جنگ جمل

21:48 - 1395/10/25

جنگ جمل كه نخستين جنگ داخلى اسلام بود به كمك بنى اميه و اعتبار عايشه راه افتاد.يعلى بن منبه اموى كه خراجگير عثمان در يمن بود از آن مال كه با خود آورده بود،مصارف جنگ را داد،عايشه از آن كينۀ ديرين كه با على داشت از غم قتل عثمان كه تا زنده بود او را به نعثل گداى يهودى مانند ميكرد،فغان بر آورد و آبروى خويش وسيلۀ تحريك كسان كرد و آتش جنگ بيفروخت و دو مسلمان قديمى زبير بن عوام اسدى پسر عمه محمّد(ص)و طلحة بن عبيد اللّٰه تيمى كه از تركتازى امويان به دوران عثمان خوندل بودند و خلع وى به آرزو ميخواستند و از على تقاضاى حكومت بصره و كوفه يعنى همۀ قلمرو ميان خليج فارس و بحر مازندران داشتند و اگر صبر ميكردند شايد مييافتند همراه عايشه،خواه نخواه شايد باين اميد كه تظاهرى مى شود و جنگى نميشود تا بصره رفتند و در گرما گرم معركه،مروان اموى،به انتقام كشتگان بدر،طلحه را از پشت سر به تيرى زد و كشت [1].و زبير بملامت ضمير خويش از معركه برفت و بيرون ميدان كشته شد.فتح جمل را على كرد اما سود آن را معاويه برد كه تصادم صفين عقب افتاد و معاويه فرصت تدارك يافت و از آن كشتار خونين جمل،حميت ها بر على بجنبيد و همۀ قبايل خونى به دل يا عمل مؤيد امويان شدند.جنگ صفين تصادم جنوب و شمال بود كه ياران على همه قبايل انصار جنوبى نژاد و ازديان و مراديان و نخعيان يمنى بودند.معاويه بظاهر خون عثمان ميخواست و به دل كينۀ مرگ پدر بزرگ و برادر و عموى خويش كه در بدر به دست على و هاشميان بخون غلطيده بودند مي جست.سير جنگ نشان داد كه هم خانه محمّد و قهرمان بدر و احد و احزاب و خيبر و حنين كه نزديك سى سال جنگ و ميدان نديده بود و بدوران فراغت همه در ينبع حفارى و آبيارى و درختكارى كرده و شصت هزار نخل به ثمر آورده بود و از حاصل ايام عزلت شاهكارى بديع چون نهج البلاغه بزبان عرب داده بود،در شصت و بيشتر سالگى همان بود كه در جوانى بود و سى سال عزلت و حرمان و رنج،در شجاعت و همت وى خلل نياورده بود.در لحظۀ فاصل جنگ كه معاويه اسب خواسته بود تا فرار كند،روباه عرب به نيرنگ حاصل جنگ را ربود.قرآنها به نيزه ها كردند،باطلى به نيّت حق گفتند،دسيسۀ حكميّت به ضرر على(ع)انجام شد و از طغيان آن بدويان متعصب كه در كپسول كلمات خود محصور بودند، فتنه ها برخاست و دشت نهروان از خون جماعت قايم اللّيل صائم النّهار قرآن خوان اما كج سليقه كه خطرشان از كفار حربى كم نبود رنگين شد و عاقبت على(ع)كه براى ميراث عظيم محمّد(ص) سرپرستى نكو بود،در نتيجۀ توطئه اى كه ظاهرا سه تن از خوارج كرده بودند،و معاويه و عمرو عاص از خطر آن مصون ماندند و همين نيز معمائى است،در محراب نماز بخون غلطيد و بانگ زد:«بخداى آسوده شدم.»منافرۀ صد و بيشتر سالۀ هاشم و اميه و فرزندانشان به نفع بنى اميه پايان يافته بود،مكه جاى خود را به دمشق داد.معاويه پايۀ امپراطورى خود را محكم كرده بود! اين مجمل از حوادث اسلام بعد از وفات پيمبر تا قتل على از آن رو گفتم كه با گفتگوى حديث كه اين صفحات،خاصّ تحقيق در بارۀ آن كرده ام،رابطه اى نزديك دارد كه بلاى حديث از اين فتنه ها بود.با قتل على(ع)معاويه نياسود كه هنوز هاشميان قوتى و مسلمانان همتى داشتند و نيز از حميّت قبايل قحطانى كه از توفيق امويان عدنانى خشنود نبودند خطرها بود و پسر هند جگر خوار كه با همۀ تدبير و دها،گوى توفيق را از لب پرتگاه بتصادف ربوده بود،از سرنوشت آن بيم داشت،بدين جهت همۀ قدرت و مال وى و همّت امويان شام كه اندك نبودند بكار افتاد تا وضع موجود را مستقر كنند و وسيلۀ كارشان تبليغ بود كه در آن روزگار نيز مثل دوران ما ضمير كسان را بجادوى كلمات مطنطن بى معنى ميشد فريفت.به دوران جاهليت،وسيلۀ تبليغ و نفوذ در خاطر كسان،سخن موزون بود،اما نفوذ اسلام در طى شصت و چند سال و آن بى اعتنائى كه سران قوم به شعر و شاعران داشتند از قوت آن كاسته بود و در تصادمى چنين صعب،كه امويان از سوئى و هاشميان و صلحاى مسلمانان و قبايل ناراضى از سوى ديگر صف آراسته بودند،افسون شاعران كارى نميساخت.وسيلۀ مؤثرتر،حديث پيمبر بود كه در خاطرها نفوذى فوق العاده داشت و امويان از آن كمك جستند يعنى مقاصد خود را در قالب سخن بنام حديث رواج دادند.جعل حديث در عرصه اى وسيع به تاييد معاويه و تكريم عثمان و تعظيم ابو بكر و عمر كه حكومتشان پايۀ حكومت عثمان بود و توهين هاشميان خاصه على كه خونى امويان بود و از قيام اخلاف وى هر دم بيم خطر بود،آغاز شد.معاويه به همۀ حكام خود،به تعبير زمان ما بخشنامه كرد هر كه حديثى در فضل عثمان يا ذمّ ابو تراب روايت كند به او جايزه بايد داد و احترام بايد كرد و هم او گروهى از ياران سست رأى دون همّت پيمبر را كه مسلمانان نان بودند براى جعل حديث اجير كرد و به بهاى آن منصب و مال ميداد.نگفته پيداست كه مردم بى مروت و شرف دنيا كه هدفى جز اشباع شكم و اقناع متعلّقات آن ندارند،بجلب رضاى ارباب قدرت كه زرشان در مشت آمادۀ ريختن و مشتشان در آستين،آمادۀ فرود آمدنست چه ها مى كنند كه مردم به دين ملوكند و صلاح و فساد جماعت همه از حكومت است و هر عيب كه سلطان بپسندد هنر رايج زمان مى شود.

مسابقه اى عجيب آغاز شد،هر كس از گفتار پيمبر حديثى دگر ميساخت.عمرو عاص ميگفت:«از پيمبر شنيدم كه فرمود خاندان ابو طالب دوستان من نيستند دوستان من پرهيزكارانند [2]»گوئى حديثى بدين مضمون از پيمبر بود كه بجاى ابو طالب ابو العاص بود.

بخارى نيز در نقل اين روايت تحفظ كرده و در نسخه هاى قديم جاى عاص را كه سفيد بوده و كاتبان رعايت امانت و از بيم خلط در محل خالى كلمه بياض نوشته اند كه كلمه قبل و بعد بهم وصل نشود و بعضى ها متن حديث را«خاندان ابى بياض»خوانده اند [3]ابو هريره دوسى كه بشمار اصحاب صفه بود و هميشه ميگفت:«نماز با على خوشتر اما آش معاويه چربتر است.»به اعتبار آن صحبت سه سالۀ پيمبر چشم بست و دهان گشود و آنچه از باديه نشين وقيح تازه بدوران رسيده اى شايسته است بنام حديث پيمبر در بارۀ على بزبان آورد هم او پس از جنگ صفين و قتل على همراه معاويه بعراق آمد و در مسجد كوفه گفت:«مردم تصور مى كنيد من به پيمبر دروغ زنم و خويشتن را جهنمى كنم؟بخدا من از پيمبر شنيدم كه فرمود هر پيمبرى را حرمى بود و مدينه حرم من است و هر كه در آن حادثه اى پديد آرد لعنت خدا و فرشتگان و همۀ مردم بر او باد [4]»اين سخن را كه شايد راست بود از پيمبر گفت و بر گفتۀ خويش افزود كه خدا را گواه ميگيرم كه على در مدينه حادثه پديد آورده است،قصد وى تلميح بقتل عثمان بود كه على كرده است و معاويه چون اين گفتار بشنيد حكومت مدينه بدو داد كه دنيا هميشه دنيا بوده است.پيداست كه حاصل اين سخن ملفق ناسزاى على(ع)بود كه در همۀ دوران حكومت اموى جز سالى چند در ايام عمر بن عبد العزيز،بر منبرها رواج داشت و پس از حمد خدا و نعت پيمبر-خاكشان بدهن-توهين على(ع)ميگفتند.هم آهنگ با وهن على(ع)احاديث در فضل خلفا جعل ميشد.ابو هريره ميگفت:«بخانۀ رقيه دختر پيمبر شدم شانه اى به دست داشت و گفت هم اكنون پيمبر پيش من بود و موى وى شانه زدم و بمن گفت شوهرت چطور است؟گفتم خوب است گفت او را عزيز دار كه خوى وى از همۀ يارانم به من مانندتر است.» جماعت،كودكى است كه به بوى قدرت و رنگ مال،هر بلاهتى را مى پذيرد.از آن جماعت مستمعان كه حديث ابو هريره شنيدند يكى انديشه نكرد كه رقيه دختر پيمبر بسال سوم هجرت بمرد و اين دوسى بى سر و پا بسال هفتم،بصف مسلمانان آمد و چگونه تواند بخانۀ رقيه رفته باشد؟آنكه حديث ميگفت حاكم مدينه بود و هميشه حق با حاكم است! بجز اين در وصف عثمان،لاطايلات فراوان ساختند كه شمه اى از آن در فهرست موضوعات هست گفتند:«از آسمان درمهاى مسكوك خاص عثمان بيامد كه بر آن نقش بود،سكّۀ خدا براى عثمان بن عفان!»در بارۀ ابو بكر گفتند:«پيمبر شب معراج جدا از جبريل از تنهائى به وحشت افتاد ناگهان ابو بكر را ديد كه بر اوج آسمانها تكيه زده است و ترسش برفت.»و هم از پيمبر نقل كردند كه بر عرش جريده اى سبز ديدم كه نام ابو بكر صديق به نور سپيد بر آن نوشته بود و يا:«از خدا خواستم كه پس از من على را خليفه كند و فرشتگان باضطراب آمدند-يعنى متينگ آسمانى راه انداختند-و گفتند اى محمّد!خدا هر چه خواهد كند،خليفه ابو بكر است.»و در فضل عمر از گفتار جبريل نقل كردند كه اى محمّد اگر همان مدت كه نوح در قوم خويش بود يعنى هزار پنجاه سال كم ذكر فضائل عمر كنم يكى از فضائل او نيارم گفت.» [5]بعضى از اين مجعولات به هذيان ديوانگان تبدار مانند بود چون اين:بهشت و جهنم مفاخره كردند،جهنم ببهشت گفت من بقدر از تو فزونم كه فرعونان و جبّاران و شاهان و شهزادگان مقيم منند و خدا به بهشت وحى كرد بگو من افضلم كه خدايم براى ابو بكر و عمر زينت كرده است!» من در اين سخن مايه اى از هنر جعّال اجير مى بينم كه دل به جعل نداشته و گوئى به عمد مدحى مانند ذم آورده كه دو خليفه را با فرعونان و جباران هماورد كرده است.يا اين،كه بروايت عايشه از گفتار پيمبر در فضل ابو بكر آورده اند:«جبريل گفت كه خدا روح ابو بكر را برگزيد و خاك آن را از بهشت و آب آن را از چشمۀ حيوان كرد،و در بهشت،قصرى از يك گوهر سپيد براى او ساخت و تعهد كرد كه ثواب از او برنگيرد و گناه از او باز خواست نكند و خدا هم ضامن است كه در مجاورت قبر من جز او كس نخوابد(و لا بد عمر به نقض ضمانت خدا خفته است)و خليفۀ من جز او نباشد كه جبريل و ميكائيل و گروهى از شيطانهاى دريا بر اين پيمان كرده اند(و لا بد پيمان شيطان هاى دريا براى محكم كارى است تا اگر خداى نكرده جبريل و ميكائيل جر زدند و از اداى شهادت دريغ كردند،محصول خاك بهشت و آب حيوان بى گواه نماند!)و هم اين حديث در فضايل ابو بكر گفتنى است كه پندارند پيمبر گفته:«روز قيامت براى ابراهيم منبرى روبروى عرش نهند و براى من منبرى نهند و براى ابو بكر نيز منبرى نهند و خدا تجلى كند و نوبتى به روى ابراهيم خندد و نوبتى به روى من خندد و نوبتى به روى ابو بكر خندد».

بعضى فضايل مجعول را گوئى از افسانه هاى يونانى رونويس كرده اند از جمله اين:«مردم مصر پيش عمرو عاص شدند كه نيل ما رسمى دارد كه اگر هر ساله دخترى قربان آن نكنيم از جريان مى ايستد،عمرو از اجراى رسم قديم جلوگيرى كرد و نيل ايستاد و مردم قصد جلاى وطن كردند،عمرو قصه به عمر نوشت و جواب آمد كه نوشته اى با اين نامه هست در نيل بينداز.در نوشته نخست نام صاحب نامه و عنوان نيل بود كه از بندۀ خدا و امير مؤمنان به نيل مصر و آنگاه نوشته بود:اما بعد اگر به ارادۀ خويش روانى كه بمان و اگر خداى يگانه قهّار ترا روان ميكند از او ميخواهيم كه روانت كند و نيل (كه لا بد عربى ميدانست و از خطاب عمر مرعوب شد)براه افتاد و يكشبه شانزده ذراع برفت(چون مدتى ايستاده بود بايد آهسته آهسته براه بيفتد)و از آن روز خدا بدى از مردم مصر برداشت [6]و يا اين:«عمر به منبر بود و ناگهان در اثناى سخن فرياد زد ساريه كوه!ساريه كوه!و مستمعان حيران شدند،و بعد معلوم شد كه ساريه يكى از سرداران عرب در نقطه اى دور با روميان يا ايرانيان به پيكار بود و عمر به چشم شهود عرصۀ پيكار را ديده بود كه دشمن به كمين مسلمانان است.و از منبر بانگ زد ساريه كوه يعنى به كوه،پناه ببر و بعضى روايات افزوده اند كه بعدها ساريه اعتراف كرد كه به موقع،نداى عمر را شنيده و خطاى سوق الجيشى خود را اصلاح كرده و فقط در نتيجۀ همين تذكار،جنگ را كه قطعا باخته بود،برده است.

 و اين حديث در فضل خليفگان سه گانه شنيدنى است كه بر برگ درختان بهشت نام خدا و محمّد و ابو بكر صديق و عمر فاروق و عثمان ذى النورين نوشته اند:البته مپرسيد كه چرا در اين اوراق بهشتى نام على را لا اقل به رديف چهارم خلفا نياورده اند!جعل تابع هوس است،ضابطه و قانون ندارد.

و گوئى بعضى غلات شيعه كه دوستان نادان بوده اند بتقليد اين ترّهات از منسوج خاطر،رواياتى چون آن كاروان آسمانى كه سى هزار بار سى هزار سال روان بود و بار آن،همه كتاب بود كه فضيلتى را مكرر همى كرد يا حديث كركره و در دره و صرصره كه نمونه اى از افسانه هاى هندى است،رواج داده اند و به هر حال جعل،جعل است به نفع امويان نيز حديثها ساخته شد،از جمله در فضيلت ابو سفيان آوردند كه وى به پيمبر گفت مرا سه تقاضا هست:دخترم را كه زيبا ترين دختر عرب است به زنى بگيرى و معاويه را كاتب خويش كنى و مرا اجازۀ جهاد دهى!اين حديث كه نه در فهرست موضوعات بل در صحيح مسلم كه محتويات آن را قطعى و خدشه ناپذير ميدانند،هست، بى گفتگو مجعولست كه حفصه دختر ابو سفيان،سالها پيش از مسلمان شدن وى زن پيمبر شده بود،حفصه در اوّل،همسر عبيد الله جحش اسدى بود و با شوهر خود به مهاجرت حبشه رفت،در آنجا عبيد اللّٰه دين ترسا گزيد و ترسا بمرد و از او دخترى ماند حبيبه نام كه كنيۀ ام حبيبه براى حفصه از آنجا بود و پيمبر كس به حبشه فرستاد و از او خواستگارى كرد و او را به زنى گرفت [7]اما اين قرينۀ مسلّم تاريخى مانع از رواج حديث نشده كه از فضل معاويه نيز سخنى داشته و او را كاتب پيمبر خواسته است و گوئى همۀ آن شايعات كه پسر ابو سفيان را به صف كاتبان وحى آورده از رواياتى نظير اين مايه ميگيرد و در بارۀ آن محتاط بايد بود كه به پندار من،پس از آن تجربۀ تلخ كه پيمبر از عبد الله بن ابى سرح اموى داشت كه وى پس از چندى كه كاتب وحى بود غوغا در انداخت كه بهنگام كتابت،تحريف وحى ميكرده ام مشكل بود اموى زاده اى را به كتابت وحى،امين شمارد و نمى شمرد.

در بارۀ جهاد ابو سفيان بايد گفت در زندگى پيمبر بيشتر جهاد بر ضد ابو سفيانش و همدستان وى بود و هنگامى كه اينان دل بشكست دادند و پيكار پنهان بر ضد اسلام آغاز كردند،بظاهر جهادى نماند،حنينى بود كه وى به طمع غنيمت نه قصد جهاد؛همراه مسلمانان رفت.در طايف ابو سفيان نبود و اگر بود جنگ نكرد!در تبوك نيز براى قتل پيمبر رفته بود كه خدا فرصت اين كار به توطئه گران نداد وَ هَمُّوا بِمٰا لَمْ يَنٰالُوا، خواستند ولى نتوانستند و اين اجازۀ جهاد خواستن،دروغى رسوا بود،اتفاقا مقدمه اين روايت نادرست،كه گويد:«مسلمانان از ابو سفيان نفرت داشتند و با او نشست و برخاست نميكردند»درست است و سخن درستى را مقدمۀ روايت نادرستى كرده اند.

به نفع مروانيان نيز حديثها آوردند،پيمبر مروان را از مدينه بيرون كرده و به زبان خويش،وى و اعقابش را ملعون شمرده بود و تا پيمبر بود بمدينه نتوانست آمد كه جاسوس اعمال رسول بود و به مراقبت دايم،خفاياى امور وى را كشف كرده به دشمنان ميگفت و روزى كه پيمبر از ضعف مزاج،خلجانى در اعضا داشت،به حكايت حال وى،حركات وقيح كرده بود و ابو هريره قطعا باشارۀ مروان براى رفع اثر از حديث لعن و نفى بلد كه بسيار مشهور بود و انكار آن ميسر نبود،حديثى آورد كه:خدايا!محمّد،چون همۀ ابناى بشر خشمگين مى شود،هر مؤمنى را اذيت كرده يا ناسزا گفته ام عمل مرا كفّارۀ گناه يا مايۀ تقرب او كن.»و مروان و كسان او به رواج اين حديث كه مايۀ تطهيرشان بود و به موجب آن به جبران لعن پيمبر چيزى از خدا طلبكار بودند،به مال و مقال كوشيدند و مروان در آن روزگار كه حاكم مدينه بود به تاييد ابو هريره كه اين حديث ساخته بود شايع كرد كه ابو هريره را بخانۀ حكومت آورديم و در خفا كاتبى نشانديم كه از روايت او صفحه ها نوشت و سال ديگر باز بحضور ما و خفاى كاتب همۀ روايت ها را تكرار كرد و مقابله كرديم و يك واو،پس و پيش نبود.اين توثيق رسوا از ابو هريره دروغگوى ابن الوقت براى آن ميكردند كه دروغ زنى او برملا شده بود و بيشتر كسان،وى را به اين صفت ميشناختند.

در فضائل معاويه نيز حديث ها ساخته بودند،از جمله اينكه پيمبر گفته بود:«خدايا او را از عذاب مصون دار و قرآن بدو بياموز.» [8]و يا خدايا وى را هدايت يافته و هدايتگر كن»و از همه جالبتر اينكه ابو هريره ميگفت پيمبر تيرى بمعاويه داد و گفت اين را نگهدار تا در بهشت بهم برسيم»و يا:«خدا سه كس را امين وحى خويش كرد من و جبريل و معاويه»و هم او را خال مؤمنان عنوان داده بودند كه در قرآن زنان پيمبر عنوان مادر مؤمنان دارند و چون خواهر وى زن پيمبر بوده پس او خال مؤمنان است.

اين گفتگوها به پشتيبانى قدرت و مال امويان در جهان اسلام رواج مييافت و در ضمير كسان نفوذ ميكرد كه حق را وارونه مى ديدند،على شهسوار اسلام را كه در اعلاى اين دين،سهمى بزرگ داشت قاتل عثمان و مسئول خونريزيهاى جمل و صفين و نهروان قلمداد ميكردند و از پس هر نماز ناسزاها قرين نام بلند وى مى آوردند

 و نفوذ ترهات در غوغاى غافل بى خبر چنان بود كه وقتى على را ضربت زدند مردمى از قبايل معاند كه شنيدند اين حادثه در محراب رخ داده بحيرت گفتند:عجب مگر على هم بمسجد ميرفت!نزديك بسه قرن بعد ابو بكر صولى در بصره روايتى از فضايل على(ع)نقل كرده بود و مردم بجستجوى او برخاستند كه خونش بريزند و بناچار تا آخر عمر نهان ميزيست. [9]

و معاويه دشمن مسلمانى كه وقتى از اعلاى كفر،اميد بريد به جيب انباشتن رو به اسلام كرد.خال مؤمنان و كاتب وحى پيمبر و مورد علاقۀ وى بقلم ميرفت و هاله اى از جلال دروغين به دور وى ميساختند و اين اراجيف مدت يك قرن چنان رواج يافته بود كه تا قرنها بعد نفوذ آن از اذهان نرفته بود.

________________________________

[1] ابن ابى الحديد.

[2] بحر الاسلام.

[3] تاريخ الفقه الاسلامى.

[4] ابو هريره شرف الدين.

[5] اللئالي المصنوعة.

[6] سيره عمر ابن جوزى.

[7] الاستيعاب.

[8] فجر الاسلام.

[9] الفهرست.

برچسب‌ها: 

نهج الفصاحه