کربلای طلائیه

11:44 - 1393/12/19
چکیده: شهید میثمی در حال مهیّا شدن برای نماز به وضو گرفتن مشغول بود، که بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح و در شب شهادت حضرت صدیقه کبری (سلام الله علیها) در ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه و در جریان عملیات کربلای پنج، به شهادت رسید. شهيد ميثمي فرمودند: «هر کس در طلائيه ايستاد، اگر در کربلا هم بود مي‌ايستاد.»
شهید میثمی

رهروان ولایت ـ  شهید میثمی در حال مهیّا شدن برای نماز به وضو گرفتن مشغول بود، که بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح و در شب شهادت حضرت صدیقه کبری (سلام الله علیها) در ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه و در جریان عملیات کربلای پنج، به شهادت رسید.

شهيد ميثمي فرمودند: «هر کس در طلائيه ايستاد، اگر در کربلا هم بود مي‌ايستاد.» یعنی در زیر آتش سنگین دشمن که هر لحظه ممکن بود عروج شروع شود آنقدر جانانه ایستادگی کردند که اگر آن سربازان خمینی(ره) در کربلا هم بودند آنجا هم می‌ایستادند و از تاریکی شب استفاده نمی‌کردند تا جانشان را بردارند و فرار کنند.
این جمله معروف شهید میثمی انسان را به فکر فرو می‌برد که آیا طلائیه هم کربلایی شده بود. بله چون سال‌ها برايمان گفتند: کربلا گذشت و قيامت در راه است، اما مرداني آمدند و ثابت کردند کربلا يک قيامت هميشه برپاست.

رزمندگانِ کربلاي طلائيه را مي‌شناسي؟
آنان راد مرداني بودند که از جبهه‌اي به مراتب سخت‌تر از جبهه طلائيه و مجنون پيروزمندانه و فاتحانه خارج شده بودند. جنگ هر چه بود جهاد اصغر بود، اما اين سرداران و رزمندگان پيش‌تر در جبهه جهاد اکبر، پيروز و سربلند از ارزش‌هاي وجودشان محافظت نموده بودند. باکري و يارانش، خرازي و يارانش، همت و يارانش، برونسي و یارانش، کريمي و یارانش، زين الدين و یارانش و همه سرداران و رزمندگان مجموعه‌اي بودند انساني، که اخلاق و ايمان از بارزترين خصوصيات آنان بود.
 
طلائيه خيلي زيباست. اينجا خودت نيستي. خاک اينجا بسيار حاصل‌خيز و مساعد براي پرورش سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. اينجا دانشکده آموزش و تربيت سربازان امام زمان است. غروب اينجا دل‌انگيز است، در حالي که غم‌انگيز است بايد مرغ روح را راهي طلائيه کني تا خوب در وسعت منطقه بي‌کران معاشقه با معبود و معشوق بنگرد. یادت بخیر شهید آوینی که چه زیبا فرمودی: هر کس مي‌خواهد ما را بشناسد بايد داستان کربلا را بخواند، هر چند خواندن داستان را فايده‌اي نيست اگر دل کربلايي نباشد.

رزمندگان ما آماده بودنِ خود را در یاری رساندن امام زمانشان ثابت کردند. ثابت کردند که حاضرند جان خود را در دست بگذارند و آن را فدا کنند. فکر مي‌کني تقديم جان کاري آسان است. تقديم جان عقبه‌اي بزرگ از تقوا و مجاهده و تهذيب نفس مي‌خواهد و امروز نوبت ماست تا ايستادگي خود را به مولايمان ثابت کنيم... [1]
 

با پدر و مادرش سه تایی آمدند خواستگاری. اولین کسی بود که اجازه دادم بیاید هنوز درس می‌خواندم. در چوبی که باران می‌خورد، سفت می‌شد. باز کردنش لم داشت. موقع رفتن نتوانست در را باز کند. رفتم جلو و در را باز کردم. خندید گفت «خدا را شکر، زورتان هم زیاد است.»

تا آمدن مهمان‌ها برای مراسم عقد، توی اتاق تنها بودیم. مُهر خواست. گفتم «تا نگید چرا می‌خواید نماز بخونین نمی‌دم.»
گفت «خدا به من همسر داده، می‌خوام نماز شکر بخونم.»
شب عروسی به مادر گفت «فکر نکنین حالا که زن گرفتم، خونه نشین می‌شم. زندگی من جبهه است.»
فردای عروسی رفت جبهه. فاصله‌ی ساختمان سپاه تا مرکز مخابرات چند کیلومتری می‌شد. هر وقت می‌خواست زنگ بزند به خانه، می‌رفت مخابرات. دوباره می‌خواستند بفرستندش حج، بی‌معطلی رد کرد، گفت «جای من این جاست، توی جبهه. اجر حج رو همین جا می‌برم.» جبهه که بود، نمازش را شکسته نمی‌خواند. می‌گفت «این جا وطنمه.»
خیلی بچه دوست داشت. هر کس بچه دار می‌شد، می‌رفت دیدنش. ما دختردار شده بودیم. آمد دیدنمان، گفت «هدیه نیاوردم براتون.» قرآنی را که همیشه همراهش بود درآورد. صفحه‌ی اولش چیزی نوشت و هدیه داد به دخترم.
پرسید «ناراحت می‌شی برم؟»
گفتم« آره. اما نمی‌خوام مزاحمت باشم».
رفت. دو روز بعد هادی به دنیا آمد.
بوسیدش و اسمش را گفت. پرسیدم «دوستش داری؟»
گفت: «مادرش رو بیشتر دوست دارم.»
تا صبح نماز خواندم. خواب به چشمم نمی‌آمد. نشده بود خبر ندهد که نمی‌آید. جلوی پنجره منتظر بودم که آمد.
بعد از جلسه خوابش برده بود. کسی دلش نیامده بود بیدارش کند. آن روز من را برد شاه چراغ که از دلم در بیاید.
چاه فاضلاب آب پر شده بود.
همه خواب بودند. رفت بیرون. فکر کردم مثل هر شب می‌رود وضو بگیرد برای نماز شب، دیر کرد. رفتم دنبالش، بیل و کلنگ برداشته بود، چاه را خالی می‌کرد.
کم مانده بود من را بزند. گفته بود بلیت اتوبوس بگیرم، خانواده‌اش را ببرم اصفهان. دیده بودم ماشین سپاه بی‌کار افتاده با آن برده بودمشان. خیلی عصبانی بود.
میثمی شهید شد. می‌خواستم خانواده‌اش را ببرم معراج. سوار ماشین سپاه کردم‌شان. هر کاری کردم، راه نیفتاد. خراب شده بود. حس کردم شهید بدجوری نگاهم می‌کند.
برای هادی یک کتاب بزرگ نقاشی و یک جعبه ماژیک خریده بود. گفتم «حالا زوده برای هادی. کتاب به این قشنگی را خراب می‌کنه.»
گفت «باید از حالا یاد بگیره».
شب‌هایی که بود، می‌نشست برایش می‌گفت باید چه کار کند.
هادی و حسین دعوایشان شده بود. موهای هم را می‌کشیدند. گفت «آماده شان کن، ببرم‌شان بیرون.»
یک ساعت بعد آمد. سر دو تاشان را کچل کرده بود. گفت «نمی‌خواهم تو حرص بخوری.
من را فرستاده بود اصفهان، عملیات بود و نمی‌توانست به ما سر بزند. اما دلم آنجا بود. آخر بلیت گرفتم و برگشتم اهواز.
هادی پرید بغل عبدالله. گفت «ا، بابایی هنوز صدام شما را نکشته؟» دلم ریخت، اما عبدالله خندید.
اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. همیشه کم حرف می‌زد، حتی از این جور حرف‌ها، اما آن شب دو – سه ساعت حرف می‌زد.
بلند شد. از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش.

بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا (علیهاالسلام) خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه‌ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده‌ای، باز هم صبر کن، درست می‌شه! حضرت زهرا (علیهاالسلام) را خیلی دوست داشت، روضه‌اش را هم دوست داشت، روضه او را که می‌خواندند، به سومین زهرا (علیهاالسلام) که می‌رسید، دیگر نمی‌توانست ادامه دهد.
ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا (علیهاالسلام) و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید. [2]
___________________________
[1]. برداشتهایی از http://tanvir.ir/fa/print/26968
[2]. http://www.hawzah.net/fa/Magazine/View/2689/3844/29591/

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 16 =
*****