افزودن دیدگاه

تصویر مینا
نویسنده مینا در

با سلام
من دختر 26 ساله تقریبا مذهبی بودم وهنوزم دووس دارم که باشم از سن 20 سالگی هم خواستگار داشتم اما وقتی 22 سالم تمام شد برای اولین بار از جوانی که بمن ابراز علاقه کرد خوشم آمد .به راستی پسری محجوب و با ایمان بود ..فقط تفاوت فرهنگی داشتیم و تفاوت در خانواده ها..پس از مدتی که خیلی رسمی با هم آشنا شدیم او گفت ازدواج ما اشتباه هست و من عاشق تو نیستم ..دقیقا زمانی که من روی قولش حساب کرده بودم و همه قلب و پاکی و انرژیم را برایش گذاشته بودم..قرار بر خداحافظی شد..منتها نتوانستیم..دیگر حس میکردم مرا به عنوان یه دوست میخواد یا شاید چون هر دو هیچ تجربه قبلی نداشتیم من برایش حکم یه تجربه بودم...دچار فشار روحی زیادی بودم نمیخواستم قبول کنم که او مرا دوست ندارد...در بین همان قهر و آشتی ها از من اجازه خواست تا دستم را بگیرد من خیلی مخالفت کردم اما اتفاقی که نباید افتاد..اون شب حالم خیلی بد بود در حدی که از زیادی استرس اورژانسی شدم..وقتی فهمید از من عذر خواست و گفت دیگر تکرار نمیکند..اما بعد ماه ها دوباره به بهانه درس و کار پیشنهاد ملاقات داد و خلاصه ما کم کم رومون بهم باز شد..شیطان به زندگی من آمده بود و عشق پاک مرا در هوس سوزاند...من شب ها کابوس میدیدم مریض شدم ..اون فقط دلداریم میداد که سخت نگیر منم عذاب وجدان دارم اما نمیتونم ..البته ما فقط در حد بغل و دست و بوسه ارتباط داشتیم...روز به روز این گناه برایم راحت تر شد حس کردم اگه این رابطه نباشه اون پسرم نیست اما مهم نبود مهم این بود که باشه من اینقدر بدبخت شدم بین این همه خواستگار گیر همین بودم..اون تنها انتخاب من بود ..هر دو بچه های خوبی بودیم که در دام شیطان افتادیم و در این امتحان خدایی بازنده شدیم ادامه دارد

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 0 =
*****