزش خاص است؛ حتی خماریش. ته مانده بطری اش را سر کشید. در کوچه های خاکی شهر تلو تلو می خورد. لباس مشکی اش به دیوارهای خشتی کشیده می شد. جیب لباسش از ورق قلمبه شده بود. دولو خشت از جیبش بیرون زده بود....
24 شهر، 1392
2
هتلش خیلی توپ بود. همه چیز داشت. حتی زنان هرزه. روحانی ای روی یکی از مبل های لابی نشسته بود و روزنامه می خواند. قدری آن طرف تر مردی استخوانی نشسته بود. کت شلوار خاکستری به تن داشت. دو تا هم پیاله هایش هم کنارش...