عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمیدارد

09:35 - 1402/07/26

متن کامل شعر عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمیدارد

عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمیدارد

متن شعر عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمیدارد

خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها

چه شـادي ها خورد بر هم چه بازی ها شـود رسـوا

یکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بربادی

یکی از جان کند شـادی، یکی از دل کند غوغا

چه کاذب ها شـود صادق، چه صادق ها شـود کاذب

چه عابد ها شـود فاسـق، چه فاسـق ها شـود ملا

چه زشـتی ها شـود رنگین چه تلخی ها شـود شیرین

چه بالا ها رود پائین، چه سـفلی ها شـود علیا

عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد

و گرنه بر زمین افتد ز جـيب محتسـب مینا

شـبی در کنج تنهائی میان گریه خوابم برد

به بـزم قـدســــيان رفـتم ولی در عـالم رؤيــا

درخشـان محفلی دیدم چو بزم اختران روشـن

محمد(ص) همچو خورشـیدی نشـسـته اندر ان بالا

روان انبیاء با او، علی شـیر خدا با او

تمام اولیاء با او هـمه پاک و هـمه والا

ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسـمل

کَشـيدم ناله ای از دل زدم فـریاد واویلا

که ای فخـر رسـل احمد برون شـد رنج ما از حد

دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا

زند غم بر دلم نشـتر ندارم صبر تا محشـر

بگو با عادل داور بگو با خالق یکـتا

چسـان بینم که نمرودی بسـوزاند خليلی را

چسـان بينم که فـرعونی بپوشـاند يد بیضا

چسـان بينم که نا مردی چراغ انجمن باشـد

چسـان بينم جوانمردی بماند بيکـس و تنها

چسـان بينم بد انديشي کند تقـليد درويشـان

چسـان بينم که ابليسي بپوشـد خرقه ي تقوا

چسـان بينم که شـهبازی بدام عنکبوت افتد

چسـان بينم که خفاشـي کند خورشـيد را اغوا

چسـان بينم که نا پاکی فریبد پاکبازان را

چسـان بينم که انسانی بخواند خوک را مولا

غريب و خانه ویرانم فـدايت این تن و جانم

مبادا نقد ايمانم رود از کف در ین سـودا

چه شـد تاثیر قرآنی چه شـد رسـم مسـلمانی

کجا شـد سـوره ي ياسـين کجا شـد آيه ي طه؟

به شـکوه چون لبم واشـد حکيم غزنه پيدا شـد

بگفتا بسـته کن دیگر دهان از شـکوه ي بيجا

عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر انداز

که دارالملک ايمان را مجـرد بیند از غوغا

به این آلوده دامانی به این آشـفته سـامانی

مزن لاف مسـلمانی مکن بیهوده این دعوا

مسـلمان مال مسـلم را به کام شـعله نسـپارد

مسـلمان خون مسـلم را نریزد در شـب یلدا

برو خود را مسـلمان کن پس فکر قرآن کن

سـفر در کشـور جان کن که بیني جلوه ي معـنا

سـنايی رفت و پنهان شـد مرا روِا پريشـان شـد

خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا

نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران

ز ابــر ديده ام بـاران، فـــرو باريد بي پروا

اطاقم نيمه روشـن بود کتابی چند با من بود

گشـودم گنج حافظ را که یابم گوهـر یکتا

يقينم شـد که حالم را لسـان الغـيب ميداند

که در تفسـير احوالم بگفـت آن شـاعر دانا

" الا يا ايهـا السـاقي ادر کاسـاً و ناولها

که عشـق آسـان نمود اول ولی افتاد مشـکلها "

شـب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل

کجا دانـند حال ما سـبکـسـاران سـاحلها

بگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گوی

که ما در گوشـهء غـربت ازو دوریم منزلها

بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنويسـم

به توفان مانده کشـتی ها به آتش رفته حاصلها

ز تيغ نامسـلمانان ز سـنگِ نا جوانمردان

فتاده هـر طرف سـرها شـکسـته هر طرف دلها

بگفتم چون کند مردم، بگـفـتا خود نميداني؟

جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محملها

شاعر: رازق فانی

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
14 + 3 =
*****