یادم هست زمانی که در موقعیت شما بودم یکی از اساتیدمون گفت که تابستون وقت خودتون را هدر ندید. اونهایی که کتاب های آقای دستغیب را خوندن کتاب های آقای مطهری رو بخونن و اونهایی که نخوندن کتابهای آقای دستغیب را بخوانند و تحقیقی هم ازش بنویسید. سه چهار تا کتاب از آقای دستغیب توی خونمون داشتیم من همه اونها رو خوندم... نمیدانم، شاید کتاب قلب سلیم یا کتاب دیگری بود که خواندم و این احساس بهم دست داد که هر کاری که می کنم ریاست. حس میکردم تمام وجودم رو ریا گرفته و هیچ گریزی ازش ندارم. برای اینکه ریا نشه خودم را در نماز جمعه در مصلای درندشت شهرمان قایم می کردم. ... خلاصه موعد تحویل دادن تحقیق به استادمان گفتم من چنین مشکلی پیدا کردم. ایشان خندید و گفت: اگر آقایی موقع اذان در فلان خیابان در مرکز شهر باشد، میتواند در بین جمعیت اقامه نماز کند و تا زمانی که قصد خودنمایی نداشته باشد کارش نه تنها ریا نیست؛ بلکه از باب خواندن نماز اول وقت و ترویج و اشاعه نماز پاداش دارد.
شاید خیلی مناسب بود به من بگوید:
الا یا ایها الطلاب ناشی
علیکم بالمتون لا بالحواشی!!!!
شاید برازنده بود به من بگوید: دیر آمدی، نخواه زود برو!!!!
بر شما خرده نمی گیرم. همه ما کما بیش از این تجربه ها داشته ایم. ولی تجربه را باید با تحقیق و مطالعه عجین کرد که راه به صواب ببریم. اینکه از تجربه نیاموزیم و در بی خبری و بی خردی بمانیم، سخت و دشوار و قابل سرزنش است.
پسر بزرگوارم؛ کتاب فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام که خلاصه کتاب فروغ ابدیت آقای جعفر سبحانی است را حتما خوانده ای!
پیامبر چه زمانی و در چه شرایطی جنگ میکرد؟!
همین پیامبر در جنگ احد که کفار زنان و همسران خودشون را به میدان جنگ آورده بودند و این زنان ضمن کارهای دیگری به مثله (قطع کردن اعضا) شهدای اسلام می پرداختند و با دل و روده شهدا گوشواره و گردن بند درست می کردند، تا جاییکه هند، همسر ابوسفیان؛ جگر سیدالشهداء، حمزه را که بسیار شهادتش برای پیامبر گران تمام شد؛ به دندان گرفت و مشهور شد به هنگر جگر خوار که در تفسیر قمی آمده است: «فَجائَتْ اِلَیهِ هِند فَقَطَعَتْ مَذاکِیره! وَ قَطَعَتْ اُذُنَیه وَ قَطَعَت یَدیه وَ رِجْلَیه»؛ «هند آنگاه که در کنار پیکر حمزه قرار گرفت، تمام اعضای او! و دست و پایش را قطع کرد». شاید رزمندگان اسلام خیلی بدشان نمی آمد که مقابله به مِثل کنند ولی پیامبر دستور دین را اجراء کرد و فرمود ما مُثله نمی کنیم. مثله کردن حرام است. باوجودیکه جنگ اسلام وکفار بود. ولی حکم خدا اجرا شد.
زمانیکه اولین نفری که زنده به گور کردن دختران را باب کرد که شخصی از قبیله بنی تمیم بود، اسلام می آورد و نزد پیامبر می آید و ماجرای زنده به گور کردن دختر جوان خود را تعریف می کند، اشک در چشمان پیامبر حلقه می زند و به او می گوید چگونه پدری هستی که رحم و مهر و مروت پدری در دلت نیست؟!!!! پیامبر از او روی برمی تابد!
پیامبر تا آنجا برای هدایت مردم تلاش می کند که آیه نازل میشود: "لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ؛ گويى مىخواهى به خاطر آن كه مشركان ايمان نمىآورند، خود را به كشتن بدهى". (شعراء، 3).
کجا سراغ دارید عقل کلی با علم به اندیشه های ناقص مردم با آنها مشورت کند و مهربانی بورزد که پیامبر چنین بود؟! "فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ؛ (اى رسول ما!) پس به خاطر رحمتى از جانب خدا (كه شامل حال تو شده،) با مردم مهربان گشتهاى و اگر خشن و سنگدل بودى، (مردم) از دور تو پراكنده مىشدند. پس از (تقصير) آنان درگذر و براى آنها طلب آمرزش كن و در امور با آنان مشورت نما....". (آل عمران، 159)
حسین (ع) نواده پیامبر است ؛ وقتی به حادثه کربلا نزدیک می شود بارها و بارها با ابن سعدها صحبت میکند که شاید غائله را بخواباند و آنها را از جنگ منصرف کند؛ کوتاه نمی آیند.
چگونه با حرف یک معاندِ ضد دین، اصول و شاکله ذهنی شما در هم می شکند؟!
بله ؛ قرآن می فرماید: "مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ ۚ وَالَّذينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم؛ محمّد (ص) فرستاده خداست؛ و کسانی که با او هستند در برابر کفّار سرسخت و شدید، و در میان خود مهربانند".(فتح، 29) ولی در چه شرایطی؟! پس از گذشتن تمام مهلت ها و فرصت ها یا همان دم اول؟؟؟!!!!!!
تولی و تبری که در فروع دین آمده یعنی چه؟!
کتاب علي كيست؟ فضل الله كمپاني را حتما خوانده ای!
روایت هست وقتی حضرت علی (ع) به مصاف عمربن عبدود میرود ، عمر وقتی علی را بر خود مسلط می بیند؛ آب دهان نامبارکش را بر علی می ریزد. علی بلافاصله او را رها میکند.اصحاب از علی (ع) میپرسند : چرا او را از پای در نیاوردی؟ تو که بر او چیره بودی؟ علی می گوید: چون در همان لحظه که شمشیر داشت فرو می آمد، آب دهانی که بر من ریخت ، مرا عصبانی کرد. اگر آن لحظه شمشیر میزدم برای خدا نبود.
در جنگها شمشیر را نفس (هوای نفس) علی نمی زد.
علی را با دنیا چه کار!!!!!!!
وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا. مَا لِعَلِيٍّ وَ لَنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى؛ بی گمان دنیایتان نزد من از برگی در دهان ملخی که ان را می جود پست تر است. علی را چه کار با نعمتی که نابود می شود و لذتی که نمی ماند؟؟؟؟؟ (خطبه 224 نهج البلاغه)
نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ.
از به خواب رفتن خرد و زشتی لغزش به خدا پناه می بریم و از او یاری می جوییم. آمین
از این فرصت با اجازه تون میخوام استفاده کنم و ترویج سنت حسنه ای داشته باشم برای معلمانم که دستم از تبریک روز معلم بهشون کوتاهه.
خاطره ای از معلمی میخوام بگم که زندگی منو زیر و رو کرد ؛ با یک جمله! در یک جمع کلاس 35 نفری!
دبیر فیزیک ما اول دبیرستان، روز فرجه امتحان فیزیک فرمودند به مدرسه بیایید و ما خیال کردیم رفع اشکال خواهند کرد و هرچه هست مربوط به امتحان فیزیک هست. وقتی به مدرسه رفتیم گفتند توی کلاس خودتون ننشینید. برید یک کلاس دیگه (تغییر مکان و خاص بودن زمان یکی از راههای تأثیرگذاری و ماندگاری کلام هست و فقط یک معلم ماهر با این فنون و ریزه کاریهای روانشناسی آشناست) و ایشون در اون جلسه هیچ صحبتی از فیزیک نکرد. گفت "شبی 10 آیه قرآن بخوانید و به ختم که رسیدید یقین بدانید که یک حاجت اجابت شده دارید".
من ختم را شروع کردم از ابتدا تا انتها هزار بار حاجتم رو عوض کردم که یک حاجت بگم که حتما اجابت بشه. (خخخخ... 14 سالم بود دیگه ... خیلی انتظاری از یک نوجوان نیست). به وسط های قرآن که رسیدم متوجه شدم قرائتم اونجورها که فکر میکردم عالی که نه؛ خوب هم نیست. خلاصه روز ختم قرآن از خدا خواستم که راه هدایت و یادگیری و ... قرآن رو بر من هموار کنه. همین!
یک روز به خودم آمدم که دیدم من دانش آموز ممتاز ریاضی و عاشق ادبیات که غایت آرزویم یکروزی معلم ادبیات شدن و مهندس شدن بود و بین این دو نمی تونستم انتخابی داشته باشم؛ ادبیات قبول شدم ولی دانشجوی ادبیات هم نیستم!!!!
جایی بودم که می دیدم برای برخی دستاورد خاصی نداره ولی برای من بهترین سالهای عمرم بود! حاجتم اجابت شده بود؛ حاجت 14 سالگی!
یک معلم، علتش بود! واقعا با تمام وجود اعتقاد دارم معلمی شغل انبیاست. و یک معلم میتونه انسان ساز باشه!
با کدامین لغتی من زتو تکریم کنم
بهر آن زحمت بی حد تو تعظیم کنم
ای معلم، چه توان بهر تو جز آنکه به صدق
شاخه ای از گل معنا به تو تقدیم کنم
"شبی 10 آیه قرآن بخوانید و به ختم که رسیدید یقین بدانید که یک حاجت اجابت شده دارید".
کمک حضرت موسی (ع) به دختران حضرت شعیب (ع) این بود که بهشون کمک کرد که برای گوسفندان شون آب از چاه بکشند. (چون حضرت شعیب پیر بود و دخترانش به این امورات می پرداختند)
_______________________
متن یادداشت حجتالاسلام علی اکبر مظاهری اصفهانی، روانشناس و کارشناس خانواده مرکز مشاوره حوزه علمیه قم به شرح زیر است؛
داستانهای قرآن، هم زیباست هم واقعی. یکی از زیباترین این داستانها حکایت حضرت موسی و دختران حضرت شعیب است. این داستان، که در سوره قصص از آیه 22 تا 28 آمده، از رمانتیک ترین حکایتهای قرآنی است.
این داستان، با بیان آسان، چنین است:
موسی، در جوانی و قبل از پیامبر شدن، از دست فرعونیان، که قصد جانش را کرده بودند، گریخت و در بیابانها و صحراها راه نوردید تا به شهر «مَدیَن»، که خارج از کشور و سلطنت فرعون بود، رسید. آنجا گروهی را دید که از آبگاهی (چاه، جویبار، چشمه سار، ...) آب برمی داشتند؛ برای گوسفندانشان و دیگر نیازهایشان. نزد آنان رفت و به تماشایشان ایستاد.
در کنار این گروه، دو دختر را دید که با فاصلهای ایستادهاند و گوسفندانشان را نگه داشتهاند و در صف نوبت نیستند. نزدشان رفت و احوالشان را پرسید. گفتند:
پدرمان پیر است و توان کار ندارد. کس دیگری هم نداریم که برای آب دادن گوسفندان و برداشتن آب بیاید. ما برای اینکار آمدهایم. چون شلوغ است، این کنار ایستادهایم تا چوپانان و دیگران آب بگیرند و بروند. آنگاه که خلوت شد، گوسفندانمان را آب دهیم و برای منزلمان آب برداریم.
موسی، که در سخن و رفتار ایشان حیا و عفّت یافت و مردی غیرتمند و نیرومند بود و میدید که دیگران که زورمندند، به این دختران جفا میکنند و به ایشان نوبت نمیدهند، پیش رفت و برای دختران آب گرفت و گوسفندانشان را آب داد و روانه منزلشان کرد. آنگاه خود به سایه سار درختی رفت و با خدا چنین نجوا کرد: «خدای من، من به آنچه برایم بفرستی نیازمندم؛ رَبِّ إنّی لِما أنزَلتَ إِلَیَّ مِن خَیرٍ فَقیر.
پدر دختران، حضرت شعیب بود. چون دید دخترانش زودتر از روزهای دیگر به خانه باز گشتند، علت را جویا شد. دختران حکایت آن جوان را گفتند. شعیب گفت: «اورا نزد من آورید تا پاداشش دهم».
یکی از دختران، که نامش صفورا بود، در پی جوان برآمد. او را دید که در سایه سار درختی آسوده است. حیامندانه نزد او رفت؛ چنان حیامندانه که گویا بر زمین راه نمیرفت، بر حیا گام میزد و از رفتارش حیا میبارید: «تَمشی عَلَی استِحیاء؛ در حالتی که بر حیا گام می نهاد» و به جوان گفت: «پدرم شما را دعوت کرده که پاداشتان دهد».
جوان، که گویی دعایش را مستجاب یافته بود، همراه دختر نزد پدر دختران رفت. حضرت شعیب از جوان تشکر و پذیرایی کرد و از او خواست تا از خود و زندگیاش بگوید. جوان حکایت خویش را گفت. شعیب از او دلجویی کرد و بشارتش داد که دیگر از آزار آن قوم ستم پیشه نجات یافته است.
صفورا، که صلابت و امانت جوان را دیده بود، به پدر گفت: «باباجان، او را برای چوپانی و کارهای کشاورزیمان استخدام کن، که او جوانمردی است نیکو؛ هم نیرومند است، هم امین و پارسا.» حضرت شعیب به جوان پیشنهاد استخدام کرد، و جوان پذیرفت و نزدشان ماند.
صفورا، که برازندگیهای موسی را در نخستین ملاقات دیده بود و هر روز شایستگی تازهای از او می دید؛ و از سوی دیگر، خود در موقعیت ازدواج بود و طبیعی و فطری بود که میخواست به نیاز درونیاش پاسخ گوید و موسی را همسری لایق برای خود میدید، زمینه چینی کرد و به گونهای عفیفانه امّا زیرکانه این اندیشه را در ذهن پدر ایجاد کرد که او را به دامادی بگیرد.
حضرت شعیب، با توجه به اینکه ظرفیت و قابلیت لازم را در جوان یافته بود، پیشنهاد ازدواج با دخترش را با او مطرح کرد. موسی که چنین خواستهای را در دل داشت و نمیتوانست به صراحت ابراز کند، پیشنهاد را پذیرفت. و چنین شد که هوشمندیهای زیرکانه و البته حیامندانه صفورا نتیجه داد و این دو جوان ازدواج کردند.
الگویی قابل اقتدا:
این حکایت قرآنی داستانی است درس آموز برای همگان، در همیشه روزگاران، و صفورا و کردار او در مواجهه با موسی و انتخاب او به همسری خویش و خواستگاری غیر مستقیم از او، الگویی است راهگشا برای همه دختران، در همیشه روزگاران، به ویژه در روزگار کنونی ما.
اینک، در جامعه ما، در برابر هر دختر مجرد در هر خانواده، پسری بی همسر در خانوادهای دیگر وجود دارد. حیف است که هر کدام، از وجود دیگری بی بهره باشد. خسارت است که هریک بی همسر بماند. افسوس دارد که هر کدام، در حسرت داشتن همسر و زندگی مشترک، دوران جوانی را به تلخی بگذراند.
نقش دختر و رسالت دیگران:
نقش دختر در انتخاب همسر، نقشی است معقول و لازم. دختران باید این نقش خود را به عهده بگیرند و ماهرانه و البته حیامندانه، آن را ایفا کنند و خود را از این حق عاقلانه خویش محروم نکنند. یک مشاور دانا و توانا نیز میتواند ایشان را در این مسیر راهنمایی و یاری کند.
دیگران و همگان نیز در این عرصه، رسالتی انکار ناپذیر و خداپسند دارند و شایسته بلکه بایسته است که به ایفای رسالت خویش اقدام کنند و وظیفه دینی و انسانی شان را انجام دهند؛ هرکس به قدر توانایی و دانایی خویش. که اگر چنین شود، بخش بزرگی از این مسأله عظیم اجتماعی ما حل میشود و نتایج خجستهای را ثمر می دهد، ان شاءالله.
سلام بر شما کاربر محترم
یادم هست زمانی که در موقعیت شما بودم یکی از اساتیدمون گفت که تابستون وقت خودتون را هدر ندید. اونهایی که کتاب های آقای دستغیب را خوندن کتاب های آقای مطهری رو بخونن و اونهایی که نخوندن کتابهای آقای دستغیب را بخوانند و تحقیقی هم ازش بنویسید. سه چهار تا کتاب از آقای دستغیب توی خونمون داشتیم من همه اونها رو خوندم... نمیدانم، شاید کتاب قلب سلیم یا کتاب دیگری بود که خواندم و این احساس بهم دست داد که هر کاری که می کنم ریاست. حس میکردم تمام وجودم رو ریا گرفته و هیچ گریزی ازش ندارم. برای اینکه ریا نشه خودم را در نماز جمعه در مصلای درندشت شهرمان قایم می کردم. ... خلاصه موعد تحویل دادن تحقیق به استادمان گفتم من چنین مشکلی پیدا کردم. ایشان خندید و گفت: اگر آقایی موقع اذان در فلان خیابان در مرکز شهر باشد، میتواند در بین جمعیت اقامه نماز کند و تا زمانی که قصد خودنمایی نداشته باشد کارش نه تنها ریا نیست؛ بلکه از باب خواندن نماز اول وقت و ترویج و اشاعه نماز پاداش دارد.
شاید خیلی مناسب بود به من بگوید:
الا یا ایها الطلاب ناشی
علیکم بالمتون لا بالحواشی!!!!
شاید برازنده بود به من بگوید: دیر آمدی، نخواه زود برو!!!!
بر شما خرده نمی گیرم. همه ما کما بیش از این تجربه ها داشته ایم. ولی تجربه را باید با تحقیق و مطالعه عجین کرد که راه به صواب ببریم. اینکه از تجربه نیاموزیم و در بی خبری و بی خردی بمانیم، سخت و دشوار و قابل سرزنش است.
پسر بزرگوارم؛ کتاب فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام که خلاصه کتاب فروغ ابدیت آقای جعفر سبحانی است را حتما خوانده ای!
پیامبر چه زمانی و در چه شرایطی جنگ میکرد؟!
همین پیامبر در جنگ احد که کفار زنان و همسران خودشون را به میدان جنگ آورده بودند و این زنان ضمن کارهای دیگری به مثله (قطع کردن اعضا) شهدای اسلام می پرداختند و با دل و روده شهدا گوشواره و گردن بند درست می کردند، تا جاییکه هند، همسر ابوسفیان؛ جگر سیدالشهداء، حمزه را که بسیار شهادتش برای پیامبر گران تمام شد؛ به دندان گرفت و مشهور شد به هنگر جگر خوار که در تفسیر قمی آمده است: «فَجائَتْ اِلَیهِ هِند فَقَطَعَتْ مَذاکِیره! وَ قَطَعَتْ اُذُنَیه وَ قَطَعَت یَدیه وَ رِجْلَیه»؛ «هند آنگاه که در کنار پیکر حمزه قرار گرفت، تمام اعضای او! و دست و پایش را قطع کرد». شاید رزمندگان اسلام خیلی بدشان نمی آمد که مقابله به مِثل کنند ولی پیامبر دستور دین را اجراء کرد و فرمود ما مُثله نمی کنیم. مثله کردن حرام است. باوجودیکه جنگ اسلام وکفار بود. ولی حکم خدا اجرا شد.
زمانیکه اولین نفری که زنده به گور کردن دختران را باب کرد که شخصی از قبیله بنی تمیم بود، اسلام می آورد و نزد پیامبر می آید و ماجرای زنده به گور کردن دختر جوان خود را تعریف می کند، اشک در چشمان پیامبر حلقه می زند و به او می گوید چگونه پدری هستی که رحم و مهر و مروت پدری در دلت نیست؟!!!! پیامبر از او روی برمی تابد!
پیامبر تا آنجا برای هدایت مردم تلاش می کند که آیه نازل میشود: "لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ؛ گويى مىخواهى به خاطر آن كه مشركان ايمان نمىآورند، خود را به كشتن بدهى". (شعراء، 3).
کجا سراغ دارید عقل کلی با علم به اندیشه های ناقص مردم با آنها مشورت کند و مهربانی بورزد که پیامبر چنین بود؟! "فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ؛ (اى رسول ما!) پس به خاطر رحمتى از جانب خدا (كه شامل حال تو شده،) با مردم مهربان گشتهاى و اگر خشن و سنگدل بودى، (مردم) از دور تو پراكنده مىشدند. پس از (تقصير) آنان درگذر و براى آنها طلب آمرزش كن و در امور با آنان مشورت نما....". (آل عمران، 159)
حسین (ع) نواده پیامبر است ؛ وقتی به حادثه کربلا نزدیک می شود بارها و بارها با ابن سعدها صحبت میکند که شاید غائله را بخواباند و آنها را از جنگ منصرف کند؛ کوتاه نمی آیند.
چگونه با حرف یک معاندِ ضد دین، اصول و شاکله ذهنی شما در هم می شکند؟!
بله ؛ قرآن می فرماید: "مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ ۚ وَالَّذينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم؛ محمّد (ص) فرستاده خداست؛ و کسانی که با او هستند در برابر کفّار سرسخت و شدید، و در میان خود مهربانند".(فتح، 29) ولی در چه شرایطی؟! پس از گذشتن تمام مهلت ها و فرصت ها یا همان دم اول؟؟؟!!!!!!
تولی و تبری که در فروع دین آمده یعنی چه؟!
کتاب علي كيست؟ فضل الله كمپاني را حتما خوانده ای!
روایت هست وقتی حضرت علی (ع) به مصاف عمربن عبدود میرود ، عمر وقتی علی را بر خود مسلط می بیند؛ آب دهان نامبارکش را بر علی می ریزد. علی بلافاصله او را رها میکند.اصحاب از علی (ع) میپرسند : چرا او را از پای در نیاوردی؟ تو که بر او چیره بودی؟ علی می گوید: چون در همان لحظه که شمشیر داشت فرو می آمد، آب دهانی که بر من ریخت ، مرا عصبانی کرد. اگر آن لحظه شمشیر میزدم برای خدا نبود.
در جنگها شمشیر را نفس (هوای نفس) علی نمی زد.
علی را با دنیا چه کار!!!!!!!
وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا. مَا لِعَلِيٍّ وَ لَنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى؛ بی گمان دنیایتان نزد من از برگی در دهان ملخی که ان را می جود پست تر است. علی را چه کار با نعمتی که نابود می شود و لذتی که نمی ماند؟؟؟؟؟ (خطبه 224 نهج البلاغه)
نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ.
از به خواب رفتن خرد و زشتی لغزش به خدا پناه می بریم و از او یاری می جوییم. آمین
یا علی
از این فرصت با اجازه تون میخوام استفاده کنم و ترویج سنت حسنه ای داشته باشم برای معلمانم که دستم از تبریک روز معلم بهشون کوتاهه.
خاطره ای از معلمی میخوام بگم که زندگی منو زیر و رو کرد ؛ با یک جمله! در یک جمع کلاس 35 نفری!
دبیر فیزیک ما اول دبیرستان، روز فرجه امتحان فیزیک فرمودند به مدرسه بیایید و ما خیال کردیم رفع اشکال خواهند کرد و هرچه هست مربوط به امتحان فیزیک هست. وقتی به مدرسه رفتیم گفتند توی کلاس خودتون ننشینید. برید یک کلاس دیگه (تغییر مکان و خاص بودن زمان یکی از راههای تأثیرگذاری و ماندگاری کلام هست و فقط یک معلم ماهر با این فنون و ریزه کاریهای روانشناسی آشناست) و ایشون در اون جلسه هیچ صحبتی از فیزیک نکرد. گفت "شبی 10 آیه قرآن بخوانید و به ختم که رسیدید یقین بدانید که یک حاجت اجابت شده دارید".
من ختم را شروع کردم از ابتدا تا انتها هزار بار حاجتم رو عوض کردم که یک حاجت بگم که حتما اجابت بشه. (خخخخ... 14 سالم بود دیگه ... خیلی انتظاری از یک نوجوان نیست). به وسط های قرآن که رسیدم متوجه شدم قرائتم اونجورها که فکر میکردم عالی که نه؛ خوب هم نیست. خلاصه روز ختم قرآن از خدا خواستم که راه هدایت و یادگیری و ... قرآن رو بر من هموار کنه. همین!
یک روز به خودم آمدم که دیدم من دانش آموز ممتاز ریاضی و عاشق ادبیات که غایت آرزویم یکروزی معلم ادبیات شدن و مهندس شدن بود و بین این دو نمی تونستم انتخابی داشته باشم؛ ادبیات قبول شدم ولی دانشجوی ادبیات هم نیستم!!!!
جایی بودم که می دیدم برای برخی دستاورد خاصی نداره ولی برای من بهترین سالهای عمرم بود! حاجتم اجابت شده بود؛ حاجت 14 سالگی!
یک معلم، علتش بود! واقعا با تمام وجود اعتقاد دارم معلمی شغل انبیاست. و یک معلم میتونه انسان ساز باشه!
با کدامین لغتی من زتو تکریم کنم
بهر آن زحمت بی حد تو تعظیم کنم
ای معلم، چه توان بهر تو جز آنکه به صدق
شاخه ای از گل معنا به تو تقدیم کنم
"شبی 10 آیه قرآن بخوانید و به ختم که رسیدید یقین بدانید که یک حاجت اجابت شده دارید".
التماس دعا
یاعلی
سلام بر شما عزیز دلم
خوب هستید؟ ان شاء الله خانواده بهبودی کامل پیدا کردند؟
خوشحالم حضورتون رو در سایت می بینم.
از بابت تبریک روز معلم هم سپاسگزارم. از طرف من به مادر بزرگوارتون هم تبریک بگید.
و همچنین این روز برای شما هم که تجربه معلمی دارید عرض تبرریک داره.
ان شاء الله که به جرگه معلمان رسمی بپیوندید. آمین
یاعلی
سلام بر شما کاربر گرامی
کمک حضرت موسی (ع) به دختران حضرت شعیب (ع) این بود که بهشون کمک کرد که برای گوسفندان شون آب از چاه بکشند. (چون حضرت شعیب پیر بود و دخترانش به این امورات می پرداختند)
_______________________
متن یادداشت حجتالاسلام علی اکبر مظاهری اصفهانی، روانشناس و کارشناس خانواده مرکز مشاوره حوزه علمیه قم به شرح زیر است؛
داستانهای قرآن، هم زیباست هم واقعی. یکی از زیباترین این داستانها حکایت حضرت موسی و دختران حضرت شعیب است. این داستان، که در سوره قصص از آیه 22 تا 28 آمده، از رمانتیک ترین حکایتهای قرآنی است.
این داستان، با بیان آسان، چنین است:
موسی، در جوانی و قبل از پیامبر شدن، از دست فرعونیان، که قصد جانش را کرده بودند، گریخت و در بیابانها و صحراها راه نوردید تا به شهر «مَدیَن»، که خارج از کشور و سلطنت فرعون بود، رسید. آنجا گروهی را دید که از آبگاهی (چاه، جویبار، چشمه سار، ...) آب برمی داشتند؛ برای گوسفندانشان و دیگر نیازهایشان. نزد آنان رفت و به تماشایشان ایستاد.
در کنار این گروه، دو دختر را دید که با فاصلهای ایستادهاند و گوسفندانشان را نگه داشتهاند و در صف نوبت نیستند. نزدشان رفت و احوالشان را پرسید. گفتند:
پدرمان پیر است و توان کار ندارد. کس دیگری هم نداریم که برای آب دادن گوسفندان و برداشتن آب بیاید. ما برای اینکار آمدهایم. چون شلوغ است، این کنار ایستادهایم تا چوپانان و دیگران آب بگیرند و بروند. آنگاه که خلوت شد، گوسفندانمان را آب دهیم و برای منزلمان آب برداریم.
موسی، که در سخن و رفتار ایشان حیا و عفّت یافت و مردی غیرتمند و نیرومند بود و میدید که دیگران که زورمندند، به این دختران جفا میکنند و به ایشان نوبت نمیدهند، پیش رفت و برای دختران آب گرفت و گوسفندانشان را آب داد و روانه منزلشان کرد. آنگاه خود به سایه سار درختی رفت و با خدا چنین نجوا کرد: «خدای من، من به آنچه برایم بفرستی نیازمندم؛ رَبِّ إنّی لِما أنزَلتَ إِلَیَّ مِن خَیرٍ فَقیر.
پدر دختران، حضرت شعیب بود. چون دید دخترانش زودتر از روزهای دیگر به خانه باز گشتند، علت را جویا شد. دختران حکایت آن جوان را گفتند. شعیب گفت: «اورا نزد من آورید تا پاداشش دهم».
یکی از دختران، که نامش صفورا بود، در پی جوان برآمد. او را دید که در سایه سار درختی آسوده است. حیامندانه نزد او رفت؛ چنان حیامندانه که گویا بر زمین راه نمیرفت، بر حیا گام میزد و از رفتارش حیا میبارید: «تَمشی عَلَی استِحیاء؛ در حالتی که بر حیا گام می نهاد» و به جوان گفت: «پدرم شما را دعوت کرده که پاداشتان دهد».
جوان، که گویی دعایش را مستجاب یافته بود، همراه دختر نزد پدر دختران رفت. حضرت شعیب از جوان تشکر و پذیرایی کرد و از او خواست تا از خود و زندگیاش بگوید. جوان حکایت خویش را گفت. شعیب از او دلجویی کرد و بشارتش داد که دیگر از آزار آن قوم ستم پیشه نجات یافته است.
صفورا، که صلابت و امانت جوان را دیده بود، به پدر گفت: «باباجان، او را برای چوپانی و کارهای کشاورزیمان استخدام کن، که او جوانمردی است نیکو؛ هم نیرومند است، هم امین و پارسا.» حضرت شعیب به جوان پیشنهاد استخدام کرد، و جوان پذیرفت و نزدشان ماند.
صفورا، که برازندگیهای موسی را در نخستین ملاقات دیده بود و هر روز شایستگی تازهای از او می دید؛ و از سوی دیگر، خود در موقعیت ازدواج بود و طبیعی و فطری بود که میخواست به نیاز درونیاش پاسخ گوید و موسی را همسری لایق برای خود میدید، زمینه چینی کرد و به گونهای عفیفانه امّا زیرکانه این اندیشه را در ذهن پدر ایجاد کرد که او را به دامادی بگیرد.
حضرت شعیب، با توجه به اینکه ظرفیت و قابلیت لازم را در جوان یافته بود، پیشنهاد ازدواج با دخترش را با او مطرح کرد. موسی که چنین خواستهای را در دل داشت و نمیتوانست به صراحت ابراز کند، پیشنهاد را پذیرفت. و چنین شد که هوشمندیهای زیرکانه و البته حیامندانه صفورا نتیجه داد و این دو جوان ازدواج کردند.
الگویی قابل اقتدا:
این حکایت قرآنی داستانی است درس آموز برای همگان، در همیشه روزگاران، و صفورا و کردار او در مواجهه با موسی و انتخاب او به همسری خویش و خواستگاری غیر مستقیم از او، الگویی است راهگشا برای همه دختران، در همیشه روزگاران، به ویژه در روزگار کنونی ما.
اینک، در جامعه ما، در برابر هر دختر مجرد در هر خانواده، پسری بی همسر در خانوادهای دیگر وجود دارد. حیف است که هر کدام، از وجود دیگری بی بهره باشد. خسارت است که هریک بی همسر بماند. افسوس دارد که هر کدام، در حسرت داشتن همسر و زندگی مشترک، دوران جوانی را به تلخی بگذراند.
نقش دختر و رسالت دیگران:
نقش دختر در انتخاب همسر، نقشی است معقول و لازم. دختران باید این نقش خود را به عهده بگیرند و ماهرانه و البته حیامندانه، آن را ایفا کنند و خود را از این حق عاقلانه خویش محروم نکنند. یک مشاور دانا و توانا نیز میتواند ایشان را در این مسیر راهنمایی و یاری کند.
دیگران و همگان نیز در این عرصه، رسالتی انکار ناپذیر و خداپسند دارند و شایسته بلکه بایسته است که به ایفای رسالت خویش اقدام کنند و وظیفه دینی و انسانی شان را انجام دهند؛ هرکس به قدر توانایی و دانایی خویش. که اگر چنین شود، بخش بزرگی از این مسأله عظیم اجتماعی ما حل میشود و نتایج خجستهای را ثمر می دهد، ان شاءالله.
منبع: حوزه
خوشبخت بشید. آمین
یاعلی
سلام عرض ادب و احترام
خواهش میکنم به این سوال جواب بدید.
http://btid.org/node/160622
باوجودیکه من و همسرم و پسرم حافظه نسبتا خوبی داریم، دخترم مرتب میگه فراموش میکنه. برای تقویت حافظه یک بچه 7 ساله چه راههایی هست؟
ممنونم
یاعلی
صفحهها