رهروان ولایت ـ در آن زمان جوانانی بودند که وقتی به سمت جبهه میرفتند یک کاروان دل همراه آنان بود و آنها را بدرقه میکرد. در این بدرقه دل یکی بیشتر از همه برای جوانش میتپید و او کسی نبود جز مادر این جوان که دم به ساعت به صورت جوانش نگاه میکرد و از نگاه کردنش سیر نمیشد. همه با این جوان وداع کردند ولی مادر از دلش نمیآمد که وداع کند مادر تا پشت درب منزل آمد و پسر را از زیر قرآن رد کرد و برای چندمین بار صورت پسرش را بوسید و او را در آغوش کشید و پیشانی فرزندش را بوسید و گفت برو در امان خدا.
برو انشاءالله در پناه علی اکبر امام حسین(ع) باشی. پسر حرکت کرد و مادر در کمال حسرت و ناباوری دور شدنش را نظاره میکرد با دستی لرزان کاسه آب را پشت سر فرزندش ریخت بر زمین و آخرین نگاهها را به او دوخته بود تا اینکه از چشمش محو شد و او رفته بود، رفتنی که دیگر برگشتی نداشت. او رفت تا ما در امنیت باشیم.
او رفت تا ما مملکتمان را به دشمن ندهیم.
او رفت تا ما ایمانمان را نگهداریم.
او رفت تا ما به ناموسمان غیرتمند باشیم.
او رفت تا ما راهش را ادامه دهیم.
سالها گذشت و مادر چشم به درب خانه دوخته بود تا صدای زنگی او را خوشحال کند، ولی دریغ از یک دیدار. ولی روزی زنگ درب منزل به صدا در آمد انگار آمده بود درسته خودش بود ولی خبرش را آوردند. مشتی از استخوانهایش را هدیه آوردند. خبر دادن به مادر که بیا فرزندت پیدا شده. او بعد از سالها فراق و دوری آمده که رهبرش را یاری کند. آمده تا حجاب را به دختران و زنان مملکتش یادآوری کند. آمده بگوید خون دادم جون دادم ولی ناموس نخواهم داد. آمده با استخوانهایش به ما بگوید که قدرت تاثیر استخوان و قطره خون ما بیشتر است و غیرتهای بخواب رفته را بیدار کند. همون غیرتهایی که بعد از شهدا چنان خواب رفتهاند که به مردگان متحرک تبدیل گشتهاند و ناموس فروشی و بیغیرتی هم آنها را از خواب بیدار نمیکند.
در زمان جنگ برادری از مازندران میخواست اعزام شود مادرش هی میگفت; نه نه کی بر میگردی؟ یک نگاهی کرد و گفت; انشاالله عروسی دختر عمو بر میگردم. دختر عموش هشت سالش بود. همه خندیدن این هم رفت و شهید شد وجسدش بر نگشت. مفقودالاثر یک سال.... دو سال.... سه سال..... تا سال هشتم که گفتند; بدنش پیدا شده. یک مشت استخوان را آوردند تحویل مادر دادند. مادر نشست کنار این بدن. حالا امشب چه شبی! شب عروسی دختر عموش. عروسی بهم خورد. دختر عمو یک گوشهای نشسته یک دختر 16 ساله تو دلش گفت; حالا یک مشت استخوان چه وقت آمدنش بود حالا فردا میآمد. اما به کسی نگفت. شب وقتی که خوابش برد دچار کابوس شد دید افتاده تو یک منجلابی فرو میرود هر چی میخواست داد بزند صداش در نمیآمد و بیشتر فرو میرفت. دستش بیرون مانده بود انقدر دلش شکست. خدایا یعنی هیچکس نیست به داد من برسه؟ من نمیخوام بمیرم. یک وقت دست غیبی آمد این دختر را بیرون کشید و یک گوشهای نشست. گفت خدایا این دست چی بوده از کجا آمد در این تاریکی آمد و من را نجات داد..... صدای آشنا گفت; دختر عمو این دست همان یک مشت استخوانی بود که دیشب امد و گفتی ای کاش نیامده بود.[1]
شهدا هر از چند گاهی میآیند حال و هوای شهرهای ما را عوض میکنند و میگویند شما ای مسئولین که نمیتوانید رهبر را یاری کنید دوباره ما باید بیاییم تا رهبر تنها نباشد. ما باید بیاییم تا وضعیت حجاب و ایمان جوانان را بهتر کنیم.
________________________________
پینوشت
[1] کرامات شهدا جلد 1 ص 26