گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت نهم ) گردباد شهوات آتش حسرتاز کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود٬ بر جای نشستم و با خود گفتم:چه مقامی! چه منزلتی! در حالیکه که من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات٬ دست بر گریبان٬ هنوز هم به جایی نرسیدهام٬ اما اینان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند.براستی خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند.1اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.چندان بلند٬ بلند گریستم2 که هر آنچه از عقده دنیا در دلم بود٬ محو شد... اما ... غبطه و حسرتی که از عبور شهیدان در دلم باقی بود٬ مگر با این گریهها محو میشد؟!نیک آرام به سمتم آمد٬ مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود. گردباد شهوات با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم٬ اما خبری از انتهای خیابان نبود.از دور٬ ستون سیاهی را دیدم که از پائین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.با نزدیک شدن ستون سیاه٬ متوجه شدم که همانند گردباد به دور خود میچرخد. با دیدن این صحنه٬ خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود٬ پرسید: این ستون چیست؟!نیک گفت: این گردباد شهوات است٬ که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد. با اضطراب گفتم: حالا دیگر باید چه بکنیم؟!گردباد با سرعت غیر قابل وصفی به سمت ما میآمد و هر چه در اطرافش بود٬ به درون خویش میکشید.نیک گفت: دستهایت رومحکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد٬ تو را از من جدا نسازد.3رفته٬ رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آور به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد٬ تا اینکه در یک چشم بهم زدن٬ هوا تاریک شد.گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالیکه دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم٬ به سختی خود را کنترل میکردم.هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم٬ که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو را از من جدا نسازد؟ لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم. دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد٬ سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم بهم زدن٬ کیلومترها از نیک دور گشته! به بالا پرت شدم.4گردباد در حال چرخش بود و من نیز چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقتفرسایش از حال رفتم.وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش بشدت آزارم میداد بسرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و بطرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ همنشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی برگزیده بودی٬ نیم نگاهی به صورت گناه افکندم٬ قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.بدون توجه به سخنانش گفتم چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است. با تعجب پرسیدم از نیک ؟ گفت: آری او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.گفتم: خب٬ زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ پرخاشگرانه پاسخ داد:هر چه تو سختی بکشی من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.5و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است باید همراه من بیایی. بسوی آتشدرحالیکه از شدت وحشت و اضطراب بخود میلرزیدم پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی با صفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی.6 میدانستم لجاجت و طفره رفتن من بیفایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. گناه با عجله و شادی کنان جلو میرفت. هر از گاه بر میگشت و مرا تشویق به ادامه راه میکرد.با اینکه از گناه خیری ندیده بودم اما مژدههای مکرر و شادمانی بیسبب او نیز مرا به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه میدادم.7با خود اندیشیدم شاید نیک را در پشت کوه ملاقات کنم٬ شاید هم وادی السلام بر حسب اتفاق پشت این کوه قرار دارد که گردباد مرا به نزدیکی آن آورده است: اما نه٬ مگر بدون نیک میتوان به وادی السلام رسید؟!!از نیمه کوه گذشته بودیم که نالههایی از دور به گوشم رسید. بدون توجه به راهم ادامه دادم. هر چه به اوج قله نزدیکتر میشدیم فریاد و نالهها بیشتر و بیشتر میشد تا آنجا که از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صداهایی است که به گوش میرسد گناه مضطربانه پاسخ داد: کدام صداها؟ گفتم: همین فریاد و فغانهای جانخراش که از پشت کوه به گوش میرسد.گناه گفت من صدایی نمیشنوم٬ شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند گفتم ولی صدائی که من میشنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن. گناه گفت: گفتم که من چیزی نمیشنوم٬ بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده که وقت تنگ و راه طولانی است. دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان میکند و بیجهت خود را به ناشنوایی میزند چارهای نبود من به واسطه گردبادی که وزید از نیک دور گشتم و گفتم در دستان گناه اسیرم کاش نیک را رها نمیکردم ولی نه... شدت گردباد بحدی بود که مرا به ناچار از او جدا کرد.در کشاکش کوه و با شک و تردید بدنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم٬ فریاد کشید خودت را کنار بکش. با عجله خودم را به کناری کشیدم٬ ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام بر فرق گناه فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد.پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن آن صورت زیبا و عطر روح نواز بسیار مسرور شدم نیک آغوش گشود و من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم.نیک در حالیکه اشکهایم را پاک میکرد با لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت: دوست من اینجا چه میکنی؟ هیچ میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. قبلا نام این وادی را از زبان نیک شنیده بودم اما هرگز باورم نمی شد که زمانی به مرز این دشت و پر خطر نزدیک شوم. از نیک خواستم درباره این وادی باز هم سخن بگوید و او هم قبول کرد:جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط میکنند. در اینجا گونهای از آتش جهنم به آنها میرسد و در رستاخیز نیز خود جهنم را زیارت خواهند کرد.8نام وادی عذاب و اینکه در آستانه وارد شدن به آن قرار داشتم باعث شد ترس و وحش عجیبی بر وجودم سایه افکند.نیک پس از آنکه مرا دلداری داد خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.ادامه دارد... پینوشتها:1.امام خمینی(ره)2.میزان الحکمة ج10 ص 132 و المیزان ج2.3.غرر الحکم ص7974.غررالحکم ص510- فهرست غرر ص 186.5.میزان الحکم ج4 ص208- میزان الحکم ج3 ص 473-4746. میزان الحکم ج5٬ ص85( زینت گاه)7. میزان الحکمه٬ج5 ص898.مومن 46.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت هشتم) توبه توبه 1 پس از لحظهای سکوت٬ نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی٬ قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود؛ اما به واسطه توبهای که کردی این راه از تو برداشته شد 2 هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند. گفتم: توبه من بخاطر گناهان بسیار زشت و بزرگی بود که انجام داده بودم. گفت: این مسیر هم٬ راه بسیار وحشتناکی بود که اگر توبه نکرده بودی باید این مسیر را بگذرانی که علاوه بر اینکه طولانی و پرفراز و نشیب است و دارای گلوگاههای تنگ و تاریکی است٬ بلکه از حیوانات گزنده و درندهای که در مسیر است نیز در در امان نبودی. پس آنگاه نیک دستم را گرفت و به سمت خویش کشید و گفت: حالا حرکت کن که بایستی به مسیر قبلی خود برگردیم و به راه ادامه دهیم. هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم٬ تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم. نیک که به راحتی میتوانست قدم بردارد٬ با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را بر گردن او آویزم٬ تا شاید کمکم کند. دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم٬ که به ناگاه همان فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده کمکش کن تا نجات یابد. فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت و از آنجا که دستهایم را بالا گرفته بودم توانستم طناب را چنگ بزنم و از آن مهلکه نجات یابم.وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده٬ چه بود؟ نیک گفت: اگر بهیاد داشته باشی٬ ده سال پیش از مرگت٬ مدرسهای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغولند٬ آنچه باعث نجات تو از این گرفتاری گردید٬ خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظهای به کمکت آمد.3پس از تصدیق حرف نیک با قیافه حق به جانبی گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم. پس خیرات آن چه شد؟ نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا 4 و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا 5 مزدش را هم از مردم گرفتی. گفتم: کدام مزدی؟! گفت: تعریف و تمجیدهای مردم٬ بیاد بیاور که در دلت چه میگذشت وقتی مردم از تو تعریف میکردند! تو خوشحالی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. باید بدانی که خداوند اعمالی را میپذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. 6حسرت و ندامت از طرفی و خجلت و شرمساری از طرف دیگر٬ تمام وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی٬ اعمال خودت را که میتوانست در چنین روزی دستگیر تو باشد٬ تباه کردی؟! عبور شهدا « خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند٬ به مقام آنها نیندیشید که هرگز اندیشه شما به آنجا نرسد٬ به راه و هدف آنها فکر کنید٬ قدم گذارید و حرکت کنید». همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقت فرسای آسمان برای لحظهیی قطع نمیشد؛ خستگی راه امانم را بریده بود٬ دیگر برایم توان نمانده بود. در این هنگام صداهایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند٬ تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند. از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته٬ نگاه کردم. با تکانی که نیک به من داد به خود آمدم٬ خواستم سوال کنم اما نیک پیشدستی کرد و گفت: خودم دیدم. گفتم: اینها چه کسانی بودند؟! گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند٬ با شگفتی تکرار کردم: شهیدان؟!! گفت: آری شهیدان گفتم: مقصدشان کجاست؟ گفت: وادی السلام با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام گفت: آری ٬ وادی السلام. گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پر رنج و محنت را بر خود هموار کردیم٬ تا روزی به وادی السلام برسیم٬ آنگاه تو میگویی٬ آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟ نیک در حالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود٬ گفت: میان ماه من تا ماه گردون *** تفاوت از زمین تا آسمان است سپس ادامه داد: تو در دنیا٬ افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی به سختی راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند٬ تمام گناهانشان را از میان بر میدارد.7 و راه را بر ایشان هموار میسازد. در روز رستاخیز نیز شهیدان٬ جزء اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند.8 آنها راه صدساله دنیا را یک شبه پیمودند حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند. به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لهما و حسن مآب. ادامه دارد ... ------------------------------------------------------------------------1. 1. توبه در مورد بنده٬ روی آوردن اوست به خدا و در مورد خداوند٬ روی آوردن خداست به بنده. انسان گنهکار میتواند با پشیمانی قلبی به مقام توبه دست یابد هر چند٬ استغفار٬ توبه را زینت میبخشد. امام باقر(ع) فرمود: در توبه همین بس که آدمی از کرده خود پشیمان گردد.امام علی (ع) نیز فرمود: ای مردم٬ خویشتن را به عطر استغفار خوشبو سازید که بوی گند گناه٬ شما را رسوا نسازد.2. 2. سفینة البحار.3 3.تحف العقول ص 243- بحارالانوارج6٬ باب 10.4. 4. سفینة البحار ج1.5. 5. میزان الحکمة ج3 ص61.6. 6. فهرست غرر٬ ص 92.7. 7. وسائل الشیعه ج11.8. 8. بحارالانوار٬ ج26.
سلامبنظرم طرح اینگونه اشکالات از روی بیکاری است.( البته منظورم به هیچ وجه نویسنده این مطلب نیست، بلکه نویسندگان سایتهایی چون تبیان است) نوشتن انشاءالله بجای ان شاء الله، هیچ اشکالی ندارد. همه ما هم وقتی میگوئیم انشاءالله، منظورمان معنای «ما خدا رو ایجاد کردیم» نیست.کما اینکه در استفتائی که از آیت الله مکارم شده بود، ایشان فرموده بودند نوشتن انشاءالله هیچ اشکالی ندارد.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت هفتم) فریبفریبنیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه٬ اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم٬ نیک پا به سمت راست نهاد. اما ناگهان دست سیاه بزرگی٬ جلوی دهان و چشمهایم را گرفت و بواسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود٬ دریافتم که این٬ همان گناه است.سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم.وحشتزده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم٬ اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردهای؟! با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟!گفت: همان که در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی؛ حالا که قوه بینائیت وسیع شده است مرا مشاهده میکنی. گفتم: خب حالا چه میخواهی؟گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالتان آمدم٬ در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم٬ اما موفق نشدم. با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی؟گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟گفت: نه؛ میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم؛ اما مهم نیست٬ در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچکس از وجود آن آگاه نیست.گفتم: حتی نیک؟ گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمائی نمیکرد در یک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من بدنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند اما اینبار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود٬ با تهدید گفت: یا با من میآیی٬ یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم.با شنیدن این حرف٬ لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم به شرط اینکه من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمائی کند زیرا دیدن قیافه او برایم٬ نوعی عذاب بود. بدینسان قدم به مسیر چپ نهادم پس از مدتها راهپیمائی به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم به گناه گفتم: چه کنم؟گفت: میبینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم.وارد غار شدم٬ اما تاریکی بیش از اندازه آن مرا به وحشت افکند.صدای گناه را شنیدم که میگفت: چرا ایستادهای؟ این راه بسیار هموار و بیخطر است با خیالی آسوده به راه خویش ادامه ده.چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد.ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم٬ اما هیچ جوابی نشنیدم با وحشت٬ برای مرتبهای دیگر صدایش زدم٬ اما جز انعکاس صدای خود٬ هیچ صدائی به گوشم نرسید.وحشت و اضطراب٬ لحظهیی راحتم نمینهاد. در اطراف خود چرخی زدم٬ شاید راهگریزی بیابم٬ اما حالا دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا.بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم٬ لبریز شد٬ و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری٬ مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو هست. عطر دلنواز نیک قلبم را روشن کرد. و اینبار شوق در چشمانم حلقه زد.آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم٬ از همان راه بازگشتم؛ بواسطه بوی بدی که در سمت چپ٬ برجای مانده بود. از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم اما هر چه گشتم تو را ندیدم؛ تا اینکه به نزدیک رسیدم٬ گناه را دیدم که از غار بیرون میآمد و چون مرا دید به سرعت دور شد.1دانستم که تو را گرفتار کرده است٬ و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم٬ خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.ادامه دارد...
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت ششم) درههای ارتدادعذاب ابن ملجمپس از کمی راهپیمایی٬ پرنده بزرگی را دیدیم که نزدیک زمین پرواز میکرد. نیک گفت: میخواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت پس خوب به رفتار این پرنده بنگر.پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت سپس پرواز کرد و در اندک زمانی٬ و برای مرتبهای دیگر باز گشت و قسمت دیگری از بدن آن شخص را بر زمین ریخت. پس از چهار مرتبه( قی کردن) شکل مردی پدید آمد که بسیار ناراحت و رنجور به نظر میرسید.خواستم از نیک علت را جویا شوم که با اشاره از من خواست ؛ ساکت باشم و جریان را دنبال کنم. پرنده اینبار قسمتی از بدن آن مرد را بلعید و پرواز کرد و پس از بازگشت٬ قسمت دیگری از او را بلعید تا چهار بار که دیگر اثری از آن مرد باقی نماند. رو به نیک کردم و گفتم. خب؛ حالا بگو معنای اینکار چه بود و آن شخص که بود؟ گفت: او شقیترین فرد در میان انسانهاست.او ابن ملجم مرادی است. و تا قیامت در این عذاب باقی خواهد بود. 1گفتم: آن پرنده او را از کجا آورد و به کجا برد؟ گفت: محل اصلی او وادی عذاب است. با تعجب پرسیدم وادی عذاب کجاست؟گفت : قسمتی از گذرگاه برهوت است که کافران٬ منافقان و ظالمان در آن عذاب میبینند که امیدوارم گذرمان به آن مسیر نیافتد.من هم در حالیکه ترس در وجودم رخنه کرده بود٬ چنین آرزویی کردم.هدیهای از دنیاپس از پیمودن مسیر بسیار طولانی٬ دوباره به دره خطرناک و لغزندهای رسیدیم؛ از ترس اینکه مبادا اینبار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند بدنم به لرزه افتاد. ایستادم و به مشکلات بسیاری که بر سر راهم ظاهر میشد٬ فکر کردم.نیک برگشت و گفن: چرا ایستادهای؟ حرکت کن . گفتم: میترسم.گفت: چارهای نیست باید رفت. با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم٬ اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آنسوی دره ظاهر شد و در یک چشم بهم زدن٬ خود را به نیک رسانید و پس از اینکه جویای حال من شد٬ نامهای را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت.نیک پس از خواندن نامه٬ آن را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژدهای دارم شگفت زده پرسیدم : چه شده؟گفت: خویشاوندان و دوستانت برایت هدیهای فرستادند٬ که هماکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد.گفتم: چطور؟نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره میکرد٬ گفت: بخاطر این هدیه که عبارتست از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین بن علی علیهالسلام خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریختهاند از این دره٬ عبور نخواهیم کرد. از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همهشان طلب مغفرت کردم.آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسانتری قدم نهادیم.درههای ارتدادپس از مدتی به عبورگاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاهای هولناکی احاطه کرده بودند. نیک که گویا منتظر سوال من بود٬ رو به من کرد و گفت : این پرتگاهای وحشتآور دره ارتداد هستند که برای رسیدن به کف آن بحساب دنیا٬ سالها راه است.در کف آن هم٬ کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است.و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت٬ در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند. چنان وحشتی به من روی آورد که نا خواسته بر جای نشستم. نیک مرا بلند کرد و گفت: تو نگاهت به من باشد و اصلا به پایین دره٬ نگاه نکن بدین سان جرات کردم که قدم در این راه پر خطر گذارم.در این میان فریادی٬ دره را فرا گرفت و با وحشت صورتم را برگرداندم شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود.در میان جیغ و فریادهایش که دلم را بلرزه در آورده بود؛ فریاد شادی گناهش را میشنیدم. نیک که مانند من نظارهگر این صحنه بود٬ گفت: بیچاره تا اینجا را بسلامت گذراند٬ اما تا بر پا شدن قیامت در ته دره خواهد ماند. با تعجب پرسیدم: چرا؟گفت: او پس از سالها دینداری٬ مرتد شده بود. از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم از ترس سقوط٬ پای خود را بر جای پای نیک مینهادم.هر چند٬ گهگاه پایم میلغزید٬ اما سرانجام به سلامت٬ آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم و قدم به مسیر تنگ و پر پیچ و خمی نهادیم که اطراف آنرا تپههای کوتاه و بلند پوشانده بود. عبور از این راه نیز نگرانیهایی را بهدنبال داشت.ادامه دارد...1. بر اساس داستانی از کتاب معاد دستغیب
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت پنجم ) پرتگاه عمیق پرتگاه عمیق نیک مسیر راه را از روی تپهها و گاه از درون درههایی کوچک و بلند انتخاب میکرد تا اینکه به ناگاه خود را از لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟گفت: آری. عبور از این درهها مدتها طول میکشد٬ بنابراین عجله کن.با وحشت به ته دره نگاه کردم٬ به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود.برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم میدهی؟!گفت: چطوری؟!گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری٬ که اندکی راحتتر باشد وجود ندارد؟! نیک دستی به سرم کشید و گفت: راه عبور در این وادی بسیار است٬ اما هر کس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا آتش و دود آزارم دهد و از پایین ٬تپهها و درههای سخت و جان فرسا٬ محل عبورم میباشد؟!نیک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها٬ بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده٬ اینها تاوان آنهاست.1از آنجا که عشق رسیدن به وادی السلام را داشتم به ناچار تن به راه سپردم و آهسته و آرام٬ پشت سر نیک شروع به پایین رفتن از آن دره کردم. مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پائین رفتن از دره بودیم... اما گویا اثری از انتهای آن نبود. در این فکر بودم که شاید عمق این دره نشانگر عمق گناهان من است که ناگهان٬ صدای ریزش سنگ لاخها٬ از بالای دره٬ مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم٬ تا چنانچه مشکلی پیش آید٬ به کمکم بشتابد. و حشتنزده و مظطرب٬ در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود٬ دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره میباشد. نیک به من اشاره کرد و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کن٬ نگاه کردم هیکل بزرگ و سیاهی که قهقهه زنان شادی میکرد٬ بر بالای دره ایستاده بود.نیک گفت: این هیکل٬ گناه آن شخصی است که در حال سقوط بود و بواسطه قدرتی که داشت٬ توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند. آنگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.2 با شنیدن این سخن٬ ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظهای بر من چیره گردد٬ وجودم را فرا گرفت. پس از طی یک راه طولانی٬ سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او – یعنی نیک – چندان لاغر و ضعیف بود٬ که هر چه تلاش میکرد او را بر دوش خود بکشد٬ نمیتوانست.از نیک خواستم؛ به او کمک کند. اما نیک٬ عذرخواست و گفت: من فقط مامورم٬ تو را همراهی کنم؛ گناه هر کسی نیز در کمین خود اوست.3گفتم: اما ... ما انسانها در دنیا به کمک هم میشتافتیم!نیک گفت: در این عالم٬ هر کس به خودی خود جوابگوی اعمالش است٬ اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد٬ من شفیع نیستم. فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت علیهم السلام باشد٬ شاید که شفاعت آنان نصیبش شود.با افسوس٬ سرم را تکان دادم و دعا کردم که اینچنین باشد.شاید به حساب دنیا٬ ساعتها بر اعماق دره راه پیمودیم٬ تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم میشد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک٬ آماده کن!نگاهی به بالا افکندم٬ هر چقدر چشم افکندم نتوانستم حدس بزنم چقدر به انتهای مسیر باقی است. از اینکه مجبور بودم این راه طولانی را همچنان بپیمایم٬ افسرده بودم. اما برای رسیدن به وادی السلام٬ چارهیی جز آن نبود.سرانجام با سختی و مشکلات فراوان٬ به بالای دره رسیدیم. آرزو کردم که دیگر هیچگاه چنین موانعی بر سر راهمان پدیدار نگردد.پس از لحظهای استراحت٬ همان راه را به سمت وادی اسلام ادامه دادیم. ادامه دارد... . پی نوشتها:1. زلزال آیه 82. غرر الحکم ص 797 والحدیث ص 3853. فاطر آیه 18.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت چهارم) بیابان برهوت از قبر٬ بیرون رفتیم نیک جلو رفت و من٬ با کمی فاصله از پشت سر او حرکت میکردم. ترس و اضطراب٬ مرا لحظهای آرام نمیگذاشت. هر چه جلوتر میرفتیم٬ محیط بازتر و مناظر اطراف آن٬ عجیبتر میشد. از نیک خواستم؛ از من فاصله نگیرد٬ همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته گام بردارد. نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپردهاند1 که یار و مونسات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم٬ تا راه را بشناسی. پس از لحظهای سکوت٬ بدینگونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد٬ بدون شک دیرتر به مقصد خواهیم رسید. اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد٬ هر آن احتمال آشکار شدن گناه را میدادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودم تا به کوهی رسیدیم که البته توانستیم با سختی فراوانی خود را به اوج آن برسانیم. در چشم انداز ما٬ بیابانی قرار داشت که از هر طرف٬ بیانتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را میبینی. خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو٬ همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. حرفهای نیک٬ اندکی از اضطرابم و وحشتم کاست اما با اینهمه٬ هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امنتری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخانید و گفت: بهتر است بدانی که ( روز قیامت همه مردم٬ چه مومن٬ چه کافر٬ بایستی از پلی بگذرند به نام صراط که بر روی دوزخ قرار گرفته است 2 هر کس بتواند به سلامت٬ از پل عبور کند٬ وارد بر بهشت خواهد شد و گرنه با کوچکترین لغزشی به قعر جهنم فرو خواهند غلطید؛ در عالم برزخ نیز٬ که تنها سایهیی از بهشت و جهنم است و هرگز قابل قیاس با آن رستاخیز عظیم نیست٬ بیابان برهوتی قرار دارد٬ که همانند پل صراط است در قیامت و به ناچار باید از آن گذشت٬ تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. اما وای بر آنانکه میمانند و به عذاب مبتلا میگردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان میشوند. کمی فکر کردم و گفتم: چارهیی نیست ... حرکت میکنیم به امید خدا. به سمت آن دشت بیپایان به راه افتادیم٬ هر چه پایینتر میرفتیم٬ هوا گرم و گرمتر میشد. وقتی به سطح زمین رسیدیم٬ نفسم به شماره افتاد؛ از نیک خواستم که لحظهای برای استراحت توقف کند٬ اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم٬ بنابراین وقت را تلف نکن٬ زیرا هر چه زودتر برویم٬ زودتر خلاصی خواهیم یافت. گفتم: من دیگر نمیتوانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده و ... در همین حال و در حالی که عرق از سر و روی من فرو میریخت٬ نقش بر زمین شدم نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید؛ سپس در حالیکه هنوز از زخمش رنج میبرد٬ مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد. از اینکه رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش٬ چون دوستی مهربان برایم دل میسوزاند٬ خوشحال بودم و شرمگین. یک ضربه همینطور که به راه خویش میرفتیم٬ صدای وحشتناکی٬ توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم٬ آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. دو شخص با قیافه های بزرگ و سیاه که از دهان و بینیشان٬ آتش و دود شعلهور بود و موهایشان بر زمین کشیده میشد٬ در حالیکه در دست هر کدام گرز آهنی تفتیده به چشم میخورد٬ در حرکت بودند.3 با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند٬ نکند به سمت ما میآیند؟! نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند٬ میروند از کافری که تازه از دنیا آمده٬ بپرسند آنچه از تو پرسیدند. گفتم: اینها وحشتناکترند. گفت: زیرا با کافر سر و کار دارند. فاصلهیی نشد که صدای فرو آمدن چیزی٬ زمین زیر پاهایم را به شدت لرزانید٬ وقتی از نیک علت را جویا شدم٬ گفت: ضربه آتشینی بود که بر آن کافر فرود آمد. 4 از این به بعد نیز اینگونه صداها که زمین را به لرزه میآورد بسیار خواهی شنید. ادامه دارد ... پینوشتها:1. 1. نهج البلاغه خ108. 2. 2. نهج البلاغه خ 83٬ بحارالانوار ج8 باب 22. 3. 3. بحارالانوار ج 6٬ باب 7و8 و ج5٬ ص 143. 4. 4. بحارالانوار ج 6 باب 7 * منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت سوم) هنوز مدت زیادی از رفتن «رومان » نگذشته بود كه صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.صدا ، نزدیك و نزدیك تر می شد و ترس ووحشت من بیشتر . تا اینكه دو هیكل بزرگ و وحشتناك در جلوی چشمانم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید كه دیدم هر یك از آنها آهنی بزرگ در دست دارند كه هیچكس از اهل دنیا قادر به حركت آن نیست ، پس فهمیدم كه این دو «نكیر » و «منكر » اند . در همین حال ، یكی از آن دو ، جلو آمد و چنان فریادی بركشید كه اگر اهل دنیا می شنیدند ، می مردند . فكر كردم دیگر كارم تمام است . لحظه ای بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش كردند : پروردگارت كیست ؟ پیامبرت كیست ؟امامت كیست ؟ …. از شدت ترس ووحشت زبانم بند آمده بود و عقلم از كار افتاده بود، هر چند فهم وشعورم نسبت به دنیا صد ها برابرشده بود اما در اینجا بیاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد . چه می توانستم بكنم ؟! سرم بزیر افتاد ، اشكم جاری شد و آماده ضربت شدم . درست در همین لحظه كه همه چیز را تمام شده می دانستم ، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه كنان گفتم : ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسانها ، من یك عمر از شما خواستم كه شب اول قبر به فریادم برسید ، از كرم شما بدور است كه مرا در این حال و گرفتاری رها كنید ….. و این بار آنها با صدای بلند تری سوالاتشان را تكرار كردند . چیزی نگذشت كه قبرم روشن شد ،نكیر و منكر مهربان شدند، دلم شاد وقلبم مطمئن و زبانم باز شد ، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم : پروردگارم خدای متعال (الله ) ، پیامبرم حضرت محمد ( صلی الله علیه واله )امامم علی و اولادش ، كتابم قرآن ، قبله ام كعبه ، … می باشد . نكیر و منكر در حالی كه راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری بسوی جهنم گشودند و بمن گفتند : اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در ، در دیگری از بالای سرم باز كردند كه نشانی از بهشت داشت . آنگاه به من مژده سعادت دادند .با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد . حالا مقداری راحت شدم .از اینكه از تنگی و تاریكی قبر نجات یافته بودم ، بسیار مسرور و خوشحال بودم . آمدن گناه آنگاه از من خواست كه پرونده سمت راستم را به او بسپارم . پرونده را به او سپردم و گفتم :از اینكه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار . گفت : تا آنجایی كه در توان باشد ، برای لحظه یی تنهایت نخواهم گذاشت مگر آنكه … رنگ از رخسارم پرید ، و حشت زده پرسیدم : مگر چه ؟! گفت : مگر آنكه آن شخص دیگر كه هم اكنون از راه می رسد برمن غلبه یابد كه دیگر خوددانی و آن همراه !پرسیدم : آن كیست ؟گفت : تا آنجا كه به یاد دارم ، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی ….اما نامه اعمال دست چپ تو ، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد ،شخص دیگری كه نامش گناه است ، او را از تو باز پس خواهد گرفت . آنگاه اگر او برمن غلبه پیدا كند با او همنشین خواهی شد و گرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم : پرونده او را می دهیم تا از اینجا برود. نیك گفت : او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در كنارت بماند.گفتگوهامان ادامه داشت ، تا اینكه احساس كردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد .آن بوی متعفن تمام فضا را پر كرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد . در این لحظه هیكل رشت و كریهی در قبر ظاهر شد .از ترس خودم را به نیك رساندم و محكم او را در برگرفتم ، ناگهان دست كثیف و متعفنش را برگردنم آویخت و قهقه زنان فریاد بر آورد : خوشحالم دوست من خوشحالم و بسیار خوشحال و .. و باز همان قهقهه مستا نه اش را سر داد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت . زبانم به لكنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی به هوش آمدم ، سرم بر زانوی نیك بود ، اما با دیدنچهره خون آلود نیك غم عالم در دلم نشست گمان كردم كه آن هیكل متعفن ـ یعنی گناه ـ بر او فائق آمده و پیروز گشته . اما نیك كه دانست چه در قلبم می گذرد ، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت : غم مخور ، با لاخره تواتستم پس از یك در گیری و كشمكش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم . برخاستم و در حالی كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، دست برگردن نیك انداختم و گفتم : من دوست دارم ، تو همیشه در كنارم باشی ، از آن شخصی بد هیكل رشت رو بیزارم و ترسان . راستی كه تنهایی به مراتب از بودن در كنار او برایم بسیار لذتبخش تر است . چرا كه وقتی گناه ، در كنارم قرار می گیرد ، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. نیك با حالتی خاص گفت : البته او هم حق دارد كه در كنار تو باشد، زیرا این چیزی است كه خودت خواسته ای با تعجب گفتم : من ؟ ! من هر گز خواهان او نبوده ام . گفت : به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به این شكل در آورده است ، و به ناچار بار دیگر او را در كنار خویش خواهی دید . از این گفته نیك خجل زده شدم و سخت مضطرب ، و در حالیكه صدایم به شدت می لرزید ، پرسیدم : كی ؟ كجا ؟ گفت : شاید در مسیر راهی كه در پیش داریم . گفتم : كدام راه ؟ كدام مسیر ؟ گفت : به واسطه بشارتی كه نكیر و منكر به تو دادند جایگاه تو منطقه یی است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودترخودت را ، آماده سفر به آن مكان مقدس كنی . گفتم : وادی السلام كجاست ؟ گفت : مكانی است كه هر مومن را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری ،تا در مسیر راه از هر ناپاكی و آلودگی پاك گردی ، و البته بواسطه رنج و مشقتی كه خواهی برد گناهت ذوب خواهد شد ، آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید . گفتم : برهوت چگونه جایی است ؟ گفت : كافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند . آنگاه از من خواست كه خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم .
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت دوم)تشییع جنازه« من می روم ، مطمئن باشید كه شما هم خواهید آمد ، فكر نكنید مرگ برای غیر شماست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز غافلید » وچون نماز تمام شد ، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند كردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین ، بار دیگر دلم را آرام كرد . من نیز بالای جنازه قرار گرفتم به واسطه علاقه ام به جسد ، همراه او حركت كردم .تششییع كنند گان را به خوبی می شناختم ،عده ایی زیر تابوت را گرفته و گروهی ، در عقب تابوت در حركت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز.حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشكار شده بود از این رو ، از حضور برخی افراد ، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم ، بوی بسیار بدی كه از آنها متصاعد بود، آزارم می داد . چند تن از آنها را بصورت میمون می دیدم در حالیكه قبلا فكر می كردم ، آدمهای خوبی هستند . از سوی دیگر ، یكی از آشنایان را دیدم كه عطر دل انگیز و روح نوازش ، شامه ام را نوازش می داد . این در حالی بودكه من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم ، شاید هم غیبت دیگران ، او را از چشمم انداخته بود و یا تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حركت بود و من همچنان ،با نگرانی از آینده ، آنها را همراهی می كردم . در حالیكه ، بسیاری از تشییع كنندگان ، زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله مشغول بود ، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند . به كنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم . عجبا ! پس شما كی از خواب غفلت بر خواهید خواست ؟ سخن از معامله و چك برگشت خورده و سود كلان می كنید ؟! چقدر خوب بود در این لحظات اندكی به فكر آخرت خویش می بودید به آن روزی كه از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افكند.دستتان از زمین كوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من ،مهلت بطلبید ، اجازه باز گشتن نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید كه ای كاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان باقی ، می اندیشیدم . دستان من ! من هم دعاتان می كنم كه دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آباد تر . اما شما را به خدا ، از خواب غفلت برخیزید و لحظه یی سر در گریبان تفكر فرو برید . اگر به فكر من نیستید ، لا اقل به فكر آخرت خود باشید ،به فكر آن روزی كه به من ملحق خواهید شد ، این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری كنید ، اگر اینجا به فكر مرگ نباشید ، پس كجا به خود خواهید آمد ؟ گویا برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز هم غافلید . آنگاه رو كردم به اهل و عیالم و گفتم :« ای عزیزان من ! دنیا شما را بازی ندهد ، چنانكه مرا بازی گرفت »مرا مجبور كردید به جمع آوری اموالی كه لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.
گزارش لحظه به لحظه مرگ( قسمت اول)«آه منِ قلّه الزّاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد»آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)(1) *** *** ****حالت احتضار چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛(2) همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(3) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. *مرگ(جدایی روح از بدن) «النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»مردم در خوابند، هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند.(4) در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند، در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(5)، تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس می کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عموجان شهادت را بگو(6) من می گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند.(7)عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در اخرین لحظات زندگیم داشتند. زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند.(8) که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آنروز آزادی و آرامش نداشتم حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالیکه لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که ... ... تعدادی زبان به شکوه و شکایت گشودند که: زود بود؛ چرا؟ ... با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون می کنند؟! خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر می شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!من اکنون پس از آن درد جانفارسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریید؟ چرا بر سر می کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد، آنقدر به این منزل می آیم تا هیچکس را باقی نگذارم. اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(9)جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ... افسوس و صد افسوس!پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند.به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می زدم: آهسته تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده. اما... او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. (10)غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.آن روها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد ... منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، اصغر بهمنی منابع:1- نهج البلاغه/حکمت 742- وسائل الشیعه/ ج 2. باب 353- نهج البلاغه/ خ 1084- بحارالانوار/ ج 6، ص 1775- روضات الجنات/ج 2، ص 906- وسائل الشیعه/ ج 2، باب 367- بخارالانوار/ج 6،باب 78- بحارالانوار/ج 6، باب 8، ص 180-باب 6، ص 163-1629- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16 و بحارالانوار10- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16
Páginas