سلام وقتتون بخیر
ممنونم از پاسخگویی و راهنمایی درجه یک تون
من ۹ ماهه عقدم ، نامزدم خیلی پسره خوبیه ولی با توجه به سنت خانوادگی ک داره خیلی سنتی هستن ، خیلی بسته اس اصلا راه های ابراز محبت رو بلد نیست مثل جوونای دهه شصتی رفتار میکنه پیش کسی حتی دست منو هم نمیگیره
تو این مدت حتی یه شب خونه ما نمونده و من هم خونه اونا نموندم یعنی نمیزاره .
هیچ تلاشی نمیکنه که با من وقت بگذرونه هی میگه زشته دیگران چی فک میکنن. خیلی دارم اذیت میشم. حتی تو خلوتای دو نفرمون هم راحت نمیتونه حرف بزنه خیلی از کلمات رو بیان نمیکنه چیزایی که دوس داره بهم نمیگه .
من خیلی تلاشمو میکنم که اونو دلبسته خودم کنم وابسته خودم کنم ولی نمیشه چی کار کنم چه روشهایی رو پیاده کنم که وقتشو برای من صرف کنه ؟؟؟
بعد اینکه این نوع رفتار اصلا قابل تغییر هست؟
و یه مورد دیگه، اینطوری رو علاقمون که دلگرمی و زندگیمون اثر نمیزاره؟
سلام ممنون ازپاسخگوییتون
واقعیتش توقع زیادی اونا باعث شده حتی دخترم نسبت به خانوادشون بی تفاوت باشه حتی نه میان نه میرن مشاور هم گرفتم ولی جواب ندادزمان که میگذره بیشتر فکر میکنم چه اشتباه بزرگی کردم لجبازی های دخترم هم ازطرفی دیگر؛فقط چه تصمیم بگیرم بهتره فکرم درست کارنمیکنه
من خواستگارم تا مرحله اشنايي خانواده ها هم پيش رفتيم براي جلسه بعدش قرار شد كه مجدد باهم صحبت كنيم ولي خب مادربزرگم فوت كردن خودشون مجدد تماس گرفتن برا جلسه بعد كه ما جريان گفتيم بهشون الان میخواستم ببینم درست هست كه به ايشون بگيم در ارتباط حالا از لحاظ تلفني باشیم باهم تو اين ٤٠ روز سوالاي كه قرار بود رو بپرسيم تا مجدد بعد چهلم جلسات رو ادامه بديم
مادرشوهرم با انتظارات بیش از حد واقعا داره زندگیمونو سرد میکنه به نظرم به شدت خود خواهه اوایل ازدواجمون هر روز زنگ میزد میگفت بیاین خونه ما بیاین پیش من اگه نمیرفتیم قهر میکرد دعوا میگرفت
دوتا پسر داره که من عروس اول هستم و پسر دوم هم کلاس هفتمه
من از وقتی با همسرم عقد کردم از همون دوران عقد تا الان که یک سال گذشته هر وقت میریم اونجا میگه منو باید شما نگه دارید همین اطراف من باشید منو نگه دارید روزی چند بار زنگ میزنه امار زندگیمونو میگیره میپرسه کجایین چیکار میکنین کجا میرید کجا میاین کی میرید حقوقتو گرفتی؟چقد بود؟و....
هررر وقت هم که ما میخوایم بریم جایی سفر میگه منم با خودتون ببرید منم میخوام بیام منو نمیتونید ببرید با اینکه ما دوست داریم دوتایی بریم سفر
تا میفهمه ما مثلا یکم پول جمع کردیم میگه من اینقدر پول میخوام یکمشو بدین به من
انتظار داره خرجشو پسرش بده گردش رو پسرش ببره کارای خونه رو همرو انجام بده مثلا یبار برادر شوهرم مریض شده بود با اینکه اطرافش همه فامیل و اشنا نزدیکش بود زنگ زد ما رو از خونه پدر بزرگم سر نهار بلند کرد که کلی راهو بریم برسیم برادرشوهرمو ببریم دکتر با اینکه میتونست اژانس بگیره دکتر هم نزدیکشون بود و نیازی هم به ما نبود اصلا
همش هم هی میگه به قدری که من واقعا دارم میرم خونشون استرس میگیرم
یجایی هم میبریمش بازم میگه منو ببرید
اکثر وظایف شوهرشو از پسرشون انتظار دارن اصلا هیچ انتظار و علاقه ای به همسر خودش نداره
هر چیزی هم از زندگیمون میفهمه چه خوب چه بد میره به کل فامیل اشنا و دوست و همسایه میگه و ابرومونو میبره اصلا نمیتونه حرفو نگه داره
پدر شوهرم اصلا رابطه خوبی با مادرشوهرم نداره واز خیلی از رفتاراش بدش میاد و ارتباطشون باهم سنگینه ومثلا اینکه سفر باهم نمیرن البته توقع پدرشوهرم از همسرم زیاده ولی نه مثل مادرشوهرم
درکل ما هر دو داریم اذیت میشیم به همسرم هم میگم میگه چیکار کنم نمیتونم اخلاقشونو عوض کنم که
واقعا نمیدونم چه کار کنم
اصلا میرم اونجا ناخوداگاه استرس میگیرم و اصلا بهم خوش نمیگذره
همش میترسم باز با حرفاش اذیتمون کنه نه من میتونم بهش چیزی بگم نه همسرم
اصلا دلم نمیخواد ببینمش اینقدر که از دستش اذیت شدم پر از انتظاره پر از انتظار.
به شدت در این رابطه کمک و مشاوره میخوام اگه میشه راهنماییم کنید
سلام وقتتون بخیر
ممنونم از پاسخگویی و راهنمایی درجه یک تون
من ۹ ماهه عقدم ، نامزدم خیلی پسره خوبیه ولی با توجه به سنت خانوادگی ک داره خیلی سنتی هستن ، خیلی بسته اس اصلا راه های ابراز محبت رو بلد نیست مثل جوونای دهه شصتی رفتار میکنه پیش کسی حتی دست منو هم نمیگیره
تو این مدت حتی یه شب خونه ما نمونده و من هم خونه اونا نموندم یعنی نمیزاره .
هیچ تلاشی نمیکنه که با من وقت بگذرونه هی میگه زشته دیگران چی فک میکنن. خیلی دارم اذیت میشم. حتی تو خلوتای دو نفرمون هم راحت نمیتونه حرف بزنه خیلی از کلمات رو بیان نمیکنه چیزایی که دوس داره بهم نمیگه .
من خیلی تلاشمو میکنم که اونو دلبسته خودم کنم وابسته خودم کنم ولی نمیشه چی کار کنم چه روشهایی رو پیاده کنم که وقتشو برای من صرف کنه ؟؟؟
بعد اینکه این نوع رفتار اصلا قابل تغییر هست؟
و یه مورد دیگه، اینطوری رو علاقمون که دلگرمی و زندگیمون اثر نمیزاره؟
سلام ممنون ازپاسخگوییتون
واقعیتش توقع زیادی اونا باعث شده حتی دخترم نسبت به خانوادشون بی تفاوت باشه حتی نه میان نه میرن مشاور هم گرفتم ولی جواب ندادزمان که میگذره بیشتر فکر میکنم چه اشتباه بزرگی کردم لجبازی های دخترم هم ازطرفی دیگر؛فقط چه تصمیم بگیرم بهتره فکرم درست کارنمیکنه
سلام وقتتون بخیر
من خواستگارم تا مرحله اشنايي خانواده ها هم پيش رفتيم براي جلسه بعدش قرار شد كه مجدد باهم صحبت كنيم ولي خب مادربزرگم فوت كردن خودشون مجدد تماس گرفتن برا جلسه بعد كه ما جريان گفتيم بهشون الان میخواستم ببینم درست هست كه به ايشون بگيم در ارتباط حالا از لحاظ تلفني باشیم باهم تو اين ٤٠ روز سوالاي كه قرار بود رو بپرسيم تا مجدد بعد چهلم جلسات رو ادامه بديم
سلام
ببخشید در رابطه با موضوعی میخواستم راهنماییم کنید
مادرشوهرم با انتظارات بیش از حد واقعا داره زندگیمونو سرد میکنه به نظرم به شدت خود خواهه اوایل ازدواجمون هر روز زنگ میزد میگفت بیاین خونه ما بیاین پیش من اگه نمیرفتیم قهر میکرد دعوا میگرفت
دوتا پسر داره که من عروس اول هستم و پسر دوم هم کلاس هفتمه
من از وقتی با همسرم عقد کردم از همون دوران عقد تا الان که یک سال گذشته هر وقت میریم اونجا میگه منو باید شما نگه دارید همین اطراف من باشید منو نگه دارید روزی چند بار زنگ میزنه امار زندگیمونو میگیره میپرسه کجایین چیکار میکنین کجا میرید کجا میاین کی میرید حقوقتو گرفتی؟چقد بود؟و....
هررر وقت هم که ما میخوایم بریم جایی سفر میگه منم با خودتون ببرید منم میخوام بیام منو نمیتونید ببرید با اینکه ما دوست داریم دوتایی بریم سفر
تا میفهمه ما مثلا یکم پول جمع کردیم میگه من اینقدر پول میخوام یکمشو بدین به من
انتظار داره خرجشو پسرش بده گردش رو پسرش ببره کارای خونه رو همرو انجام بده مثلا یبار برادر شوهرم مریض شده بود با اینکه اطرافش همه فامیل و اشنا نزدیکش بود زنگ زد ما رو از خونه پدر بزرگم سر نهار بلند کرد که کلی راهو بریم برسیم برادرشوهرمو ببریم دکتر با اینکه میتونست اژانس بگیره دکتر هم نزدیکشون بود و نیازی هم به ما نبود اصلا
همش هم هی میگه به قدری که من واقعا دارم میرم خونشون استرس میگیرم
یجایی هم میبریمش بازم میگه منو ببرید
اکثر وظایف شوهرشو از پسرشون انتظار دارن اصلا هیچ انتظار و علاقه ای به همسر خودش نداره
هر چیزی هم از زندگیمون میفهمه چه خوب چه بد میره به کل فامیل اشنا و دوست و همسایه میگه و ابرومونو میبره اصلا نمیتونه حرفو نگه داره
پدر شوهرم اصلا رابطه خوبی با مادرشوهرم نداره واز خیلی از رفتاراش بدش میاد و ارتباطشون باهم سنگینه ومثلا اینکه سفر باهم نمیرن البته توقع پدرشوهرم از همسرم زیاده ولی نه مثل مادرشوهرم
درکل ما هر دو داریم اذیت میشیم به همسرم هم میگم میگه چیکار کنم نمیتونم اخلاقشونو عوض کنم که
واقعا نمیدونم چه کار کنم
اصلا میرم اونجا ناخوداگاه استرس میگیرم و اصلا بهم خوش نمیگذره
همش میترسم باز با حرفاش اذیتمون کنه نه من میتونم بهش چیزی بگم نه همسرم
اصلا دلم نمیخواد ببینمش اینقدر که از دستش اذیت شدم پر از انتظاره پر از انتظار.
به شدت در این رابطه کمک و مشاوره میخوام اگه میشه راهنماییم کنید
سلام وقت بخیر و خداقوت
واژه فواد چند بار و در کدام آیات آمده است؟حضرات آل الله علیهم السلام در روایات چه معنایی در تفسیر حقیقت فواد فرموده اند؟نظر مفسران در مورد فواد چیه؟
Páginas