ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه.تادهنشو وامی کردآب می رفت تودهنش نمی تونست بگه.دست کردم توآکواریوم درش آوردم.شروع کردازخوشحالی بالا پایین پریدن.دلم نیومددوباره بندازمش اون تو.انقدبالا پایین پریدخسته شدخوابیـــد.دیدم بهترین موقع است تاخوابه دوباره بندازمش تو آب.الان چند ساعته بیدارنشده یعنی فکرکنم بیدارشده دیده انداختمش اون تو،قهرکرده وخودشوزده به خواب.این داستان رفتاربعضی ازآدم هایی است که کنارمونند. دوستشون داریم ودوستمون دارند،ولی مارونمی فهمندوفقط تودنیای خودشون دارندبهترین رفتاروبامامیکنن
اقای یه عاشق قبول داری باسکوت هم ادم خالی نمیشه؟؟؟
بعضی وقتا حتی گفتن کلمه دوس داشتن ادموخالی نمیکنه.هی میخوای به اوج بری وکلمه ای پیداکنی که بتونی بفهمونیش چقدرعاشقشی امانمیشه.زبونت بندمیاد لکنت زبان میگیری.بدنت به لرزه میفته وای خداچجوری بگم چقددوسش دارم؟چندتادوسش دارم؟بازم نمیشه.اخرش بایدسکوت بگیری وبه چشاش خیره بشی.بخدااگه دوست داشته باشه باطرز زول زدنت به چشاش میفهمه عاشقشی.میفهمه که زندگیش بدون تومعنایی نداره
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه.تادهنشو وامی کردآب می رفت تودهنش نمی تونست بگه.دست کردم توآکواریوم درش آوردم.شروع کردازخوشحالی بالا پایین پریدن.دلم نیومددوباره بندازمش اون تو.انقدبالا پایین پریدخسته شدخوابیـــد.دیدم بهترین موقع است تاخوابه دوباره بندازمش تو آب.الان چند ساعته بیدارنشده یعنی فکرکنم بیدارشده دیده انداختمش
اون تو،قهرکرده وخودشوزده به خواب.این داستان رفتاربعضی ازآدم هایی است که کنارمونند.
دوستشون داریم ودوستمون دارند،ولی مارونمی فهمندوفقط تودنیای خودشون دارندبهترین رفتاروبامامیکنن
بنده ای از خداوند پرسید : در مقام پروردگار می خواهی بنده هایت کدام درس های زندگی را بیاموزند ؟
خدا وند گفت :
بیاموزند که نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، تنها کاری که می توانند بکنند این است که خودشان او را دوست بدارند .
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم هایی عمیق در قلب کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا این زخم ها را التیام بخشیم .
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیازمند است .
بیاموزند انسان هایی هستند که ما را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان رابیان کنند .
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند اما به همان یک نقطه دو دید مختلف داشته باشند .
بیاموزند کافی نیست که فقط دیگران را ببخشند بلکه باید بتوانند خود را نیز ببخشند .
زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست كمی خواروبار به او بدهد.
وی گفت كه شوهرش بیمار است و نمیتواند كار كند، كودكانش هم بیغذا ماندهاند.
فروشنده به او بیاعتنایی كرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش كند. زن نیازمند باز هم اصرار كرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد.
مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه میخواهد خرید او با من.
فروشنده با اكراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم!
- فهرست خریدت كجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !
زن لحظهای درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذی از كیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند كه كفه ترازو پایین رفت.
خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرناباوری، به گذاشتن كالا روی ترازو مشغول شد تا آنكه كفهها با هم برابر شدند.
در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تكه كاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.
روی كاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلكه دعای زن بود كه نوشته بود:
ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده كن.
فروشنده با حیرت كالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی كرد و رفت و با خود اندیشید:
فقط خداست كه میداند وزن دعای پاك و خالص چقدر است...
Páginas