من طبق نوشته های شما فهمیدم که شما همه مشکلاتتو میندازی گردن دهه 50 ای بودن
ولی من قبول ندارم
برای حل مشکل اول باید انسان اون مشکلو قبول کنه
شما برای اینکه تنها نباشی فقط لازم بود که خواستگار راه میدادی
البته شما تو سوالت علت ازدواج نکردنتو نگفتی
مشکل شما اینه که ازدواج نکردی، و نمیدونم چرا دیه گله از دهه 50 ای بودن میکنی
اصن ربطی نداره
حالا ما جوونای الان شکایت کنیم بگیم دخترا و پسرای این دوره خرابن و نمیتونیم ازدواج کنیم تا حدودی قابل قبوله
ولی شما نه
در ضمن دهه 60 ای ها دهه سوخته ای هستن نه دهه 50 ای ها
شما در گذشته خود نخواستید ازدواج کنید و نکردید، مسئول ازدواج نکردنتون تنها خودتونید
حالا هم که طراوت و شادابی خودتون رو از دست دادید و از یک سیکل تکراری( کار+درآمد+خوشگذرونی) و باطل و بی هدف(میگم بی هدف چون تو رکاب زندگی زناشویی نبوده) به فکر این مشکلات افتادید
در مورد شما قضاوتی نمیکنم، چون در مورد سرگذشت شما اطلاعاتی ندارم
روی سخنم با اون دختر خانمایی هست که هم خودشون و هم خانوادشون مغرورن و هی خواستگار رد میکنن و پز میدن پیش این و اون که اینقدر خواستگار داشتیم
سن و سال که پای شما صبر نمیکنه عزیزم
پیر میشی بالاخره
گیریم به مدرکت مینازی، به حقوق میلیونیت مینازی و ...
بهتر نیست تا دیر نشده به فکر باشی؟ غرور تا کجا؟ اگه زیباترین دختر هم باشی طراوت خودتو بعد از 25 از کم کم از دست میدی
مدرکت نمیتونه زمانو به عقب برگردونه، حقوقت هم نمیتونه زمانو به عقب برگردونه
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
دوست عزیز من خودمو جای اون طرفتون گذاشتم و شرایطی رو که شما برای اون ایجاد کردید رو برای خودم فرض کردم
واقعا سازش با شما به عنوان همسر واقعا سخته
همسرتون مطمئنا نسبت به شما سرد خواهد شد، چرا بیخودی میخوای مشکل ایجاد کنی واسه زندگیت آخه
من تعجب میگم که شما از چی داری گله میکنی
اول مشکلتو مشخص کن
من طبق نوشته های شما فهمیدم که شما همه مشکلاتتو میندازی گردن دهه 50 ای بودن
ولی من قبول ندارم
برای حل مشکل اول باید انسان اون مشکلو قبول کنه
شما برای اینکه تنها نباشی فقط لازم بود که خواستگار راه میدادی
البته شما تو سوالت علت ازدواج نکردنتو نگفتی
مشکل شما اینه که ازدواج نکردی، و نمیدونم چرا دیه گله از دهه 50 ای بودن میکنی
اصن ربطی نداره
حالا ما جوونای الان شکایت کنیم بگیم دخترا و پسرای این دوره خرابن و نمیتونیم ازدواج کنیم تا حدودی قابل قبوله
ولی شما نه
در ضمن دهه 60 ای ها دهه سوخته ای هستن نه دهه 50 ای ها
شما در گذشته خود نخواستید ازدواج کنید و نکردید، مسئول ازدواج نکردنتون تنها خودتونید
حالا هم که طراوت و شادابی خودتون رو از دست دادید و از یک سیکل تکراری( کار+درآمد+خوشگذرونی) و باطل و بی هدف(میگم بی هدف چون تو رکاب زندگی زناشویی نبوده) به فکر این مشکلات افتادید
در مورد شما قضاوتی نمیکنم، چون در مورد سرگذشت شما اطلاعاتی ندارم
روی سخنم با اون دختر خانمایی هست که هم خودشون و هم خانوادشون مغرورن و هی خواستگار رد میکنن و پز میدن پیش این و اون که اینقدر خواستگار داشتیم
سن و سال که پای شما صبر نمیکنه عزیزم
پیر میشی بالاخره
گیریم به مدرکت مینازی، به حقوق میلیونیت مینازی و ...
بهتر نیست تا دیر نشده به فکر باشی؟ غرور تا کجا؟ اگه زیباترین دختر هم باشی طراوت خودتو بعد از 25 از کم کم از دست میدی
مدرکت نمیتونه زمانو به عقب برگردونه، حقوقت هم نمیتونه زمانو به عقب برگردونه
رفتی سراغ دختر زیبایی که اصن عفت و پاکی نمیدونه چیه
الان هم میخوای ما واست مسکن تجویز کنیم؟
به نظرت اصن همچین دختری ارزش داره که من و تو وقتمون رو بذاریم و اینهمه تایپ کنیم؟
آخه تو خواستگاری کی رفتی؟ یه دختر یا یه هرزه؟(دوستان ناراحت نشید ولی با توصیفایی که این آقا کردن از اون دختر خانم نمیتونم لفظ دیگه ای به کار ببرم)
برادرم من برا همین میگم برو معیار انتخابتو عوض کن، اینم از دختر زیبای توی رویاهای فانتزیت
آدم وقتی زن میگیره باید دستشو که میذاره زیر سر زنش خیالش از بابت پاکی زنش جمع باشه
وگرنه اون زندگی به تفی هم نمیارزه
در ضمن زیبایی فانتری و معمولی بعد از چند ماه(به سال نکشیده) واست عادی میشه
حتما دلیلی دارد ...
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
Páginas