نظرات صبا۱۲

Portrait de صبا۱۲ صبا۱۲ 01 sep, 2014 حسرت گذشته ، ترس از آینده/به وحشت و تهوع افتادم

دوست عزیز.گذشته ای که داشتیدفقط خطابوده وازروی ناآگاهی.همه ماخطایی داشتیم ولی تجربه ای بایدباشه که انسان به خودش بیاد.به گذشتت فکرنکن چون عین موخوره میفته به جونت وکاری هم ازدستت برنمیاد.مطمئن باش خدای دیروز وامروزت فرداهم هست.نگران فردایت نباش.بااعتمادبه نفس به زندگی آیندت فکرکن وصادق باش.درموردگذشتت  وعکسها هم به کسی چیزی نگو،میان خودت وخدای خودت توبه کن.اعتراف کردن به گذشته فقط اعتمادطرف مقابلوبه توکم میکنه وزندگیتونابودمیکنی،سعی کن درزندگی آیندت اشتباه نکنی.بالاخره گذشته هادرگذشته.درسته تاحدودی ذهنتومشغول میکنه ولی خب چاره نیس.اگه این تجربه هانباشه انسان هیچ وقت معنی زندگیونمیفهمه.

یاعلی

Portrait de صبا۱۲ صبا۱۲ 23 aoû, 2014 حساسیت عجیبی نسبت به همسرم دارم

ازهمتون ممنونم،فوق العاده نظراتتون قابل احترامه،

Portrait de صبا۱۲ صبا۱۲ 23 aoû, 2014 حساسیت عجیبی نسبت به همسرم دارم

وقتی روزسوم بهش گیرمیدم میگم نرومیگه تومنودرک نمیکنی؟خب من کله قندبودم که اون دوز پیش اونابودهیچی نمیگفتم؟میگم دوس ندارم زیادپیش اوناباشی،بعضی وقتامیگه چشم بعضی وقتامیگه دوس دترم بمونم

Portrait de صبا۱۲ صبا۱۲ 23 aoû, 2014 حساسیت عجیبی نسبت به همسرم دارم

۴ماه عقدمون خونده شده.ایشون ۲۳ساله ومن ۲۲.همسرم اصلارفیق بازنیس.ففط دوتادوست صمیمی داره.اوناهم رفیق بدی نیستن.هم محله ایشون هستن.به هیچ وجه دیدارهاشونومحدودنکردم ولی اگه یه روز دوروز باهم باشن.روزسوم اجازه نمیدم.وبه همین خاطردعوامیشه.

Portrait de صبا۱۲ صبا۱۲ 23 aoû, 2014 حساسیت عجیبی نسبت به همسرم دارم

راستی ازاخلاق خودمم بگم.همتون منومقصرندونید.درهمه مواردزیاددرکش میکنم،فقط حساسم که اینم گندزده به همش.محبت زیادی میکنم بهش.هرموقع دلش تنگ باشه برام دردسترس هستم.یعنی این وظیفمه.هرموقع بگه جایی نرو بامنطق میپرسم چرا؟قبول میکنم،اگه دعواکنیم تایه ساعت حتی اگه مقصرایشون هم باشن گذشت میکنم وبه روش نمیزنم،من کم عصبانی میشم،ولی همیشه درونم عین موخوره میفته به جونم،ایشون زودعصبانی میشه،ولی من همیشه سکوت میکنم بعدش خوب میشه،دعواروزیادی طول میده،ولی من میگم اشتباه ازمنه دعواتموم میشه،بخاطرش هرکاری میکنم،حتی خودمم تغییرمیدم،حتی میتونم یه آدم دیگه باشم ویه کلمه هم نگم کجابودی کجانبودی.ولی اگه خودش بهم نگه دیوونه میشم وبه روم نمیارم،بعضی وقتادربعضی مسایل بامنطش حرف نمیزنه تلافی میکنه،هرچقدبهش میگم حرفت منطقی نیس قبول نمیکنه اخرش من کوتاه میام،واسه همین میگم زیادی شدم براش،من ارزش ایشونوزیادمیدونم اماهمسرم نه اندازه من،تحمل دعواندارم وکوتاه میام اماخودم باگریه حلاک میشم وایشون میگه بازگریه کرد

Pages

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 1