من یه خواستگار داشتم که سی و پنج سالش بود. جلسه خواستگاری گفت من تا دو سال دیگه امکان ازدواج ندارم.
منم گفتم خب برین دو سال دیگه بیاین.
البته بعضی دخترای کم سن حاضرن قبول کنن و عقد بمونن.
بهم می گفتن توی مراسم مذهبی شرکت کن. من چند ماه مسجد رفتم و خبری نشد. اما خواهرم فقط دو بار اومد مسجد و سه تا خواستگار پیدا کرد.
چون خواهرم خوشگله.
از اون روز دیگه توی هیچ مراسم مذهبی شرکت نکردم و توی خونه نماز می خونم.
منم مثل شما هستم. دیگه ازدواج رو بوسیدم و گذاشتم کنار.
قبول کردم که قیافه ندارم.قبول کردم که همه دنبال دختر خوشگل هستن. الآن آرامش دارم.
من چند بار کربلا رفتم. چند بارعمره رفتم ولی یه بار هم حاجت نگرفتم.
خواهرم از من کوچکتره و توی بیست سالگی ازدواج کرد. از اون موقع خواستگار میاد پشیمون میشه. پیش خودشون میگن حتما دختر بزرگه یه ایرادی داره.
ولی قضیه شما فرق می کنه. حجب و حیا رو بذار کنار و بگو می خوام ازدواج کنم. چند سال بعد خونوادت مثل خونواده من بهت سرکوفت می زنن.
یکی اومده بود خواستگاری من. سی و پنج سالش بود. بهم گفت من تا دو سال دیگه امکان ازدواج ندارم.منم گفتم شما که این همه سال ازدواج نکردی و دو سال دیگه هم روش. بهش هم گفتم اگه شرایط ازدواج ندارین چرا اومدین خواستگاری. شانس منه دیگه.
احتمالا اون دختر هم میگه برو دو سال دیگه بیا.
Páginas