مطالب دوستان آسمان شب

تصویر Admin1403 معصومی 08 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت ششم) دره‌های ارتدادعذاب ابن ملجمپس از کمی راهپیمایی٬ پرنده بزرگی را دیدیم که نزدیک زمین پرواز می‌کرد. نیک گفت: می‌خواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت پس خوب به رفتار این پرنده بنگر.پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت سپس پرواز کرد و در اندک زمانی٬ و برای مرتبه‌ای دیگر باز گشت و قسمت دیگری از بدن آن شخص را بر زمین ریخت. پس از چهار مرتبه( قی کردن) شکل مردی پدید آمد که بسیار ناراحت و رنجور به نظر می‌رسید.خواستم از نیک علت را جویا شوم که با اشاره از من خواست ؛ ساکت باشم و جریان را دنبال کنم. پرنده این‌بار قسمتی از بدن آن مرد را بلعید و پرواز کرد و پس از بازگشت٬ قسمت دیگری از او را بلعید تا چهار بار که دیگر اثری از آن مرد باقی نماند. رو به نیک کردم و گفتم. خب؛ حالا بگو معنای اینکار چه بود و آن‌ شخص که بود؟ گفت: او شقی‌ترین فرد در میان انسانهاست.او ابن ملجم مرادی است. و تا  قیامت در این عذاب باقی خواهد بود. 1گفتم: آن پرنده او را از کجا آورد و به کجا برد؟ گفت: محل اصلی او وادی عذاب است. با تعجب پرسیدم وادی عذاب کجاست؟گفت : قسمتی از گذرگاه برهوت است که کافران٬ منافقان و ظالمان در آن عذاب می‌بینند که امیدوارم گذرمان به آن مسیر نیافتد.من هم در حالی‌که ترس در وجودم رخنه کرده بود٬ چنین آرزویی کردم.هدیه‌ای از دنیاپس از پیمودن مسیر بسیار طولانی٬ دوباره به دره خطرناک و لغزنده‌ای رسیدیم؛ از ترس اینکه مبادا این‌بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند بدنم به لرزه افتاد. ایستادم و به مشکلات بسیاری که بر سر راهم ظاهر می‌شد٬ فکر کردم.نیک برگشت و گفن: چرا ایستاده‌ای؟ حرکت کن . گفتم: می‌ترسم.گفت: چاره‌ای نیست باید رفت. با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم٬ اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آنسوی دره ظاهر شد و در یک چشم بهم زدن٬ خود را به نیک رسانید و پس از اینکه جویای حال من شد٬ نامه‌ای را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت.نیک پس از خواندن نامه٬ آن را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده‌ای دارم شگفت زده پرسیدم : چه شده؟گفت: خویشاوندان و دوستانت برایت هدیه‌ای فرستادند٬ که هم‌اکنون توسط  این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد.گفتم: چطور؟نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره می‌کرد٬ گفت: بخاطر این هدیه‌ که عبارتست از  خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ‌بن علی علیه‌السلام خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریخته‌اند  از این دره٬ عبور نخواهیم کرد. از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همه‌شان طلب مغفرت کردم.آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسان‌تری قدم نهادیم.دره‌های ارتدادپس از مدتی به عبورگاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگا‌های هولناکی احاطه کرده بودند. نیک که گویا منتظر سوال من بود٬ رو به من کرد و گفت : این پرتگاهای وحشت‌آور دره ارتداد هستند که برای رسیدن به کف آن بحساب دنیا٬ سالها راه است.در کف آن هم٬ کوره‌هایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است.و انسانهایی که درون آن جای گرفته‌اند تا قیامت٬ در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند. چنان وحشتی به من روی آورد که نا خواسته بر جای نشستم. نیک مرا بلند کرد و گفت: تو نگاهت به من  باشد و اصلا به پایین دره٬ نگاه نکن بدین سان جرات کردم که قدم در این راه پر خطر گذارم.در این میان فریادی٬ دره را فرا گرفت و با وحشت صورتم را برگرداندم شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود.در میان جیغ و فریادهایش که دلم را بلرزه در آورده بود؛ فریاد شادی گناهش را می‌شنیدم. نیک که مانند من نظاره‌گر این صحنه بود٬ گفت: بیچاره تا اینجا را بسلامت گذراند٬ اما تا بر پا شدن قیامت در ته دره خواهد ماند. با تعجب پرسیدم: چرا؟گفت: او پس از سالها دینداری٬ مرتد شده بود. از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت می‌کردم از ترس سقوط٬ پای خود را بر جای پای نیک می‌نهادم.هر چند٬ گهگاه پایم می‌لغزید٬ اما سرانجام به سلامت٬ آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم و قدم به مسیر تنگ و پر پیچ و خمی نهادیم که اطراف آنرا تپه‌های کوتاه و بلند پوشانده بود. عبور از این راه نیز نگرانی‌هایی را به‌دنبال داشت.ادامه دارد...1.    بر اساس داستانی از کتاب معاد دستغیب
تصویر Admin1403 معصومی 08 آذر, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت پنجم ) پرتگاه عمیق پرتگاه عمیق نیک مسیر راه را از روی تپه‌ها و گاه از درون دره‌هایی کوچک و بلند انتخاب می‌کرد تا اینکه به ناگاه خود را از لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟گفت: آری. عبور از این دره‌ها مدتها طول می‌کشد٬ بنابراین عجله کن.با وحشت به ته دره نگاه کردم٬ به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود.برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم می‌دهی؟!گفت: چطوری؟!گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری٬ که اندکی راحت‌تر باشد وجود ندارد؟! نیک دستی به سرم کشید و گفت: راه عبور در این وادی بسیار است٬ اما هر کس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که  از بالا آتش و دود آزارم دهد و از پایین ٬تپه‌ها و دره‌های سخت و جان فرسا٬ محل عبورم  می‌باشد؟!نیک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها٬ بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده٬ اینها تاوان آنهاست.1از آنجا که عشق رسیدن به وادی السلام را داشتم به ناچار تن به راه سپردم و آهسته و آرام٬ پشت سر نیک شروع به پایین رفتن از آن دره کردم. مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پائین رفتن از دره بودیم... اما گویا اثری از انتهای آن نبود. در این فکر بودم که شاید عمق این دره نشانگر عمق گناهان من است که ناگهان٬ صدای ریزش سنگ لاخها٬ از بالای دره٬ مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم٬ تا چنانچه مشکلی پیش آید٬ به کمکم بشتابد. و حشتنزده و مظطرب٬ در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود٬ دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره می‌باشد. نیک به من اشاره کرد و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کن٬ نگاه کردم هیکل بزرگ و سیاهی که قهقهه زنان شادی می‌کرد٬ بر بالای دره ایستاده بود.نیک گفت: این هیکل٬ گناه آن شخصی است که در حال سقوط بود و بواسطه قدرتی که داشت٬ توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند. آنگاه نیک دستش را بر شانه‌ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.2 با شنیدن این سخن٬ ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه‌ای بر من چیره گردد٬ وجودم را فرا گرفت. پس از طی یک راه طولانی٬ سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او – یعنی نیک – چندان لاغر و ضعیف بود٬ که هر چه تلاش می‌کرد او را بر دوش خود بکشد٬ نمی‌توانست.از نیک خواستم؛ به او کمک کند. اما نیک٬ عذرخواست و گفت: من فقط مامورم٬ تو را همراهی کنم؛ گناه هر کسی نیز در کمین خود اوست.3گفتم: اما ... ما انسانها در دنیا به کمک هم می‌شتافتیم!نیک گفت: در این عالم٬ هر کس به خودی خود جوابگوی اعمالش است٬ اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد٬ من شفیع نیستم. فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت علیهم السلام باشد٬ شاید که شفاعت آنان نصیبش شود.با افسوس٬ سرم را تکان دادم و دعا کردم که این‌چنین باشد.شاید به حساب دنیا٬ ساعتها بر اعماق دره راه پیمودیم٬ تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می‌شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک٬ آماده کن!نگاهی به بالا افکندم٬ هر چقدر چشم افکندم نتوانستم حدس بزنم چقدر به انتهای مسیر باقی است. از اینکه مجبور بودم این راه طولانی را همچنان بپیمایم٬ افسرده بودم. اما برای رسیدن به وادی السلام٬ چاره‌یی جز آن نبود.سرانجام با سختی و مشکلات فراوان٬ به بالای دره رسیدیم. آرزو کردم که دیگر هیچگاه چنین موانعی بر سر راهمان پدیدار نگردد.پس از لحظه‌ای استراحت٬  همان راه را به سمت وادی اسلام ادامه دادیم. ادامه دارد... . پی ‌نوشت‌ها:1.  زلزال آیه 82.  غرر الحکم ص 797 والحدیث ص 3853.  فاطر آیه 18.
تصویر Admin1403 معصومی 27 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت چهارم)  بیابان برهوت از قبر٬ بیرون رفتیم نیک جلو رفت و من٬ با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می‌کردم. ترس و اضطراب٬ مرا لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشت. هر چه جلوتر می‌رفتیم٬ محیط بازتر و مناظر اطراف آن٬ عجیب‌تر می‌شد. از نیک خواستم؛ از من فاصله نگیرد٬ همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته گام بردارد. نیک ایستاد و گفت:  تو را به من سپرده‌اند1 که یار و مونس‌ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم٬ تا راه را بشناسی. پس از لحظه‌ای سکوت٬ بدینگونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد٬ بدون شک دیرتر به مقصد خواهیم رسید. اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد٬ هر آن احتمال آشکار شدن گناه را می‌دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودم تا به کوهی رسیدیم که البته توانستیم با سختی فراوانی خود را به اوج آن برسانیم. در چشم انداز ما٬ بیابانی قرار داشت که از هر طرف٬ بی‌انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می‌بینی. خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو٬ همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم  کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. حرفهای نیک٬ اندکی از اضطرابم و وحشتم کاست اما با اینهمه٬ هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن‌تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخانید و گفت: بهتر است بدانی که ( روز قیامت همه مردم٬ چه مومن٬ چه کافر٬ بایستی از پلی بگذرند به نام صراط که بر روی دوزخ قرار گرفته است 2 هر کس بتواند به سلامت٬ از پل عبور کند٬ وارد بر بهشت خواهد شد و گرنه با کوچکترین لغزشی به قعر جهنم فرو خواهند غلطید؛ در عالم برزخ نیز٬ که تنها سایه‌یی از بهشت و جهنم است و هرگز قابل قیاس با آن رستاخیز عظیم نیست٬ بیابان برهوتی قرار دارد٬ که همانند پل صراط است در قیامت و به ناچار باید از آن گذشت٬ تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. اما وای بر آنانکه می‌مانند و به عذاب مبتلا می‌گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می‌شوند. کمی فکر کردم و گفتم: چاره‌یی نیست ... حرکت می‌کنیم به امید خدا.  به سمت آن دشت بی‌پایان به راه افتادیم٬ هر چه پایین‌تر می‌رفتیم٬ هوا گرم و گرمتر می‌شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم٬ نفسم به شماره افتاد؛ از نیک خواستم که لحظه‌ای برای استراحت توقف کند٬ اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم٬ بنابراین وقت را تلف نکن٬ زیرا هر چه زودتر برویم٬ زودتر خلاصی خواهیم یافت. گفتم: من دیگر نمی‌توانم چون شدت گرما مرا از پا در‌آورده و ... در همین حال و در حالی که عرق از سر و روی من فرو می‌ریخت٬ نقش بر زمین شدم نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید؛ سپس در حالیکه هنوز از زخمش رنج می‌برد٬ مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد.  از اینکه رهایم نکرد و با وجود زخمهای بی‌شمارش٬ چون دوستی مهربان برایم دل می‌سوزاند٬ خوشحال بودم و شرمگین.  یک ضربه  همینطور که به راه خویش می‌رفتیم٬ صدای وحشتناکی٬ توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم٬ آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. دو شخص با قیافه های بزرگ و سیاه که از دهان و بینی‌شان٬ آتش و دود شعله‌ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می‌شد٬ در حالیکه در دست هر کدام گرز آهنی تفتیده به چشم می‌خورد٬ در حرکت بودند.3 با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند٬ نکند به سمت ما می‌آیند؟! نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند٬ می‌روند از کافری که تازه از دنیا آمده٬ بپرسند آنچه از تو پرسیدند. گفتم: اینها وحشتناکترند. گفت: زیرا با کافر سر و کار دارند. فاصله‌یی نشد که صدای فرو آمدن چیزی٬ زمین زیر پاهایم را به شدت لرزانید٬ وقتی از نیک علت را جویا شدم٬ گفت: ضربه آتشینی بود که بر آن کافر فرود آمد. 4 از این به بعد نیز اینگونه صداها که زمین را به لرزه می‌آورد بسیار خواهی شنید. ادامه دارد ... پی‌نوشتها:1.     1. نهج البلاغه خ108. 2.     2. نهج البلاغه خ 83٬ بحارالانوار ج8 باب 22. 3.     3. بحارالانوار ج 6٬ باب 7و8 و ج5٬ ص 143. 4.    4.  بحارالانوار ج 6 باب 7 * منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ
تصویر Admin1403 معصومی 27 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت سوم) هنوز مدت زیادی از رفتن «رومان » نگذشته بود كه صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.صدا ، نزدیك و نزدیك تر می شد و ترس ووحشت من بیشتر . تا اینكه دو هیكل بزرگ و وحشتناك در جلوی چشمانم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید كه دیدم هر یك از آنها آهنی بزرگ در دست دارند كه هیچكس از اهل دنیا قادر به حركت آن نیست ، پس فهمیدم كه این دو «نكیر » و «منكر » اند . در همین حال ، یكی از آن دو ، جلو آمد و چنان فریادی بركشید كه اگر اهل دنیا می شنیدند ، می مردند . فكر كردم دیگر كارم تمام است . لحظه ای بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش كردند : پروردگارت كیست ؟ پیامبرت كیست ؟امامت كیست ؟ ….  از شدت ترس ووحشت زبانم بند آمده بود و عقلم از كار افتاده بود، هر چند فهم وشعورم نسبت به دنیا صد ها برابرشده بود اما در اینجا بیاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد . چه می توانستم بكنم ؟! سرم بزیر افتاد ، اشكم جاری شد و آماده ضربت شدم . درست در همین لحظه كه همه چیز را تمام شده می دانستم ، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه كنان گفتم : ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسانها ، من یك عمر از شما خواستم كه شب اول قبر به فریادم برسید ، از كرم شما بدور است كه مرا در این حال و گرفتاری رها كنید ….. و این بار آنها با صدای بلند تری سوالاتشان را تكرار كردند . چیزی نگذشت كه قبرم روشن شد ،‌نكیر و منكر مهربان شدند، دلم شاد وقلبم مطمئن و زبانم باز شد ، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم : پروردگارم خدای متعال (الله ) ، پیامبرم حضرت محمد ( صلی الله علیه واله )امامم علی و اولادش ، كتابم قرآن ، قبله ام كعبه  ، … می باشد . نكیر و منكر در حالی كه راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری بسوی جهنم گشودند و بمن گفتند : اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در ، در دیگری از بالای سرم باز كردند كه نشانی از بهشت داشت . آنگاه به من مژده سعادت دادند .با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد . حالا مقداری راحت شدم .از اینكه از تنگی و تاریكی قبر نجات یافته بودم ، بسیار مسرور و خوشحال بودم . آمدن گناه آنگاه از من خواست كه پرونده سمت راستم را به او بسپارم . پرونده را به او سپردم و گفتم :از اینكه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار . گفت : تا آنجایی كه در توان باشد ، برای لحظه یی تنهایت نخواهم گذاشت مگر آنكه … رنگ از رخسارم پرید ، و حشت زده پرسیدم : مگر چه ؟! گفت : مگر آنكه آن شخص دیگر كه هم اكنون از راه می رسد برمن غلبه یابد كه دیگر خوددانی و آن همراه !پرسیدم : آن كیست ؟گفت : تا آنجا كه به یاد دارم ، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی   ….اما نامه اعمال دست چپ تو ، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد ،شخص دیگری كه نامش گناه است ، او را از تو باز پس خواهد گرفت . آنگاه اگر او برمن غلبه پیدا كند با او همنشین خواهی شد و گرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم : پرونده او را می دهیم تا از اینجا برود. نیك گفت : او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در كنارت بماند.گفتگوهامان ادامه داشت ، تا اینكه احساس كردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد .آن بوی متعفن تمام فضا را پر كرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد . در این لحظه هیكل رشت و كریهی در قبر ظاهر شد .از ترس خودم را به نیك رساندم و محكم او را در برگرفتم ، ناگهان دست كثیف و متعفنش را برگردنم آویخت و قهقه زنان فریاد بر آورد : خوشحالم دوست من خوشحالم و بسیار خوشحال و  .. و باز همان قهقهه مستا نه اش را سر داد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت . زبانم به لكنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی به هوش آمدم ، سرم بر زانوی نیك بود ، اما با دیدنچهره خون آلود نیك غم عالم در دلم نشست گمان كردم كه آن هیكل متعفن ـ یعنی گناه ـ بر او فائق آمده و پیروز گشته . اما نیك كه دانست چه در قلبم می گذرد ، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت : غم مخور ، با لاخره تواتستم پس از یك در گیری و كشمكش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم . برخاستم و در حالی كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، دست برگردن نیك انداختم و گفتم : من دوست دارم ، تو همیشه در كنارم باشی ، از آن شخصی بد هیكل رشت رو بیزارم و ترسان . راستی كه تنهایی به مراتب از بودن در كنار او برایم بسیار لذتبخش تر است . چرا كه وقتی گناه ، در كنارم قرار می گیرد ، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. نیك با حالتی خاص گفت : البته او هم حق دارد كه در كنار تو باشد، زیرا این چیزی است كه خودت خواسته ای با تعجب گفتم : من ؟ ! من هر گز خواهان او نبوده ام . گفت : به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به این شكل در آورده است ، و به ناچار بار دیگر او را در كنار خویش خواهی دید . از این گفته نیك خجل زده شدم و سخت مضطرب ، و در حالیكه صدایم به شدت می لرزید ، پرسیدم : كی ؟ كجا ؟ گفت : شاید در مسیر راهی كه در پیش داریم . گفتم : كدام راه‌ ؟ كدام مسیر ؟ گفت : به واسطه بشارتی كه نكیر و منكر به تو دادند جایگاه تو منطقه یی است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودترخودت را ، آماده سفر به آن مكان مقدس كنی . گفتم : وادی السلام كجاست ؟ گفت : مكانی است كه هر مومن را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری ،‌تا در مسیر راه از هر ناپاكی و آلودگی پاك گردی ، و البته بواسطه رنج و مشقتی كه خواهی برد گناهت ذوب خواهد شد ، آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید . گفتم : برهوت چگونه جایی است ؟ گفت : كافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند . آنگاه از من خواست كه خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم .
تصویر Admin1403 معصومی 26 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت دوم)تشییع جنازه« من می روم ، مطمئن باشید كه شما هم خواهید آمد ، فكر نكنید مرگ برای غیر شماست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز غافلید » وچون نماز تمام شد ، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند كردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین ، بار دیگر دلم را آرام كرد . من نیز بالای جنازه قرار گرفتم به واسطه علاقه ام به جسد ، همراه او حركت كردم .تششییع كنند گان را به خوبی می شناختم ،‌عده ایی زیر تابوت را گرفته و گروهی ، در عقب تابوت در حركت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز.حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشكار شده بود از این رو ، از حضور برخی افراد ، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم ، بوی بسیار بدی كه از آنها متصاعد بود، آزارم می داد . چند تن از آنها را بصورت میمون می دیدم در حالیكه قبلا فكر می كردم ، آدمهای خوبی هستند . از سوی دیگر ، یكی از آشنایان را دیدم كه عطر دل انگیز و روح نوازش ، شامه ام را نوازش می داد . این در حالی بودكه من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم ، شاید هم غیبت دیگران ، او را از چشمم انداخته بود و یا تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حركت بود و من همچنان ،‌با نگرانی از آینده ، آنها را همراهی می كردم . در حالیكه ، بسیاری از تشییع كنندگان ، زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله مشغول بود ، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند . به كنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم . عجبا ! پس شما كی از خواب غفلت بر خواهید خواست ؟ سخن از معامله و چك برگشت خورده و سود كلان  می كنید ؟! چقدر خوب بود در این لحظات اندكی به فكر آخرت خویش می بودید به آن روزی كه از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افكند.دستتان از زمین كوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من ،‌مهلت بطلبید ،  اجازه باز گشتن  نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید كه ای كاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان باقی ، می اندیشیدم . دستان من ! من هم دعاتان می كنم كه دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آباد تر . اما شما را به خدا ، از خواب غفلت برخیزید و لحظه یی سر در گریبان تفكر فرو برید . اگر به فكر من نیستید ، لا اقل به فكر آخرت خود باشید ،‌به فكر آن روزی كه به من ملحق خواهید شد ، این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری كنید ، اگر اینجا به فكر مرگ نباشید ، پس كجا به خود خواهید آمد ؟ گویا برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز هم غافلید . آنگاه رو كردم به اهل و عیالم و گفتم :« ای عزیزان من ! دنیا شما را بازی ندهد ، چنانكه مرا بازی گرفت »مرا مجبور كردید به جمع آوری اموالی كه لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.
تصویر Admin1403 معصومی 26 آبا, 1393 سرگذشت پس از مرگ / گزارش لحظه به لحظه از مرگ
گزارش لحظه به لحظه مرگ( قسمت اول)«آه منِ قلّه الزّاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد»آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)(1)           ***               ***                    ****حالت احتضار چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛(2) همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(3) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. *مرگ(جدایی روح از بدن) «النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»مردم در خوابند، هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند.(4) در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند، در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(5)، تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس می کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عموجان شهادت را بگو(6) من می گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند.(7)عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در اخرین لحظات زندگیم داشتند. زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند.(8) که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آنروز آزادی و آرامش نداشتم حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالیکه لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که ... ... تعدادی زبان به شکوه و شکایت گشودند که: زود بود؛ چرا؟ ... با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون می کنند؟! خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر می شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!من اکنون پس از آن درد جانفارسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریید؟ چرا بر سر می کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد، آنقدر به این منزل می آیم تا هیچکس را باقی نگذارم. اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(9)جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ... افسوس و صد افسوس!پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند.به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می زدم: آهسته تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده. اما... او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. (10)غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.آن روها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد ... منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، اصغر بهمنی                              منابع:1- نهج البلاغه/حکمت 742- وسائل الشیعه/ ج 2. باب 353- نهج البلاغه/ خ 1084- بحارالانوار/ ج 6، ص 1775- روضات الجنات/ج 2، ص 906- وسائل الشیعه/ ج 2، باب 367- بخارالانوار/ج 6،باب 78- بحارالانوار/ج 6، باب 8، ص 180-باب 6، ص 163-1629- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16 و بحارالانوار10- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16
تصویر Admin1403 معصومی 15 آبا, 1393 چرا نماز بخونیم؟
سلامإِنَّ الصَّلاةَ تَنْهَى‏ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِدقیقا نمیدونم ازپیامبر(ص) است یا کدام معصومین(ع) که فرمودند: بر اساس دوری از گناه و فحشا و منکر میتونید پی به مقبولیت نماز خود ببرید.هرچقدر از گناه دور شدید آنمقدار نمازتان مورد قبول بوده.
تصویر Admin1403 معصومی 03 آبا, 1393 *****خبر فوری*****
اگر دقت کنید عرض کردم اگر هدفشون ثبت «روز یادمان جنایت جنگی عاشورا» است، کار بیهوده ای است. شاید بانیان طرح اهداف دیگه ای رو دنبال میکنند که بیهوده هم نباشه.
تصویر Admin1403 معصومی 03 آبا, 1393 *****خبر فوری*****
سلامسایت که سایت معتبری است. اما  اگر هدف از جمع آوری امضاء ثبت «روز یادمان جنایت جنگی عاشورا» است مطمئنا کار بیهوده ای است.

صفحه‌ها

آمار مطالب

مطالب ارسالی: 0