خاطره ای از پدر شهید
دو سه ماهی از شروع جنگ مي گذشت. قبل از آ ن هم اوضاع كردستان خيلی شلوغ و آشفته بود و با شرو ع جنگ ، این وضع بد ازبدتر شد . ضد انقلاب افتاده بود به جان مردم مظلوم و بی پناه كرد .هر روز از آنجا خبرهای بدی می رسيد. حتی می گفتند آنها از شدت كينه ای كه دارند پاسدارها را جلوی عروس هايشان سر مي برند!رو اين حساب ، ترس عجيبی تو دل خيلی ها افتاده بود . تو يك چنين اوضاعي ، محمود يك گروه از پاسداران سپاه مشهد را آماده كرد تا برای جنگ با ضدانقلا ب بروند كردستان . شبی كه فردايش قراربود حركت كند سمت منطقه ، تو خانه همه نشسته بوديم دور هم . ازسر شب حالتی داشت كه احساس می كردم مي خواهد چيزی به من بگويد. آن جا هم سر صحبت را باز كرد و گفت : بابا! خبر دارين كه ضدانقلاب تو كردستا ن خيلی شلوغ كرده؟!
حدس زدم كه دارد برای مطلبی مقدّمه چينی مي كند. بازم از اوضاع كردستان شروع كرد و آخرش گفت: اگه بخوام برم اونجا كه شما اجازه مي دين؟!
گفتم : بله که اجازه می دم ، چرا كه نه !فرمان امامه ، همه بايد بريم دفاع كنيم . تازه خودم هم آماده ام تا همراهت بيام... انگار انتظار چنين حرفی را نداشت .
پرسيد : می دونين كه اونجا چه وضعيتی داره ؟ جنگ ، جنگ نامرديه ، دوست و دشمن قابل تشخیص نيست احتمال برگشت خيلی ضعيفه!!..
چون او تمام وقتش تو پادگان آموزشی می گذشت و به ندرت خانه می آمد فكر می كرد كه من از اوضاع آنجا بی خبرم . با خنده گفتم: بله همه اين چيزها را كه می گی من هم مي دونم و برای اينكه خيالش را راحت كنم ، ادامه دادم: از همان روز اولی كه بدنياآمدی با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق بكنم ...اصلا آرزوی من اين بود كه تو توی اين راه باشی ، برو به امان خدا پسرم.... وقتی اين حرف را گفتم ، گل از گلش شكفت و خنديد . همانجا بلند شد و صورتم را بوسيد . صبح فردا با يك گروه راهی سّقز شد. بعدها به يكي از خواهرانش گفته بود: آن شب آقا جان امتحان الهی اش را خوب پس داد...
خاطره ای از مادر شهید
برای مراسم شب هفت شهيد علی قمی از مشهد رفتیم ورامين .يكی دو روز آنجا ماندیم . برگزاری مراسم و جلسات مختلف كه تمام شد، حجة الاسلام قمی پدر شهيد و چند تا ديگر از بزرگان ومسؤولين شهر تصميم گرفتند بروند تيپ ويژه شهدا، تا هم ديداری با رزمنده ها داشته باشند و هم محل شهادت علی را ببينند . آنها ازما هم دعوت كردند كه همراهشان برويم . برای من بهتر از اين نمی شد، هم تسلای دل خانواده شهيد و هم فرصت خوبی بود تا بعد از مدتها دوری، محمود را دوباره ببينيم .
به حاج آقا گفتم: حالا كه اينها مي خواهند بروند تيپ ، بهتره ما هم همراهشان برويم . دلم برای محمود تنگ شده...
حاج آقا بدون تأمل گفت: چی از اين بهتر. حتما می ريم ولی بد نيست كه با خود محمود هم يك هماهنگی بكنيم و بهش بگيم كه داريم مي آيم.
پس همانجا بهش تلفن زد. محمود با خوشحالي گفت:حتما بياييد. هم ما رو خوشحال می كنيد، هم بچه های ديگر رو...
همان روز با خانواده شهيد قمی و گروهی از مردم پيشوا و ورامين حركت كرديم سمت تيپ .صبح روز بعد رسيديم پادگان شهيد محمد بروجردی كه پادگان تيپ ويژه شهدا بود و نزديك مهاباد. جلو پادگان عده زيادی از بچه های رزمنده جمع شده بودند برای استقبال از ما. با شور و شوقي وصف ناپذير، بین آنها دنبال محمود می گشتم . با اينكه رسم بود فرمانده جلوتر از همه باشد، ولی با خودم گفتم: شايد بين رزمنده ها مانده است. اما هر چه بيشترگشتم ، محمود را پيدا نكردم . همان گروه تا جلو ساختمان فرماندهی همراهمان آمدند . من هنوز انتظار داشتم محمود راببينم . وقتی ديدم خبری نيست، سراغش را از آنها گرفتم گفتند: ديروز رفته عمليات...
اتفاقا همان روز نزدیك غروب رسيد. تمام سر تا پايش ، غرق خا ك و گرد و غبار بود . از نگاه ش معلوم می شد كه حسابی خسته است .
حدود نيم ساعت كنار ما و مهمانهای ديگر نشست . بعد در كمال تعجب ديدم از جا بلند شد، عذرخو اهي كرد و رفت تو ساختمان كناری . حدس زدم شايد چون خسته است رفته آسايشگاه استراحت كند . از يكی از دوستانش پرسيدم : اون ساختمون مال چيه؟ لبخندي زد و گفت: بهش مي گن اتاق نقشه ... پرسيدم: محمود براي چي رفت اونجا. گفت: برای طراحی ادامه عمليات..
سه چهار ساعتی گذشت ، نيامد ! رفتم بيرون و از پشت شيشه نگاهش كردم . با چند نفر ديگر نشسته بودند دور يك نقشه و گرم صحبت بودند . برگشتم تو اتاِق . لحظه شماری می كردم هر چه زودتر كارش تمام شود و بيايد پيش ما. آن شب عقربه های ساعت رسيد به دوازده شب ، او نيامد.
دو سه دفعه ديگر هم تا جلوی آ ن ساختمان رفتم ولی آنها هنوزسرگرم كارشان بودند. آخرش پدر محمود گفت : برو بگير بخواب ، ان شاءالّله فردا مي بينيش... خواستم اعتراض بكنم كه او گفت: خدا رو شكر می كنم كه همچين پسری نصيب من شده ، چون خيلي خسته بودم ، خوابيدم .
صبح روز بعد محمود نيروی گردانها را آماد ه كرد . باز هم آمد پیش ما برای عذرخواهی و بعد هم همراه بقيه راهی شد برای عمليات . دو روز بعد وقتی برگشت ما سوار اتوبوس شده بوديم وداشتيم برمی گشتيم . محمود برای خداحافظی آمد تو ماشين . باز ازهمه ، مخصوصا از من عذرخواهی كرد و حلاليت طلبيد.
وقتی اتوبوس راه افتاد، من به اين فكر می كردم كه حتی درمنطقه هم نمی شود او را سير ديد