رهروان ولایت ـ جبهه چه جای با صفایی بود و چه بچههای باحال و باصفایی در آن پیدا میشد. در زیر آتش و خون، تیر و ترکش خوف و خطر، خستگی و تلاش و بیخوابی، اما....
اما لبخند از روی لبانشان گم نمیشد شاد و شوخ بودند؛ با هم میخندیدند ولی اما نه مثل امروزیها که خدای ناکرده بهم میخندند. در جبهه در شبها خاکریز میزدند و نماز شب میخواندند و خدایی میشدند. در مرامشان مردانگی بود و مهربانی. به قول معروف شادی و نشاط روی صورتهایشان میرقصید و شجاعت و ایمان توی قلبهایشان موج میزد.
انگار از این سرزمین خاکی نبودند و از افلاکیان بودند. درتاریخ مثلشان را کمتر پیدا میکنی چون همه چیزشان اسلام بود. جوانان باصفایی بودند که جبهه را تبدیل به عبادتگاه و سبقت در عبادات کرده بودند جوانانی که اغلب 15 ، 16 سال بیشتر نداشتند و دشمن از روح بزرگ و شجاعت آنان در هراس بود. در بین آنها جوانانی بودند برای اینکه روحیات رزمندهها را عوض کنند و باعث خنده دیگران شوند کارهای خوب و ابتکاراتی از خودشان انجام میدادند. که نمونهای را از داستانهای بسیجی طنز برادر محسن صالحی را ذکر میکنم که خواندنش خالی از لطف نیست.
اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپر طلا!» دو طرف الاغ نوشتههایی آویزان بود. سوپرطلا دربست سفر به تمام نقاط کشور. به تمام جهان! الاغ اکبر کاراته، همیشهی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون بود. یک روز که اکبر کاراته داشت با الاغش برای بچهها سطل سطل شربت میبرد، در بین راه چیزی توجهش را به خود جلب کرد از الاغ آمد پایین و سطل شربت را زمین گذاشت و به طرف آن چیز حرکت کرد در حالی که اسلحهاش در دستش جاکرده بود. یکوقت صدای قورت قورت شنید، تندی سرش را برگرداند که دید الاغه سرشو کرده توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده.
اکبر خشکش زد. جیغی زد و به طرفش دوید. افسارش را گرفت و کشید و گفت صاحب مرده چه کار میکنی؟ الاغ انگار میخواست همه شربتها را بخورد. اکبر افسار را میکشید و الاغ هم مقاومت میکرد تا اینکه اکبر سر الاغ را از سطل بیرون کشید. الاغ نصف شربتها را خورده بود. اکبر یه نگاهی به سطل شربت کرد و یه نگاهی هم به دهان شربتی الاغ. با لگد محکم کوبید به پایش و گفت: سم بریده مگر مرض داری؟ مگر خری؟ نمیفهمی؟ حالا دیگه حق بچهها را سر میکشی. از من نه از خدا نمیترسی؟ بعد قاه قاه خندید و گفت خوش مزه بود؟ جیگرت حال اومد؟ بعد دستی به سر الاغ کشید و سطل و اسلحه را برداشت و سوار الاغ شد و بطرف بچهها حرکت کرد.
تا اینکه به جمع بچهها رسید و بچهها دور و بر اکبر را گرفتند. میگفتند و میخندیدند. حالا اکبر کاراته هم، هی شربتا رو لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که شفاست. بچهها نفری چندتا لیوان شربت خوردند و گفتند اکبر چرا خودت نمیخوری؟ مصطفی لیوانش را سرکشید و بعد خیره به اکبر نگاه کرد و گفت: نمیدانم چرا شک برم داشته! فکر کنم کلکی درکار اکبر باشه؟ و بعد به اکبر گفت بگو ببینم همیشه اول خودت شربت میخوردی و میگفتی اول ساقی بعد باقی! اما حالا چرا ساقی نشدی؟
اکبر منّ و منّ کنان گفت: خب ما اینیم دیگه! کمکم بچهها به اکبر کاراته شک کردند مصطفی پرید و دست اکبر را گرفت نفر دیگه دهان اکبر را باز کرد تا شربت بریزد در دهان اکبر؛ اکبر داد زد صبر کنید! میگم، ولی اگر گفتم، نامردی نکنید؛ نزنیدم؛ به خدا تقصیر من نبود! اکبر گفت حالا همه به دهان سوپر طلا نگاه کنید. نگاه همه رفت طرف الاغ، دهان الاغ شربتی بود و فهمیدند که الاغ سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند. اکبر گفت: نامرد بدون اجازه سرش را کرد توی سطل.
بچهها اکبر را دوره کردند. اکبر خواست فرار کند؛ مصطفی از پشت یقه اکبر را گرفت و همه بچهها ریختند روی سرش. دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و کشان کشان بردند به طرف رودخانه. اکبر داد میزد، به خدا من شنا بلد نیستم، خفه میشم. ای الاغ لعنتی، کاری بکن و انداختندش توی رودخونه. اکبر کاراته که داشت خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغ و داد میکرد و بچهها از خنده ریسه رفته بودند.[1]
_________________________________________________________
پینوشت:
[1]. برداشتهایی از کتاب، اکبر کاراته و خرش ص 15
نظرات
احسنت.خسته نباشی.