داستانی در مورد طمع

15:35 - 1391/11/15
حجاج به یکی از نزدیکان خود «خالد بن عرفطه» گفت: ای خالد! سری به مسجد بزن و اگر کسی از اهل اطلاع را یافتی که بتواند نقل وقایع شنیدنی ما را سرگرم بدارد با خود بیاور.
حکایت , داستان

در یکی از شب ها حجاج بن یوسف ثقفی والی عراق، با جمعی از ندیمان و نزدیکان خود شب نشینی داشت چون پاسی از شب گذشت و کم کم مجلس از رونق اتفاد، حجاج به یکی از نزدیکان خود «خالد بن عرفطه» گفت: ای خالد! سری به مسجد بزن و اگر کسی از اهل اطلاع را یافتی که بتواند نقل وقایع شنیدنی ما را سرگرم بدارد با خود بیاور.
در آن موقع رسم بود که بعضی از مردم شبها را در مساجد بسر می بردند خادم وارد مسجد شد و در میان کسانی که در مسجد بسر میبردند، بیک جوانی برخورد نمود که ایستاده بود و نماز می خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام کرده سپس جلو رفت و گفت امیر تو را می طلبد جوان گفت: یعنی امیر تو را فقط برای بردن شخص من فرستاده است؟ گفت آری جوان هم ناگزیر با خالد آمد تا به دار الاماره رسیدند.
در آنجا خالد ازجوان که او را با خواسته حجاج مناسب تشخیص داده بود و مردی مطلع می دانست پرسید. راستی حالا چگونه می خواهی امیر را سرگرم نگاهداری؟ جوان گفت: ناراحت مباش چنان که امیر می خواهد هستم، و چون وارد شد، حجاج پرسید: قرآن خوانده ای؟ گفت: آری. تمام قرآن را از بر دارم.
پرسید: می توانی چیزی از شعر شاعران و ادبا را برای ما بازگو کنی؟ گفت: از هر شاعری که امیر بخواهد شعری و قصیده ای با شرح و تفصیل نقل خواهم کرد، پرسید از انساب و تاریخ عرب چه می دانی؟ گفت: در این باره چیزی کم ندارم.
آنگاه جوان از هر موضوعی که حجاج می خواست سخن گفت تا این که وقت به آخر رسید و حجاج برخاست که برود، ولی قبل از رفتن گفت: ای خالد! سفارش کن یک اسب و یک غلام و یک کنیز با چهار هزار درهم به این جوان بدهند.
سپس حجاج عازم رفتن شد، ولی جوان فرصت را غنیمت شمرد و گفت: خداوند سایه امیر را پاینده بدارد، نکته ای لطیف تر و سخنی عجیبتر از آنچه گفتم مانده است که دریغم می آید امیر آن را نشنود. حجاج برگشت و در جای خود نشست و گفت: خوب آن را هم نقل کن.
گفت: ای امیر زمانی که من هنوز طفلی صغیر بودم، پدرم مرحوم شد. از آن موقع من در سایه تربیت عمویم پرورش یافتم. عمویم دختری داشت که هم سن من بود و ما نیز با هم بزرگ شدیم هر چه از سن دختر عمویم می گذشت بر زیبائیش می افزود. بطوری که مردم حسن و جمال او را با دیده اعجاب می نگریستند.
زمانی که هر دو بالغ شدیم، من او را از عمویم خواستگاری نمودم. ولی عمو و زن عمویم بعلت این که من فقیر بودم و دیگران حاضر بودند مبالغ هنگفتی در راه وصال او صرف کنند، از قبول پیشنهاد من امتناع ورزیدند. وقتی بی اعتنایی آنها را نسبت به خود دیدم، از کثرت اندوه بیمار شدم و اندکی بعد بستری گردیدم.
بعد از مدتی که به کلی از طرف آنها نا امید شدم نقشه ای کشیدم و آن را عملی ساختم.
نقشه این بود که: خمره بزرگی را پر از شن و قلوه سنگ نمودم، سپس سر آن را پوشاندم و در زیر بسترم دفن کردم.
چند روز بعد همان طور که در بستر بیماری افتاده بودم، عمویم را خواستم و گفتم: ای عمو. چند وقت پیش بسفری رفتم. در آن سفر گنج عظیمی یافتم آن را با خود آوردم و فعلا در جایی پنهان کرده ام.
چون می بینم بیماری ام طولانی شده و بیم آن دارم که رخت به سرای دیگر کشم، خواستم به شما وصیت کنم که اگر من مردم، آن را بیرون آورده و با صرف آن، ده نفر بنده زر خرید را در راه خدا آزاد گردانی و کسی را اجیر کن که ده سال برایم حج کند، ده نفر مجاهدی را نیز با ساز و برگ استخدام کن که به نیت من بجهاد بروند. هزار دینار آن را هم در راه خدا صدقه بده. از این همه مصارف اندیشه مکن که محتوای گنج خیلی بیش از این ها است. ان شاء الله بعد هم جای آن را نشان خواهم داد.
وقتی عمویم سخن من را شنید فورا رفت و بزنش هم اطلاع داد چیزی نگذشت که دیدم زن عمویم با کنیزانش وارد اتاق من شد و کنار بسترم نشست و دست روی سرم گذاشت و گفت: عزیزم بخدا من از بیمار و گرفتاری تو بی خبر بودم، تا این که امروز عمویت من را آگاه ساخت.
سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستاری و درمان من شد، و از خانه اش غذاهای مطبوع و لذیذ برایم فرستاد.
چند روز بعد هم دخترش را که با دیگری عقد بسته بود طلاق گرفت. من هم که چنین دیدم از فرصت استفاده نمودم فرستادم دنبال عمویم و چون او آمد گفتم: خداوند مرا شفا داد و از بیماری خطرناک نجات یافتم. اکنون از شما تقاضا دارم دختری زیبا که دارای کمال و معرفت باشد از یک خانواده نجیبی برای من خواستگاری کنید و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائید که خداوند وسیله آن را در اختیار من گذاشته است.
وقتی عمویم این مطلب را شنید گفت: برادر زاده عزیز! چرا دختر عمویت را رها کرده و به سراغ دیگری می روی؟

گفتم: عمو جان دختر عمویم از هر کس دیگر نزد من عزیزتر است، چیزی که هست چون قبلا از وی خواستگاری نمودم و شما جواب منفی بمن دادی، نخواستم دیگر مزاحم شما شوم. گفت نه. من حرفی نداشتم، آن موقع مادرش حاضر نبود، ولی او هم امروز حتما راضی به این وصلت با میمنت است. گفتم: خوب اگر اینطور است بسته به نظر شما است.
عمویم فورا رفت و آنچه میان من و او گذشته بود را به اطلاع زنش رسانید. زن عمویم برای این که مبادا فرصت از دست برود، و من پشیمان شوم، با عجله بستگانش را دعوت کرد و بساط عروسی را فراهم ساخت و دخترش را برای من عقد بست.
من هم گفتم هر چه زودتر وسیله عروسی ما را فراهم کنید تا حال که چنین است بدون فوت وقت گنج را یک جا تحویل شما بدهم. زن عمویم دست به کار شد و آنچه لازمه عروسی زنان اعیان بود، تهیه دید و چیزی فرو نگذاشت. سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضای خاطر من بعمل آورده و ذره ای کوتاهی نکرد.
از آن طرف عمویم مبلغ ده هزار درهم از یکی از تجار وام گرفت و با آن قسمتی از لوازم خانه خرید و برای من آورد. بعد از عروسی نیز عمویم و زن عمو هر روز هدایا و اشیای نفیس و غذاهای لذیذ برای ما می فرستادند.
چند روزی از عروسی ما نگذشته بود که عمویم آمد و گفت: برادر زاده من قسمتی از لوازم خانه شما را بملغ ده هزار درهم ازفلان تاجر خریده ام، او هم نمی تواند صبر کند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم فعلا دیگر مانعی نیست! این شما و این هم گنج! سپس جای آن را نشان دادم.
عمویم فورا رفت و با اتفاق چند نفر عمله با بیل و کلنگ برگشت، آنگاه زمین را کند و خمره ای را در آورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتی در منزل خمره را می گشاید، بر خلاف همه انتظاری که داشت، جز مقداری شن و ماسه و قلوه سنگ چیزی در آن نمی بیند. دیری نگذشت که زن عمویم با کنیزانش آمدند و مرا به دشنام گرفتند، سپس هر چه در خانه ما بود از اندک تا بسیار همه را جمع کردند و بردند. من و زنم ماندیم و زمین خالی.
ازآن روز فوق العاده بر من سخت گذشت چون خیلی از این پیش آمد دلتنگ و شرمنده بودم، دیشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه ای در آن جا بیاسایم و گذشته دردناک را فراموش کنم. این است حال و روزگار من.
وقتی حجاج سرگذشت دردناک جوان را شنید، پیشکار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت: ای خالد یک دست لباس دیبا و یک رأس اسب ارمنی و یک کنیز و یک غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به این جوان بده، سپس به جوان گفت: فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وی بگیر.
آخر های شب بود که جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همین که به در خانه خود رسید، شنید که دختر عمویش گریه و زاری می کند و با صدای بلند می گوید: کاش می دانستم چه به سر او آمده! کجا رفته؟ چرا دیر کرده؟ نمی دانم کسی او را کشته یا درنده ای دریده است؟
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت: دختر عموی عزیز به تو مژده می دهم چشمت روشن سپس داستان یک لحظه پیش خود را با امیر شهر حجاج و جایزه و هدایایی که باو داده است شرح داد و گفت: فردا می روم و تمام این هدایا را گرفته می آورم، و از این فقر و تنگدستی، به کلی راحت می شویم.
وقتی زن آن حرف های باور نکردنی را از شوهرش شنید، صورت خود را خراشیده و با صدای بلند داد و بیداد راه انداخت. از سر و صدای او پدر و مادر و خواهرانش با خبر شده یکی پس از دیگری با ناراحتی وارد خانه آنها شدند و پرسیدند چه خبر است؟
دختر رو کرد به پدرش و با عصبانیت گفت: خدا از سر تقصیرت نگذرد کاری به سر برادر زاده ات آوردی که عقلش را از دست داده و به کلی دیوانه شده است بشنو چه می گوید پدر دختر جلو رفت و پرسید: فرزند برادر حالت چطور است؟
گفت: حالم خوب است، طوری نشده ام، جز این که امیر مرا خواسته ... سپس ماجرای ملاقات خود را با حجاج نقل کرد و گفت فرا هم باید بروم و هدایا را از دارالاماره بیاورم.
چون پدر عروس باور نمی کرد، داماد گمنام او این طور مورد توجه امیر مقتدری چون حجاج واقع شود و آن همه هدایا بوی تعلق گیرد، وقتی جریان را شنید گفت: این حالت که این بیچاره پیدا کرده نتیجه تلخی صفرا است که طغیان کرده و حال او را به هم زده است. آن شب همگی در خانه جوان بسر بردند و برای این که داماد بدبخت، دیوانگی بیشتری پیدا نکند او را بزنجیر کشیدند و خود به مواظبت او پرداختند. فردا صبح یک نفر جن گیر آوردند تا او را معالجه کند. جن گیر هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنیدن سخنان او، برای این که حالش جا بیاید دواهای لازمه تجویز کرد گاهی دوا در بینی اش می چکانید تا به هوش آید، وزمانی مسهل بوی می داد تا اگر پرخوری کرده معده اش خالی شود و بخار آن از کله اش بیرون رود.
جوان نگون بخت هر چه فریاد می زد و می گفت: والله، بالله، من راست می گویم: دیشب مرا پیش امیر، حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام، امروز هم باید بروم و هدایای او را بگیرم، از وی نمی شنیدند، بلکه هر بار نام حجاج بر زبان می آورد، بیشتر به وی ظنین می شدند و یقین به جنونش پیدا می کردند.
او هم فهمید هر چه از دیشب تا حالا بسرش آمده از همین اسم شوم حجاج است که هر کس نام او را می شنود فرسنگها میان وی و حجاج فاصله می بیند، از این رو تصمیم گرفت که اصلا اسمی از حجاج نبرد.
جن گیر نیز هر لحظه که دوایی باو می داد یا اورادی بر وی می خواند، برای این که بداند تأثیر بخشیده یا نه،می پرسید با حجاج چطوری؟ جوان بینوا هم قسم می خورد که آنچه می گوید راست است، ولی وقتی دید که سودی ندارد، در آخر گفت: من اصلا او را ندیده ام و ابدا او را نمی شناسم.
تا جن گیر جمله آخر را از وی شنید رو کرد به اهل خانه و گفت: الحمد الله تا حدی حالش جا آمده و شیطان موذی از او دور شده است. من فعلا می روم ولی شما عجله نکنید و به این زودی او را رها نسازید و زنجیر از دست و پایش در نیاورید.
جوان فلک زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجیر بسر برد که فردا چه بازی کند روزگار.
مدتی از این پیش آمد گذشت روزی حجاج بیاد او افتاد و از خالد پرسید: راستی با آن جوان چه کردی؟ خالد گفت: از آن شب که از حضور امیر رخصت طلبید دیگر او را ندیده ام، حجاج گفت: عجب بفرست از او سراغی بگیرند. خالد یک نفر پاسبان فرستاد بخانه عموی جوان تا از او خبری بیاورد.
پاسبان هم آمد و از عموی جوان پرسید: فلانی، برادر زاده ات کجاست و چه می کند؟ امیر او را می خواهد زود او را خبر کن بیاید، عموی جوان گفت: فرزند برادرم از بس در فکر حجاج است و از امیر یاد می کند عقلش زائل شده پاسبان که انتظار چنین سخنی را نداشت با عصبانیت گفت: مرد نا حسابی چرا مزخرف می گویی زود باش باید همین حالا بروی و هر کجا هست او را بیاوری. مگر هر کسی در فکر امیر باشد، عقلش زایل می شود، عموی جوان وقتی هوا را پس دید رفت و به او گفت: برادر زاده حجاج فرستاده است دنبال تو حالا با همین وضع تو را ببریم، یا زنجیر از دست و پایت درآوریم؟
گفت نه، با همین وضع ببرید سپس همان طور که در غل و زنجیر بود، چند نفر او را بدوش گرفته نزد حجاج بردند همین که حجاج از دور او را دید گفت: به، خوش آمدی و چون نزدیک بردند دستور داد فورا زنجیر از دست و پایش در آورند. در این هنگام جوان گفت: خدا سایه امیر را پاینده دارد. پایان کار من از آغاز آن شنیدنی تر است آنگاه ماجرا را شرح داد که چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امیر دلیل بر دیوانگی او دانسته، به قید و زنجیرش کشیدند و جن گیر برایش آوردند.
حجاج از بدشانسی او در شگفت ماند و به خالد دستور داد که دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زود تر به وی تسلیم کند. جوان هم برای این که بلای دیگری بسرش نیاید تأخیر را جایر نداست و فی المجلس هدایا را گرفت و به خانه برگشت و با آسایش و گشایش به زندگی ادامه داد.
پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «مثل اهل بیت من مثل کشتی نوح است، هر کس بر آن سوار شود نجات پیدا می کند و هر کس از آن تخلف نماید به آتش افکنده می شود».
 

منابع:
اعلام الناس، ص 30، بنقل دوانی، ص 28 داستان های آموزنده.
گناهان کبيره، ص 265 .بنقل از سایت ذی طوی

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
16 + 0 =
*****