داستانی به مناسبت جنگ جمل و بیان اهمیت امامشناسی و رشادتهای امام حسن مجتبی علیهالسلام، دشمن شناسی و شناخت معاویه...
به نام خداوند پاییز زرد خداوند روزا و شبهای سرد | قصه سگهای وحشی حواَب
سلام دوستهای من، سلام امیدهای زندگی بابا و مامان، شبتون بخیر و خوشی و سلامتی، باز یه شب مهتابی دیگه از راه رسیده تا با هم سوار بال ستارههای قصه گو، ادامه قصه سگهای وحشی حواَب رو بشنویم:
براتون گفتم معاویه بدجنس با خوندن نامهای که خبر کشته شدن عثمان رو داده بود، خیلی وحشت کرد، چون میدونست اگه امام علی علیهالسلام رهبر سرزمینهای اسلامی بشه، اجازه نمیده تخت پادشاهی اون توی شام باقی بمونه، اصلا مردم هم نمیخواستن که معاویه حیلهگر زنده بمونه، برای همین هر ساعت و لحظه برای معاویه مثل یه سال میگذشت.
خورشید نارنجی و کم نور شهر شام داشت پشت پرده سیاه شب پنهان میشد، صدای اذان از مسجد بزرگ شهر به گوش میرسید، فکر اینکه به زودی مردم با فرماندهی امام علی علیهالسلام به شام میان، از کله پوک معاویه بیرون نمیرفت، حالش خیلی بد بود، مدام روی تخت خوابیده بود و غرغر میکرد، نه غذا میخورد و نه یه قطره آب، همین موقع بود که عمروعاص با عجله وارد قصر شد و با صدای بلند داد زد: پیدا کردم، فهمیدم، بلند شو معاویه، غصه نخور، فهمیدم.
معاویه با خوشحالی از جا بلند شد، عمروعاص نزدیکتر اومد و کنار گوش دوستش آروم گفت: نقشهای کشیدم که از شمشیر ذوالفقار علی علیهالسلام نجاتت بدم، همه شب فکر کردم. ببین دوست من، همه مردم نمیدونن که تو چقدر ظالم و بدجنسی، ولی علی علیهالسلام و آدمهای کمی این رو میدونن، الان که عثمان کشته شده و مردم میخوان علی علیهالسلام رو به جای اون رهبر خودشون قرار بدن، بهتره با یه نقشه حسابی که من کشیدم خطر نابودی پادشاهی تو رو به خود علی علیهالسلام برگردونیم. باید کاری کنیم که مردم اشتباهی فکر کنن عثمان رو علی علیهالسلام کشته، بعدش جنگی راه میافته و کسی دیگه به تو فکر نمیکنه، جالب اینجاست که توی این جنگ اصلا ما حضور نداریم.
معاویه که ساکت و بادقت به حرفهای عمروعاص گوش میداد آروم گفت: جنگ؟! چه جنگی؟ آخه چطور مردم باور کنن که عثمان رو علی علیهالسلام کشته؟ نمیشه که، چرا حرف بیخودی میزنی؟ اینبار داری اشتباه میکنی، الان همه مردم دور علی علیهالسلام رو گرفتن، این کار غیر ممکنه.
عمروعاص لبخندی زد و گفت: نترس! ما یه نقشه خوب میکشیم، آدمهایی که دور علی علیهالسلام هستن راحت گول میخورن، فقط خوب به حرفهای من گوش بده، همین امشب چند تا نامه بنویس، یکی به زبیر، یکی هم به طلحه، این دو نفر عروسکهای نمایش ما هستن، با گول زدنشون میتونیم همه مردم رو گول بزنیم، چون خیلی از مردم این دو نفر رو قبول دارن و اگه جنگی بشه، بهشون کمک میکنن، یادته که میخواستن رئیس شهرهای کوفه و بصره بشن؟ اما چون علیعلیهالسلام بهشون اجازه نداد، مثل یه کوه آتشفشان از دستش عصبانی و ناراحتن، پس بهترین راه اینه که اونها با علیعلیهالسلام بجنگن و ما از دور فقط نگاه کنیم، هر کدوم شکست بخورن و ببازن، باز ما بردیم چون خطر نابودی تو رو از سرمون دور کردیم.
معاویه که از این همه حیلهگری عمروعاص تعجب کرده بود، براش دست زد و با لبخند گفت: آفرین! آفرین روباه مکار، عجب نقشهای! شیطون باید بیاد از تو حقهبازی رو یاد بگیره، اصلا بهتر از این نمیشه، راست میگی، طلحه و زبیر خیلی از دست علی علیهالسلام عصبانی هستن، عالی شد، ممنونم. ههههه... کاغذ بیارید، کاغذ...
بله بچهها! چند روزی بیشتر نگذشت که معاویه، نامهها رو با کمک عمروعاص نوشت، نامهرسون خیلی زود به راه افتاد، اون تند و سریع با اسب حرکت میکرد تا اینکه نامه به دست طلحه و زیبر رسید. معاویه با دروغ بهشون گفته بود که مردم شام، شما رو کمک میکنن، شهر کوفه و بصره باید مال شما بشه، علی علیهالسلام اشتباه کرده و باید حقتون رو ازش بگیرید، پس بهترین وقته که به مردم بگید عثمان رو اون کشته، لشگری درست کنید و به جنگ علی علیهالسلام برید.
عزیزهای من! دو تا دوست گول خورده، به حرفهای معاویه گوش دادن، بعد هم یواشکی از شهر مدینه که امام علی علیهالسلام اونجا بود فرار کردن و به طرف مکه رفتن، اونجا هم نقشه معاویه رو اجرا کردن و به دروغ گفتن عثمان به دست حضرت علی علیهالسلام کشته شده، بعضی از آدمهای نادون هم حرفشون رو قبول کردن و آماده جنگ با امامعلی علیهالسلام شدن.
ولی با اینهمه، هنوز سربازهای طلحه و زبیر کم بودن، پس باید مردم بیشتری گول میخوردن، برای همین دوتایی تصمیم گرفتن از یه نفر دیگه هم کمک بگیرن، کسی که خیلی از جنگجوها رو میتونست برای جنگ با حضرت علی علیهالسلام دور هم جمع کنه، طلحه و زبیر، شبونه، یواشکی و بیصدا، بدون اینکه کسی بفهمه، به دیدنش رفتن.
به نظرتون اون کی بود؟ اصلا طلحه و زبیر میتونن جلوی امام علی علیهالسلام پیروز بشن؟ یعنی برای راه انداختن یه جنگ بزرگ، نقشه معاویه و عمروعاص میگیره؟