panah
مطالب ارسالی
18 خرد، 1393
14
دختر با ناز به خدا گفت: چطور زیبا می افرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان زیبا نکنم؟خدا گفت:زیبای من.تو را برای خود افریدم .دخترک نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد بگذار راحت باشم /خدا چادر را به دختر هدیه داد/...
17 خرد، 1393
10
وقتی سرم رو بلند کردم و صداش کردم اغوشش رو برام باز کرد ومن رو از میان سایه بلند تنهاییم بلند کرد و گرم ومحکم بغلم کرد اینقدر محکم بغلم کرده بود که اشکام مسابقه گذاشتن که کدوم زودتر بیفتن تو بغلش .اولش دردم گرفت جوری که...
29 ارد، 1393
12
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم ...