مشق 

22:40 - 1402/11/07

از جمله عناصر مؤثر در پیروزی انقلاب اسلامی، دانش آموزانی بودند که در عرصه حضور و ایفای نقش انقلابی خود، خوش درخشیده و خاطراتشان ماندگار شد. 

 

ساعت آخر کلاس کش آمده و سر تمام شدن نداشت. از ترس آقای نادری هیچ کس جرأت نمی‌کرد جیک بزند. فقط صدای کفش‌های واکس خورده آقای نادری بود که در کلاس می‌پیچید. امین کلافه دستی به سرش کشید و نگاهش را به کتاب داد. مدادش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
بی هوا با سقلمه‌ای که احسان به پهلویش زد، سرش را بالا گرفت. کار از کار گذشته و آقای نادری بالای سرش ایستاده و با آن قد بلند و چهار شانه پهن روی کتاب سایه انداخته بود:
_ به به آقای مرادی، خوش خطم که هستی بچه‌ها صفحه ۲۴ کتاب شما هم شعرهای عاشقانه نوشته؟ 
دستی به کت شلوار قهوه‌ای اتو کشیده اش کشید و محکم یک پس گردنی آبدار پشت گردن امین خواباند. با صدای بلندی شروع به خواندن کرد:
«عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم»

صدای خنده پسرهای کلاس به هوا بلند شده و با صدای زنگ یکی شد. 
امین که حالش گرفته شده و حسابی دمق شده بود. کتابش را زیر بغل زده و سمت راهرو رفت. احسان از لابه‌لای جمعیتی که با داد و هوار از مدرسه خارج می‌شدند خودش را به امین رساند:
_ بی خیال داداش آقای نادریه دیگه هر روز به یکی گیر می‌ده.
امین دستی به تک و توک سیبیل‌هایی که پشت لبش جوانه زده بود دستی کشید و گفت: « بابا ما اگه معلم طاغوتی نخواییم باید به کی بگیم زوره مگه یه روز با همون کراوات قرمز رو مخش خفه‌اش می‌کنم»
احسان خنده‌ای کرد و دستش را روی شانه امین انداخت:
_ حالا جوش الکی نزن بزن بریم که الان مسجد کلی کار داریم.
فاصله مدرسه تا مسجد با حرف‌های درگوشی و پچ‌پچ های امین و احسان تمام شد.
نماز تمام شده و صف‌ها خلوت شده بود. سید فخرالدین پیش نماز مسجد، نگاهش را میان مردها و پسرهایی که هر کدام گوشه ای از صف‌ها نشسته بودند چرخاند و به آقا رضا اشاره کرد که در مسجد را ببندد. جمعیت اندک داخل مسجد دور حاج‌آقا جمع شده و همه در سکوت به دهان او چشم دوختند.
سید بی مقدمه سراغ مطلب اصلی رفته و شروع به صحبت کرد:
_ برادران من، زمان به بار نشستن تمام زحمات شما نزدیکه سال‌ها رنجی که مردم رنج کشیده ایران در جای جای این کشور کشیدن باید به دستان شما جوونا و نوجوونا نتیجه بده. امشب مثل هفته های گذشته یه دست خط جدید از آقای خمینی به دستمون رسیده که باید تا صبح به تعداد بالا چندین نسخه ازش نوشته بشه و به دست اهالی محل برسونیم‌. 
حاج اکبر با تأسف سری تکان داد و گفت: « سید اگه دستگاه کپی رو از خونه آقای بسطامی جمع نمی‌کردن الان خیلی کارمون راحت‌تر بود»
سید تسبیح عقیق سرخ بین انگشتانش را جابه‌جا کرد:
_ بله همین طوره ولی خب عنایت داشته باشید که این مقاومت و ایستادگی مردم در برابر ظلم هزاران ساله شاهنشاهی نه فقط برای ما که از همون اول هم با دست خالی و سلاح توکل به خدا همبستگی مردم تا اینجا رسیده اما الان دیگه با رهبری آقای خمینی کار برای ما خیلی راحت‌تر پیش می‌ره. 
با صلواتی آرام جلسه تمام شده و هر کس یک نسخه از اعلامیه تازه رسیده از امام خمینی را زیر پیراهنش پنهان کرده و یکی یکی و با فاصله از هم از مسجد خارج شدند. سید رو کرد به امین و احسان:
_ بچه‌ها خیلی مراقب باشید یه راست برید خونه‌هاتون که امشب تا صبح باید بنویسید. 
امین لبخندی زده و شانه به شانه احسان از مسجد خارج شدند.
چند قدمی از مسجد بیشتر فاصله نگرفته بودند که صدای مآموری از پشت سر، سر جا میخکوبشان کرد:
_ به به آقایون محصلا، این وقت شب از کجا به کجا تشریف می برید؟
احسان با نفس‌هایی که به سختی از گلو خارج می‌شد بی آنکه جرأت کند پشت سرش را نگاه کند گفت: « آقا از مدرسه می‌آییم، باور کنید»
صدای مأمور نزدیک‌تر شده بود:
_ آخه بزمجه این وقت شب کدوم مدرسه ای بازه شما مگه نمی‌دونید حکومت نظامیه و الان باید ور دل ننه باباتون باشید.
امین دستش را روی قلبش گذاشت و اعلامیه را محکم چسبید. 
مرد صدایش را کلفت‌تر کرد و گلویش را صاف کرد:
_ ایراد نداره شما که تا الان مدرسه بودید یه دو سه شبم بیایید کلاسای ما بهتون بد نمی‌گذره.
امین از گوشه چشم نگاهی به احسان کرد و به کوچه باریک و بلند روبه‌رو اشاره کرد. هر آنچه توان داشتند به زانوهایشان داده و یک نفس دویدند. صدای شلیک هوایی و سوت مرد در سکوت شب پیچید. تنها صدای نفس‌های احسان و امین بود که به خس‌خس افتاده و به گوش می‌رسید. تاریکی شب مسیر فرار را برای آن دو راحت‌تر کرده و بی اختیار بدون آنکه توجهی به کوچه پس‌کوچه‌هایی که پشت سر می‌گذاشتند فکر کنند فقط می‌دویدند. امین روی زانوها خم شد و بی هوا دست امین را کشید و سمت خانه هایی رفت که در تاریکی شبحی از آن ها می‌دید. درهای بسته که هیچ کدام سر یاری کردن آن ها را نداشتند. صدای مأمور هم چنان پشت سرشان می‌آمد:
_ یه مشت بچه ریختن تو خیابونا و آسایش رو از ماهم گرفتن ....

امین با ناامیدی لنگه چوبی آخرین خانه در پیچ انتهایی کوچه را هل داد. در باز شد و امین و احسان خودشان را داخل خانه پرت کردند.‌
به فاصله چندبار نفس تازه کردن صدای قدم‌های مأمور پشت در رسید. امین دستش را جلوی دهانش گرفته بود. مزه خون تمام حلقش را پر کرده بود. مأمور شروع به سوت زدن کرده و بلند بلند فحش می‌داد. صدای لش لش دمپایی روی سنگ‌فرش حیاط پیچید. سایه مردی هر لحظه به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد. چشم‌های احسان از دیدن آنچه می‌دید به قاعده یک نعلبکی گشاد شده و نفس‌هایش بند آمده بود. بی اختیار به امین چشم دوخت. حال و روز امین بهتر از او نبود. رنگ از صورتش پریده و دست‌هایشان نه از سرما که از وحشت آنچه می‌دید یک تکه یخ شده بود. 
آقای نادری بود که با آن سیبیل تاب خورده و قد و قامت پهن روبه‌روی آن‌ها ظاهر شده بود. احسان با من و من شروع به توضیح دادن کرد:
_ آقا ... آقا... به خدا... ما داشتیم...آقا ...ما الان می‌ریم آقا.
آقای نادری دستش را جلو آورد و امین چشم‌هایش را بست. منتظر فرود آمدن پس گردنی داغی بود که دل آقای نادری را خنک کند. چند ثانیه‌ای گذشت و با سقلمه احسان چشم باز کرد. آقای نادری در مقابل آن‌ها نشسته و بی حرف نگاهشان می‌کرد:
_ آره دیگه سر کلاس که شعر و شاعری. الانم که باید تو خونه‌هاتون باشید معلوم نیست چه جوری سر از خونه من درآوردید. 
با اشاره دست آقای نادری هر دو پسر بلند شده و سر به زیر ایستادند. امین زیپ کاپشنش را بالا کشید که برگه زیر پیراهنش روی زمین افتاد. آقای نادری خم شده و کاغذ کاهی را برداشت و شروع به خواندن کرد.
_ به‌به چشم ما روشن جوجه انقلابی هم که هستید بیایید بیایید برید زیر زمین که کارتون در اومده‌.
احسان که کارش را تمام شده می‌دید، بنای فرار کردن گذاشت و سمت در چوبی رفت که در دستان آقای نادری گرفتار شد‌.
آقای نادری هر دو را سمت زیر زمین گوشه حیاط هل داد و خودش پشت سرشان داخل شد. 
چشم‌های امین چار تا شده و با تعجب به احسان زل زد. نزدیک بود از آنچه می‌دید شاخ درآورد. 
از همان اعلامیه‌هایی که دست آن‌ها بود. چندین ورق روی میز چوبی بزرگ وسط زیر زمین بود. آقای نادری پس گردنی آرامی به امین زد:
_ بدو بچه انقلابی تو که خطت خوبه، تا صبح یک عالمه مشق داریم‌.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 3 =
*****