نظرات محدثه

تصویر محدثه --فاطمه خانوم-- 20 خرد, 1393 مشکلات پرستاری از مادر پیرم

 با سلام.

انشالله که خدا هیچوقت هیچ پدر و مادری رو افتاده و بیمار و زمین گیر نکنه. الهی آمین.

خیلی سخته که آدم مریضی پدر و مادرش رو ببینه و از طرفی هم مشکلاتش اجازه نده، بخوبی بهشون برسه و مطمئن باشید که پدر و مادرها هم در عین حال که شایسته توجه کامل فرزندانشون هستن، اما اصلا دلشون نمیخواد که بچشون بخاطر اونا به زحمت بیوفته و خب یکی از مسائلی هم که در دوران پیری هست، اینه که توقعاتشون بالا میره و انتظار توجه بیشتری دارن و من خودم احساس میکنم با توجه به زحمتی که برای شما کشیدن، انتظار چنین توقعی هم بجاست.

بنظر من، شما بهتره که مادرتون رو در اولویت قرار بدید اما نه اینکه از همسر و فرزندتون هم غافل بشید. میتونید با همسرتون صحبت کنید تا بتونه مشکل شما رو درک کنه و فقط میتونم بگم که هر کاری که می کنید، مادرتون رو خانه سالمندان نفرستید چون معلوم نیست اونجا چه رفتاری باهاش داشته باشن و از طرفی هم این باور قلبی منو بپذیرید که در کنار تمام سختی هایی که برای شما دارن، برکت و روشنایی زندگیتون هستن و فقط یک دعای خیر پدر و مادره که میتونه زندگیتون رو متحول کنه.

با وجود اینکه تمام مشکلات شما قابل درکه، اما بهتره که متن زیر رو بخونید و تاملی رو تصمیمتون داشته باشید. من خودم یک روز این متن رو خوندم و خیلی برام تاثیرگذار بود؛ امیدوارم برای شما هم همین طور باشه.

 

آلزايمر

 

 

  چمدانش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک داشت با یک بسته کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی؟
خجالت کشیدم

حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم
 

 

زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
، نان روغنی و ... چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم
مادر جون ببخش،  فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
گفتی چی گرفتم ؟ آل چی
اخ چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
گاهی چه نعمتیه این آلزایمر

 

امیدوارم به حق این لحظات مقدس، همه مریض ها، شفای عاجل و سلامتی کامل پیدا کنند. الهی آمین.

 

 

تصویر محدثه --فاطمه خانوم-- 16 خرد, 1393 نگاه به نامحرم

سلام

فکر میکنم که این مطلب مفید ترین مطلبی بود که تا بحال توی این سایت خوندم. خدا خیرتون بده.

اما یه موضوعی که هست اینه که  این مسائل دیگه برای بعضی از مردم  اینقدر عادی شده که شاید اگر کسی همین موضوع رو جای دیگه ای بجز سایت های مذهبی مطرح کنه، فقط اونو به سخره بگیرن. که البته جای تعجبی هم نداره! چون پشت بندش باید مدام  یا در مورد خیانت بحث کنن یا سواستفاده یا خودکشی!

صفحه‌ها

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 2