قفس تنهایی
هوای دلش ابری بود؛ آن قدر ابرهای ریز و درشت در دلش انباشته بود که هر لحظه امکان برخورد ابرها و بارانی شدن چشمهایش وجود داشت، بغضش را فرو خورد و چشمهایش را بست تا خاطراتش را مرور کند، روزی را به خاطر آورد که به همراه چند نفر از نزدیکانش به خانهی سالمندان سپرده شد. آن روزها همه از بهبودی و فضای مناسب آنجا و همنشینی و مصاحبت برایش سخن میگفتند و امروز که سالها از آن زمان گذشته بود هر چند دوستان زیادی یافته بود ولی فراموشی دوستانش آزارش میداد او سالها برای فرزندانش زحمت کشیده بود ولی امروز که محتاج محبت و صدای گرم آنها بود همه او را فراموش کرده بودند. این روزها پیلههای نا امیدی و سرمای بیرحم تنهایی بیشتر از همیشه وجودش را میآزرد. حتی نزدیکترین افراد نیز وجود او را نادیده گرفته بودند. از بین تمام خاطرات شیرین و تلخ، ذهنش او را به خاطرهای رساند که همیشه از یادآوری آن تمام وجودش غرق در احساس و شعف میشد.
چه قدر دوست داشت مثل روزهای کودکی، فارغ از بیماری و ناتوانی خود را برای عزای اربابش حسین علیهالسلام آماده کند، با خود اندیشید. حالا که دنیا زیباییهایش را از من دریغ کرده، حالا که نزدیکترین دوستانم نیز مرا ترک کردهاند و از حضورم در جمعهایشان دلگیر میشوند کاش میشد دست در دست فرشتگان به عزاخانهای که عرشیان برای اربابم مهیا کردهاند حاضر شوم؛ با این فکر شور و هیجان عجیبی در وجودش بارور شد و نام حسین را که با عجز و التماس همراه بود را فریاد زد و از او درخواست یاری کرد، فریادی که از دل شکستهاش برخاست و آوایی که با خود نام حسین را همراه داشت؛ فرشتگان را بر آن داشت تا برای اجابت دعایی که از دل یک بیمار تنها و خسته برخاسته بود، برای او که در دنیا چیزی جز غربت و تنهایی را تجربه نکرده بود دعا کنند و خدای مهربان و اجابتکننده، او را از پشت درهای بیمارستان در کنار خوان نعمت خویش و عزاخانهای که عرشیان برای حسین علیهالسلام بر پا داشته بودند طلبید.