گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت سیزدهم) جادههای انحرافی سرانجام از آن تاریكی وحشتناك عبور كردیم و وارد بیابانی بیانتها شدیم چند قدمی از غار دور نشده بودیم كه نیك ایستاد و گفت: ببین دوست من؛ از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است، پس از آنكه نیم نگاهی به مسیر پیشرو افكند ادامه داد:هر كس كه بنحوی در دنیا دچار انحراف گشته در اینجا نیز گرفتار میشود. آنگاه به جاده روبرو اشاره كرد و گفت:این راه مستقیما به وادیالسلام میرسد امّا باید مواظب بود كه مسیرهای انحرافی بسیاری در پیش است( چرا كه جادههای راست و چپ گمراه كننده و راه اصلی راه وسط است.1زیر لب زمزمه كردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...آنگاه از من خواست كه پشت سرش حركت كنم و به راهی كه در پیش داشتیم گام نهادم. همه كسانی كه غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده میآمدند تا راهی وادیالسلام شوند. مردم با نیكهای كوچك و بزرگ خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.پس از مدتی راهپیمایی به یك دو راهی رسیدیم. نیك بدون اینكه توقف كند به جاده سمت چپ اشاره كرد و گفت:این جاده حسادت و سركشی است، هر كس وارد این راه شود سر از جاده شرك درمیآورد. كه در نهایت به وادی عذاب منتهی میشود.در همین حال شخصی را دیدم كه قدم به آن جاده نهاد. همانطور كه میرفتم لحظاتی به او خیره شدم، برایش ناراحت شدم كه پس از این همه راه و سختی چگونه مسیر انحرافی را برگزید، از صمیم دل آرزو میكردم كه قبل از رسیدن به جاده شرك از انتخاب آن راه پشیمان شود و برگردد.هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود كه در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم كه با قیافه كوچك در كنار جاده ترسان و لرزان حركت میكرد. نیك بلافاصله رو به من كرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.ایستادم و با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: افرادی كه در دنیا متكبر و خودخواه بودند در اینجا قیافههایشان كوچك میشود تا مردم آنها را لگدمال كنند2.وقتی كه تكبّر اینگونه افراد را در دنیا به یاد آوردم بهشدّت عصبانی شدم و با لگد او را نقش بر زمین كردم و بدون توجه به فریاد و نالهاش راهم را ادامه دادم.هنوز از آنشخص متكبر فاصله زیادی نگرفته بودیم كه به یك سهراهی رسیدیم.نیك برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت راست و چپ توجهی نكن؛ زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و كسانی است كه با نیش زبان خود مردم را آزار میدادند. آنگاه ادامه داد:در این مسیر گزندگان خطرناكی كمین كردهاند كه عابرین را میگزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت كه از لابلای خاك چندین مار بزرگ ظاهر شده، خود را به او رساندند و پس از فرو كردن نیشهای خود، آنشخص را در حالیكه روی زمین افتاده بود و فریاد میشكید رها كردند.3بخاطر دلخراش بودن صحنه، سرم را به سمت چپ برگرداندم امّا از دیدن شخصی كه با شكم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمین میخورد، تعجب كردم4.چیزی نگذشت كه بخاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ كشیده شد و در آن مسیر افتادن و خیزان به حركت خود ادامه داد.از نیك پرسیدم: او به كدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده رباخواران است كه به سختترین عذاب الهی گرفتارند.ادامه دارد... .1.نهجالبلاغه خطبههای 15-15-222.2.بحارالانوار ج7 ص213.3.بحارالانوار ج7 ص213.4. بقره 275.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت دوازدهم) التماس کنندگان هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که در دل تاریکی ضجه و فریادهایی به گوشم رسید. وقتی دقت کردم صدای چند نفری را شنیدم که التماس کنان از ما میخواستند که نور ایمان را به طرف آنها هم بگیریم تا در پرتو نور ما حرکت کنند.1نیک همانطور که جلو میرفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اینها باقی مانده منافقین و کافران هستند که تا اینجا پیش آمدهاند اما دریغ از یک نور ضعیف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند و سرانجام نیز در یکی از همین چاههای وحشتناک غار سقوط خواهند کرد. چون با اصرار آنها روبرو شدیم نیک ایستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ایمانید برگردید به دنیا و از آنجا بیاورید.2یکی از آن میان رو به من کرد و گفت: هان ای بنده خدا! مگر ما با هم در یک دین نبودیم، مگر ما و شما روزه نمیگرفتیم و نماز نمیخواندیم؟ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سرای جواب میدهید که میدانی امکانش نیست؟!. در حالی که از خشم دندانهایم را به هم می ساییدم، پاسخ دادم: بله با ما بودید امّا برای ریشه کن کردن دینمان و نه یاری آن، همواره برای ضربه زدن به دین و آئین اسلام در کمین نشسته بودید و اکنون دریافتید که از فریب خوردگان بودهاید.3 نزاع مجرمانحرفهایم که تمام شد خودم را به نیک نزدیکتر کردم و گفتم: زود برویم تا دوباره وبال گردنمان نشدهاند. نیک گفت: اگر تمایل داری مشاجره و نزاعشان را با یکدیگر بشنوی؟پس خوب دقّت کن وقتی گوش سپردم صدای آنها را در دل تاریکی شنیدم که چند تن از آنها خطاب به گروهی دیگر میگفتند: (اگر شما نبودید ما مؤمن میشدیم و حالا از نور و روشنایی ایمان برخوردار بودیم. آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را برای شما بستیم؟ 4 میخواستید ایمان بیاورید.پس از لحظهای سکوت یکی از آنها خشمگینانه فریاد کشید اصلاً همهاش تقصیر فلانی یود همه این بدبختیهای ما از آنجا شروع شد که به سخن این شخص گوش فرا دادیم و اطاعت او کردیم!.آن شخص نیز پاسخ داد: میخواستید از من پیروی کورکورانه نکنید. صدای فریاد دیگر از میان برخاست که: اکنون در عوض آن اطاعت و پیرویی که از تو در دنیا کردیم بیا و ما را از گرفتاری نجات بده.ناگهان صدای رهبرشان بلند شد که میگفت: مگر نمیبینید من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟!5 وقتی حرف رهبرشان به اینجا رسید، پیروانش مأیوسانه لب به نفرین گشودند و گفتند: خدایا ما گناهی نداریم زیرا در دنیا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن.6هنوز مشاجره مجرمان به پایان نرسیده بود که نیک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوایشان پایانی ندارد. آنها در جهنم نیز همیشه با یکدیگر نزاع خواهند داشت. پس از برداشتن چند قدم ناگهان صدای دلخراشی به گوش رسید، علت را از نیک جویا شدم، گفت: صدای یکی از مجرمان بود که سرانجام در یکی از چاههای عمیق سقوط کرد.از اینکه چنین عذابهایی به من نمیرسید خوشحال بودم و همین مایه اطمینان بیشتر من به ادامه راه میشد. سرعت عبور مقداری که جلوتر رفتیم چندین نور ضعیف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد. حدس زدم گروهی همانند ما در پرتو نور ایمانشان در حرکتند. چیزی نگذشت که به شخصی رسیدیم که در پرتو نوری از نورهای بسیار ضعیف، آهسته، قدم برمی داشت. سلام کردم و جویای حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اینکه مدتهاست در این غار راه میپیمایم، ولی هنوز در ابتدای راهم. گفتم: اینها به سبب ضعف ایمان توست! او نیز حرفم را تایید کرد و در حالیکه همچنان آهسته ره میپیمود، آهی از سینه برکشید و گفت: افسوس... افسوس... افسوس. هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بودیم که فریادش بلند شد، خواستم برگردم اما نیک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ایمانش بسیار ضعیف بود در یکی از چالهها فرو غلطید.گفتم: آخر چه میشود؟نیک ایستاد و گفت: هیچ نیکاش او را نجات خواهد داد اما بسیار دیر به مقصد خواهد رسید. وقتی حرف نیک به اینجا رسید در یک لحظه چنان نوری بدرخشید که چشمانمان را به خود خیره کرد. وقتی آن نور تابنده ناپدید شد با تعجّب بسیار از نیک پرسیدم: چه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟نیک آهی کشید و گفت: یکی از علمای دین بود که عمری را به اطاعت و بندگی خالصانه خدا گذرانده بودو حال در پرتو نور ایمانش با سرعت زیاد این مسیر تاریک را پیمود. من نیز از حسرت آهی برکشیدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتی داشت. در دلم غمی غریب ریشه دوانید و سر بر زانوی غم گذاشتم و شرمگینانه گفتم: از اینکه حاصل آن همه تلاش سالیان عمرم چنین نوری است افسوس میخورم.7از درون خویش فریاد برکشیدم: خدایا ای آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا دریاب و نورم را قوی ترگردان 8 تا از این مسیر دشوار بسی آسانتر عبور کنم.مدّتی در این حال گریستم تا اینکه احساس کردم غار روشنتر شده است. وقتی سر از زانو برداشتم نیک را نورانیتر از قبل دیدم، از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: چقدر نورانی شدی؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحمانی خویش مقداری نور ایمان نه تو افزود که بی شک اجابت دعاهای دنیایی توست.9 که بارها رحمت الهی را برای سفر آخرت درخواست کرده بودی. آنگاه ادامه داد، برای عبور از این برهوت پر خطر، هیچ کس نمیتواند تنها به عمل نیک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد.10بسیار مسرور شدم و خداوند را به خاطر لطف و رحمت بی پایانش سپاس گفتم.حالا با سرعت و اطمینان بیشتری در حرکت بودم عدهای را پشت سر گذاشتم چند نفر هم از گرد راه رسیده و از ما سبقت گرفتند.با آن که خسته بودم امّا به عشق وادی السلام سر از پا نمیشناختم به نیک گفتم: چقدر گذرگاه این غار طولانی است؟! نیک همانطور که با سرعت گام برمی داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت میکردی مسیر کوتاهتری نسیبت میشد. اکنون نیز چندان مهم نیست اندکی تحمل کن، چندی نمیگذرد که این مسیر نیز به پایان میرسد.ادامه دارد... . 1- حدید 13.2- حدید 13.3- حدید 14.4-سبأ 32.5-غافر 48.6-احزاب 67-68.7- میزان الحکمة ج2ص105 و ج10،ص132؛ المیزان ج20.8- تحریم 89- کنزالعمال خ3129.10- میزان الحکمة ج7.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت یازدهم) ذوب شدن گناههمانطور که مسیر را میپیمودیم جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم، نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته مصائبی که در دنیا دیدی و صبر کردی 1 و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.2هر چند یادآوری بلاها و سختیهای دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.راه بسیاری را پیموده بودیم. هر چند در این مسیر هرگز جرأت نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه هم مرا آرام نمیگذاشت. در بند گناه ادامه راه بسی دشوار بود اما هر طور بود به کمک نیک میرفتم. یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا به ناله و فغان او بر دوش گرفته و به بالای کوه حمل میکرد.فهمیدم آن هیکل زشت، گناه آن شخص است. نیک را دیدم که او هم همچو من به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سرو کلّه مأموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به مأموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. مأموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگلاخها کشیده میشد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند. 3پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران و با دست مهربانانه بر پشتم زد و گفت شتاب کن که راه بسی سخت و طولانی است. نور ایمانرشته کوهی که در دامنه آن حرکت میکردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم میشد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود. احساس کردم گرفتاری تازهای برایمان پیش آمده است. با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخوردهایم، راه عبورمان بسته است، نیک همانطور که میرفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمتهایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری.با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟!گفت: آری. گفتم: چگونه؟گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند میشود و در اینجا ذرّهای از سنجش قدرت ایمان رخ میدهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.از جواب فهمیدم که باید خاموش باشم.چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی بیش از حد آن به وحشت افتادم. پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است. به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربهای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودیها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیفتر نیز میشود.از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان میباشد. 4 چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن میکرد. با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودالهای عمیقی میرسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم میتوانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم. 5 ادامه دارد... .1- شورا 30، میزان الحکم ج3، ص246 و 254.2-شورا/30.3- فهرست غرر ص4254- حدید195- حدید 13و29.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت دهم) عذاب یكی از بزرگان برزخدر همین میان و در لابلای فریادهای اهل عذاب صدای نالهای را شنیدم كه به ما نزدیك میشد پس از لحظهای صدا واضحتر شد و شنیدم كه صاحب صدا با نالهای جگرخراش از تشنگی شكایت میكرد با وحشت رو به نیك كردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است.نیك نگاه مهربانهاش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای كوه بنگر و آرامشت را حفظ كن، وقتی به اوج قله نگریستم شخصی را دیدم كه در گردنش غل و زنجیر آویختهاند و دو مرد زشترو و قوی هیكل سر زنجیر را بدست گرفتهاند. آن شخص در حالیكه مرتب از تشنگی مینالید به این سو و آن سو نگاه میكرد.پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حركت كرد؛ من از ترس، خودم را به نیك رساندم و آهسته پرسیدم این شخص كیست؟ نیك گفت:صاحب ناله، یكی از سرشناسان برهوت است كه در دشت عذاب معذّب است. آن شخص همانطور كه به ما نزدیك میشد دستهایش را مانند گدایی به سمت ما دراز كرده بود و طلب آب میكرد. وقتی به چند قدمی نیك رسید مأمورانش با كشیدن زنجیر از نزدیك شدن او به ما جلوگیری كردند، او در حالی كه اشك میریخت با التماس از نیك درخواست یك قطره آب كرد امّا نیك امتناع ورزید او همچنان التماس میكرد، 1نیك از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیك، محرومی؟ سر به زیر افكند و گفت: چه دوستی، چه نیكی، دوست من گناه من است كه در همان لحظات اول مرا به دست این مأموران عذاب سپرد و رفت. حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذابآور رنج ببرم و در غل و زنجیر محبوس باشم.نیك با كنایه گفت: پس دعا كن هر چه زودتر روز قیامت برپا شود تا از این عذاب رهایی یابی. او ناگاه سر بلند كرد و با تمام قوا فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگز نمیخواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندك برزخ، ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم كه2 ... . او از حال رفت. اما مأموران با گرزهای آتشینی كه همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیكه صدای شتری میداد كه داغ شده باشد شروع به جستوخیز كرد.آتش از پیكرش زبانه میكشید و صدایش زمین را میلرزاند.3مأموران او را با همان حال كشان كشان به وادی عذاب برگرداندند. هر چند از گرفتاری چنین افرادی خوشحال بودم اما احساس میكردم بدنم بشدّت میلرزد، نیك به آرامی دست به شانهام نهاد و گفت:مهم نیست او لایق چنین عذابی است، گام بردار كه راه بسی طولانی است و گردباد سیاه تو را به مكان خطرناك و وحشتآوری پرتاب كرده است، اگر چند قدم دیگر بالا بروی؛ دشتی را مشاهده خواهی كرد كه كورههایی از آتش در آن میجوشد و آسمانش شعلههای سوزان بر زمین میپراكند، اهالی آن از حركت باز ایستاده و بایستی تا قیامت این عذاب را همچنان تحمّل كنند، امثال آنشخص بسیارند و بیشك تو از دیدن وضع آنها دچار ترس و اضطراب خواهی شد پس همان بهتر كه از سمت بالا حركت نكنیم، گفتم:هر چند میدانم چنین است اما عبرتآموز بود اگر میشد به آنها نیم نگاهی بیافكنم.نیك در جوابم گفت: همانطور كه گفتم اینجا بسیار وحشتناك است بعضی از عذابهای قیامت بزرگ، در اینجا به صورت ضعیف و خفیف به نااهلان میرسد كه تحمّل دیدن این مقدار هم نداری اگر كمی صبر كنی به قسمتی از برهوت خواهیم رسید كه در آنجا بسیاری از گناهكاران، ادامه راه برایشان مشكل و دچار عذاب و سرگردانی شدهاند هر چند امید میرود كه روزی نجات یابند، آنجا میتوانی بعضی از اهل عذاب را مشاهده كنی. پذیرفتم و در دامنه كوه به حركت خود ادامه دادیم. ادامه دارد... .1-بر اساس چند حدیث از بحارالانوار ج 6 باب 8.2- بحارالانوار ج 6 باب 8 ص270.3- بر اساس برداشت كوتاهی از چند حكایت در معادشناسی طهرانی.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت نهم ) گردباد شهوات آتش حسرتاز کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود٬ بر جای نشستم و با خود گفتم:چه مقامی! چه منزلتی! در حالیکه که من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات٬ دست بر گریبان٬ هنوز هم به جایی نرسیدهام٬ اما اینان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند.براستی خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند.1اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.چندان بلند٬ بلند گریستم2 که هر آنچه از عقده دنیا در دلم بود٬ محو شد... اما ... غبطه و حسرتی که از عبور شهیدان در دلم باقی بود٬ مگر با این گریهها محو میشد؟!نیک آرام به سمتم آمد٬ مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود. گردباد شهوات با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم٬ اما خبری از انتهای خیابان نبود.از دور٬ ستون سیاهی را دیدم که از پائین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.با نزدیک شدن ستون سیاه٬ متوجه شدم که همانند گردباد به دور خود میچرخد. با دیدن این صحنه٬ خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود٬ پرسید: این ستون چیست؟!نیک گفت: این گردباد شهوات است٬ که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد. با اضطراب گفتم: حالا دیگر باید چه بکنیم؟!گردباد با سرعت غیر قابل وصفی به سمت ما میآمد و هر چه در اطرافش بود٬ به درون خویش میکشید.نیک گفت: دستهایت رومحکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد٬ تو را از من جدا نسازد.3رفته٬ رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آور به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد٬ تا اینکه در یک چشم بهم زدن٬ هوا تاریک شد.گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالیکه دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم٬ به سختی خود را کنترل میکردم.هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم٬ که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو را از من جدا نسازد؟ لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم. دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد٬ سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم بهم زدن٬ کیلومترها از نیک دور گشته! به بالا پرت شدم.4گردباد در حال چرخش بود و من نیز چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقتفرسایش از حال رفتم.وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش بشدت آزارم میداد بسرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و بطرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ همنشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی برگزیده بودی٬ نیم نگاهی به صورت گناه افکندم٬ قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.بدون توجه به سخنانش گفتم چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است. با تعجب پرسیدم از نیک ؟ گفت: آری او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.گفتم: خب٬ زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ پرخاشگرانه پاسخ داد:هر چه تو سختی بکشی من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.5و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است باید همراه من بیایی. بسوی آتشدرحالیکه از شدت وحشت و اضطراب بخود میلرزیدم پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی با صفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی.6 میدانستم لجاجت و طفره رفتن من بیفایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. گناه با عجله و شادی کنان جلو میرفت. هر از گاه بر میگشت و مرا تشویق به ادامه راه میکرد.با اینکه از گناه خیری ندیده بودم اما مژدههای مکرر و شادمانی بیسبب او نیز مرا به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه میدادم.7با خود اندیشیدم شاید نیک را در پشت کوه ملاقات کنم٬ شاید هم وادی السلام بر حسب اتفاق پشت این کوه قرار دارد که گردباد مرا به نزدیکی آن آورده است: اما نه٬ مگر بدون نیک میتوان به وادی السلام رسید؟!!از نیمه کوه گذشته بودیم که نالههایی از دور به گوشم رسید. بدون توجه به راهم ادامه دادم. هر چه به اوج قله نزدیکتر میشدیم فریاد و نالهها بیشتر و بیشتر میشد تا آنجا که از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صداهایی است که به گوش میرسد گناه مضطربانه پاسخ داد: کدام صداها؟ گفتم: همین فریاد و فغانهای جانخراش که از پشت کوه به گوش میرسد.گناه گفت من صدایی نمیشنوم٬ شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند گفتم ولی صدائی که من میشنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن. گناه گفت: گفتم که من چیزی نمیشنوم٬ بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده که وقت تنگ و راه طولانی است. دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان میکند و بیجهت خود را به ناشنوایی میزند چارهای نبود من به واسطه گردبادی که وزید از نیک دور گشتم و گفتم در دستان گناه اسیرم کاش نیک را رها نمیکردم ولی نه... شدت گردباد بحدی بود که مرا به ناچار از او جدا کرد.در کشاکش کوه و با شک و تردید بدنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم٬ فریاد کشید خودت را کنار بکش. با عجله خودم را به کناری کشیدم٬ ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام بر فرق گناه فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد.پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن آن صورت زیبا و عطر روح نواز بسیار مسرور شدم نیک آغوش گشود و من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم.نیک در حالیکه اشکهایم را پاک میکرد با لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت: دوست من اینجا چه میکنی؟ هیچ میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. قبلا نام این وادی را از زبان نیک شنیده بودم اما هرگز باورم نمی شد که زمانی به مرز این دشت و پر خطر نزدیک شوم. از نیک خواستم درباره این وادی باز هم سخن بگوید و او هم قبول کرد:جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط میکنند. در اینجا گونهای از آتش جهنم به آنها میرسد و در رستاخیز نیز خود جهنم را زیارت خواهند کرد.8نام وادی عذاب و اینکه در آستانه وارد شدن به آن قرار داشتم باعث شد ترس و وحش عجیبی بر وجودم سایه افکند.نیک پس از آنکه مرا دلداری داد خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.ادامه دارد... پینوشتها:1.امام خمینی(ره)2.میزان الحکمة ج10 ص 132 و المیزان ج2.3.غرر الحکم ص7974.غررالحکم ص510- فهرست غرر ص 186.5.میزان الحکم ج4 ص208- میزان الحکم ج3 ص 473-4746. میزان الحکم ج5٬ ص85( زینت گاه)7. میزان الحکمه٬ج5 ص898.مومن 46.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت هشتم) توبه توبه 1 پس از لحظهای سکوت٬ نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی٬ قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود؛ اما به واسطه توبهای که کردی این راه از تو برداشته شد 2 هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند. گفتم: توبه من بخاطر گناهان بسیار زشت و بزرگی بود که انجام داده بودم. گفت: این مسیر هم٬ راه بسیار وحشتناکی بود که اگر توبه نکرده بودی باید این مسیر را بگذرانی که علاوه بر اینکه طولانی و پرفراز و نشیب است و دارای گلوگاههای تنگ و تاریکی است٬ بلکه از حیوانات گزنده و درندهای که در مسیر است نیز در در امان نبودی. پس آنگاه نیک دستم را گرفت و به سمت خویش کشید و گفت: حالا حرکت کن که بایستی به مسیر قبلی خود برگردیم و به راه ادامه دهیم. هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم٬ تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم. نیک که به راحتی میتوانست قدم بردارد٬ با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را بر گردن او آویزم٬ تا شاید کمکم کند. دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم٬ که به ناگاه همان فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده کمکش کن تا نجات یابد. فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت و از آنجا که دستهایم را بالا گرفته بودم توانستم طناب را چنگ بزنم و از آن مهلکه نجات یابم.وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده٬ چه بود؟ نیک گفت: اگر بهیاد داشته باشی٬ ده سال پیش از مرگت٬ مدرسهای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغولند٬ آنچه باعث نجات تو از این گرفتاری گردید٬ خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظهای به کمکت آمد.3پس از تصدیق حرف نیک با قیافه حق به جانبی گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم. پس خیرات آن چه شد؟ نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا 4 و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا 5 مزدش را هم از مردم گرفتی. گفتم: کدام مزدی؟! گفت: تعریف و تمجیدهای مردم٬ بیاد بیاور که در دلت چه میگذشت وقتی مردم از تو تعریف میکردند! تو خوشحالی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. باید بدانی که خداوند اعمالی را میپذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. 6حسرت و ندامت از طرفی و خجلت و شرمساری از طرف دیگر٬ تمام وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی٬ اعمال خودت را که میتوانست در چنین روزی دستگیر تو باشد٬ تباه کردی؟! عبور شهدا « خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند٬ به مقام آنها نیندیشید که هرگز اندیشه شما به آنجا نرسد٬ به راه و هدف آنها فکر کنید٬ قدم گذارید و حرکت کنید». همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقت فرسای آسمان برای لحظهیی قطع نمیشد؛ خستگی راه امانم را بریده بود٬ دیگر برایم توان نمانده بود. در این هنگام صداهایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند٬ تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند. از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته٬ نگاه کردم. با تکانی که نیک به من داد به خود آمدم٬ خواستم سوال کنم اما نیک پیشدستی کرد و گفت: خودم دیدم. گفتم: اینها چه کسانی بودند؟! گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند٬ با شگفتی تکرار کردم: شهیدان؟!! گفت: آری شهیدان گفتم: مقصدشان کجاست؟ گفت: وادی السلام با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام گفت: آری ٬ وادی السلام. گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پر رنج و محنت را بر خود هموار کردیم٬ تا روزی به وادی السلام برسیم٬ آنگاه تو میگویی٬ آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟ نیک در حالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود٬ گفت: میان ماه من تا ماه گردون *** تفاوت از زمین تا آسمان است سپس ادامه داد: تو در دنیا٬ افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی به سختی راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند٬ تمام گناهانشان را از میان بر میدارد.7 و راه را بر ایشان هموار میسازد. در روز رستاخیز نیز شهیدان٬ جزء اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند.8 آنها راه صدساله دنیا را یک شبه پیمودند حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند. به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لهما و حسن مآب. ادامه دارد ... ------------------------------------------------------------------------1. 1. توبه در مورد بنده٬ روی آوردن اوست به خدا و در مورد خداوند٬ روی آوردن خداست به بنده. انسان گنهکار میتواند با پشیمانی قلبی به مقام توبه دست یابد هر چند٬ استغفار٬ توبه را زینت میبخشد. امام باقر(ع) فرمود: در توبه همین بس که آدمی از کرده خود پشیمان گردد.امام علی (ع) نیز فرمود: ای مردم٬ خویشتن را به عطر استغفار خوشبو سازید که بوی گند گناه٬ شما را رسوا نسازد.2. 2. سفینة البحار.3 3.تحف العقول ص 243- بحارالانوارج6٬ باب 10.4. 4. سفینة البحار ج1.5. 5. میزان الحکمة ج3 ص61.6. 6. فهرست غرر٬ ص 92.7. 7. وسائل الشیعه ج11.8. 8. بحارالانوار٬ ج26.
سلامبنظرم طرح اینگونه اشکالات از روی بیکاری است.( البته منظورم به هیچ وجه نویسنده این مطلب نیست، بلکه نویسندگان سایتهایی چون تبیان است) نوشتن انشاءالله بجای ان شاء الله، هیچ اشکالی ندارد. همه ما هم وقتی میگوئیم انشاءالله، منظورمان معنای «ما خدا رو ایجاد کردیم» نیست.کما اینکه در استفتائی که از آیت الله مکارم شده بود، ایشان فرموده بودند نوشتن انشاءالله هیچ اشکالی ندارد.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت هفتم) فریبفریبنیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه٬ اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم٬ نیک پا به سمت راست نهاد. اما ناگهان دست سیاه بزرگی٬ جلوی دهان و چشمهایم را گرفت و بواسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود٬ دریافتم که این٬ همان گناه است.سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم.وحشتزده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم٬ اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردهای؟! با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟!گفت: همان که در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی؛ حالا که قوه بینائیت وسیع شده است مرا مشاهده میکنی. گفتم: خب حالا چه میخواهی؟گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالتان آمدم٬ در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم٬ اما موفق نشدم. با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی؟گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟گفت: نه؛ میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم؛ اما مهم نیست٬ در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچکس از وجود آن آگاه نیست.گفتم: حتی نیک؟ گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمائی نمیکرد در یک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من بدنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند اما اینبار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود٬ با تهدید گفت: یا با من میآیی٬ یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم.با شنیدن این حرف٬ لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم به شرط اینکه من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمائی کند زیرا دیدن قیافه او برایم٬ نوعی عذاب بود. بدینسان قدم به مسیر چپ نهادم پس از مدتها راهپیمائی به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم به گناه گفتم: چه کنم؟گفت: میبینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم.وارد غار شدم٬ اما تاریکی بیش از اندازه آن مرا به وحشت افکند.صدای گناه را شنیدم که میگفت: چرا ایستادهای؟ این راه بسیار هموار و بیخطر است با خیالی آسوده به راه خویش ادامه ده.چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد.ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم٬ اما هیچ جوابی نشنیدم با وحشت٬ برای مرتبهای دیگر صدایش زدم٬ اما جز انعکاس صدای خود٬ هیچ صدائی به گوشم نرسید.وحشت و اضطراب٬ لحظهیی راحتم نمینهاد. در اطراف خود چرخی زدم٬ شاید راهگریزی بیابم٬ اما حالا دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا.بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم٬ لبریز شد٬ و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری٬ مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو هست. عطر دلنواز نیک قلبم را روشن کرد. و اینبار شوق در چشمانم حلقه زد.آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم٬ از همان راه بازگشتم؛ بواسطه بوی بدی که در سمت چپ٬ برجای مانده بود. از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم اما هر چه گشتم تو را ندیدم؛ تا اینکه به نزدیک رسیدم٬ گناه را دیدم که از غار بیرون میآمد و چون مرا دید به سرعت دور شد.1دانستم که تو را گرفتار کرده است٬ و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم٬ خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.ادامه دارد...
صفحهها