آره خب.... اما نظر سیتا خانوم مثله همه اطرافیان خودم هست.. همه میگن مورد های بهتر هم میاد.. نباید به اینا فکر کنی..
مامانم هم میگه سه ترم دیگه درست هم تموم کن بعد به فکر شوهر باش... نذار درست و ازدواج تداخل پیدا کنه...
و همه، دقیقا همه میگن باید دستت تو جیب خودت باشه و ازدواج کنی که نیاز به شوهر پیدا نکنی...
آخه مگه میشه؟؟ اون وظیفشه خو
هر سه آشنا هستن..
یکیش هم کلاسی دانشگاه خودم،، یکی آشنای دور و اخری فامیل نزدیک شوهر خاله م....
هم کلاسی که هیچی خودم جواب منفی دادم...
اما اون 2 تا هم از لحاظ مادی مثل خودمون بودن و پسرا شاغل بودن.. و هم خانواده ها از نظر فرهنگ مثل هم بودن...
اما خب پدرم خیلی خشن با هردو برخورد کرد قبل اومدن و گفت من دختر بزرگتر از خاطره دارم و خاطره هنوز بچه س.....
هر چند نمیدونم دیگه اونا میان یا نه... اما حتی قرار نباشه من ازدواج هم کنم باز باعث شدن من زندگی رو جدی بگیرم...
حداقل بابام باورم کنه تا همه رو رد نکرده از این به بعد هم :-D
خلاصه باید آماده شم :-)
یا ابوالفضل.... کل وجودم رو ترس برداشت...
ایشالا خدا یه شوهر بهمون بده که "خودِ خدا"ازش راضی باشه...
چه شود...... :-)
خدا همه رو هم به راه راست هدایت کنه....
اصلا مشکلی پیش نمیاد... بلاخره هر پسری شاید قبلا تو زندگیش به یه نفر ابراز علاقه کرده باشه...
تا این یکی هم دیر نشده اقدام کن....
خواهر من با برادر یکی از خواستگاراش ازدواج کرد... یعنی داداش اولی رو رد کرد.. سال بعد قسمت شد و برادر دومی رو قبول کرد..
مشکلی هم نیست با اینکه بلاخره شوهرش میدونه اول داداشش خواهان همسرش بوده...
راضیه جون به دختر بودن یا پسر بودن ربط نداره انسان باید با عقل تصمیم بگیره....
عاقلانه انتخاب کن تاعاشقانه زندگی کنی
چون اگرعاشقانه انتخاب کنی عاجزانه زندگی میکنی...
اگه همسرت اینقد وابسته به خانواده ش هست تو هم خانواده ت رو بی خبر نذار...
من خودم توی ازدواجم 50 درصد رو گذاشتم نظر بابام... چون در رابطه با ازدواج خواهرم که احساسی تصمیم گرفت.. تک تک هشدارهای بابام توی ازدواجشون اتفاق افتاد...
بلاخره بابات هم دلسوزت هست هم با عقل تصمیم میگیره.. همچنین برادرت...
اینقد کوتاه نیا خو اِ
خونواده م راضی بودن از همه نظر تا اینکه تحت تاثیر حرفا به نفر طی تحقیقات قرار گرفتن که بعد فهمیدم اون با خواستگار بنده دعوا داشته و...
من آدمی نیستم که عاشق شم برا همین گفتم هر چی بابام بگه و بابام همه که خوب گفتن رو بیخیال شد وبخاطر حرفا اون مرده گفت نه..
البته همیشه میگفت من سنم پایینه و احساس میکنم بدش نیومد که بهونه هر چند بی اساس اومد دستش و نه گفت..
اما اون نمیاد جلو بگه والا دروغه... فقط به من میگه و میخواد خانواده ش رو بفرسته جلو دوباره،،، که به نظرم آبی با این کارا گرم نمیشه فقط خودش باید تلاش کنه....
نمیدونم چیکار کنم... خدا کمکم کنه... اگه صلاحه بشه و صلاح نیست راضی ام به رضای خدا.... :-(
Páginas