حدود هفت هشت سال پیش بود
حوالی طلائیه بچه های تفحص چند تا شهید رو تازه پیدا کرده بودن و داشتند آنها را به طرف یادمان می آوردند پاره های پیرهن و کوله پشتی شهدا هم همراهشون بود؛
از قضا یه کاروانی اومده بود که تیپ و ظاهر خوبی نداشتن، دختر بودن یه چندتائیشون یه جا جمع بودن و داشتن با وضعیت نامناسبی میگفتن و میخندیدن که در مسیر حرکت بچه های تفحص قرار داشتند
نمیدونم چی شد ، انگار اون بچه ها ناراحت شدن یا دلشون شکست یا هر چی که یکیشون کوله پشتی و پیرهن تفحص شده رو انداخت به سمت یکی از انها و با لحنی خون به دل گفت اینا برای شما رفتن ، اینم باقی مونده شون...
نمی دونم چی شد اون خانوم ترسید ، شوکه شد یا هر چی شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن و دویدن؛ غائله ای شد...
خلاصه گرفتن و نشوندنش و آبی و دعوت به آرامشی!
شنیدم که خواسته بود همونجا براش چادر پیدا کنن، می خواست از همونجا با چادر بره بیرون ...
منبع: من و چادرم ، خاطره ها