سفر عشق

23:13 - 1393/12/10
چکیده: من، از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقایق‌ها نشنیده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیده‌ام.
جانباز

رهروان ولایت ـ من، از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقایق‌ها نشنیده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیده‌ام. من، حدیث حادثه‌ها را شنیده‌ام. باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شده‌ام و از زیبایی‌های شما فاصله گرفته‌ام. من، اسیر مرداب‌های تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است.

هر سال کاروان‌های نور در سرزمین‌های جنوب که معروف است به کربلای ایران مهمان شهدا می‌شوند و هر کسی را که به آن سرزمین‌های مقدس می‌آوردند یقیناَ با دعوت و انتخاب شهدا می‌آیند. و با لباس‌های خاکی و پذیرایی که شهدا از زائران می‌کنند با دست پر آنها را به شهر و دیار خود بر می‌گردانند.

راهیان نور مسابقه رسیدن به خداست. هرکس دلش را بیشتر پاک و نورانی کند زودتر به نتیجه می‌رسد. خیلی‌ها می‌آیند و اثر می‌پذیرند و با چشم‌های اشک آلود بر می‌گردند. برخی می‌آیند و حجابشان را درست می‌کنند و بر می‌گردند، برخی با شهدا عهد و پیمان می‌بندند که دیگه با چادر حضرت زهرا رفاقت کنند. برخی آدرس خدا را می‌جویند و درست می‌آیند در خانه اهل‌بیت(ع). خیلی از مذاهب مختلف می‌آمدن و با مذهب شیعه و رشادت‌های شهدا آشنا می‌شدند و مذهب حقه تشیع را اختیار می‌کردند.

كارواني از خواهران دانشجوي زاهدان وارد مناطق عملياتي خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آن‌ها را در چند نقطه، به عنوان راوي همراهي كنم. ابتدا به دشت عباس رفتيم، بعد در تنگه‌ي چزابه توقف كرديم. كاروان حال و هواي عجيبي داشت. وقتي از حماسه‌ها و مظلوميت‌هاي شهداي چزابه برايشان تعريف مي‌كردم، صداي گريه و زاريشان طوري بود كه انگار با چشم خود شهادت عزيزانشان را مي‌بينند.
صحبت‌هايم كه تمام شد، گوشه‌اي رفتم. حال و هواي آن‌‌ها روي من هم تأثير گذاشت. احساس مي‌كردم من هم تازه به اين سرزمين پا گذاشته‌ام، برايم تاز‌گي داشت. در فكر بودم كه يكي از خواهران دانشجو آمد و در حالي كه سعي مي‌كرد متوجه اشك‌هايش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه كردم پايم را اين‌جا گذاشتم». گفتم: «چه‌طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شديد؟» با صداي لرزانش حرفم را بريد و گفت: «آخر من سنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهميدم، گفتم: «دخترم اشتباه مي‌كني. شهدا متعلق به همه هستند. اين سرزمين هم براي تمام انسان‌هاي آزاده جا دارد.»
حرف مرا قطع کرد و گفت: « نه منظورم من این نیست من از شهدا احساس شرمندگی دارم چون با راه و رسم شهدا خيلي فاصله دارم. و می‌خواهم با شهدای چزابه وعده و میثاق ببندم. من جزء اهل سنت هستم و اگر شیعه بشوم رسم ما این است که باید مرا بکشند! ولی به شهدا قول می‌دهم که در اندرون شیعه باشم و اعمال یک مسلمان شیعه را به جا آورم براي همين من با شهداي چزابه عهد بستم كه در دل به ولايت اميرمؤمنان (ع) ايمان بياورم و اعمال شيعيان را مخفيانه انجام دهم.» از آن‌ها خواستم در اين راه كمكم كنند.
نمي‌دانم حرف‌هايش را تمام كرد يا نه گفتم: «دخترم توكلتان را از خداوند قطع نكنيد. انشا‌الله شهدا نيز كمكتان خواهند كرد. سعي كنيد هميشه به ياد شهدا باشيد».
کاروان طبق برنامه دیدارش تمام شد و عازم شهر زاهدان شد مدتی بعد تماس گرفت که حاج آقا، اعمال و رفتار من در خانواده هم اثر گذاشته و آنها نیز شیعه شدند.[1]

امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما
اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است
بهر سفر کرببلا وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شده از زر
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم
_____________________________________
[1]. كتاب خاك و خاطره، ص 29

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 10 =
*****