خاطره اي از مادر شهيد علي محمودي
پسرش در منطقه مائوت، پس از عمليات به لب رودخانه رفت تا براي رزمندگان آب بياورد. در همان لحظه، يك هواپيماي عراقي از راه رسيد و منطقه را بمباران كرد. پنج نفر از رزمندگان به <لقاءالله> شتافتند. "علي" هدف قرار گرفت و يك دستش قطع شد.
ظرف آب را با دست ديگرش بر داشت تا به رزمندگان برساند. فرمانده بالاي سرش رسيد، سر رزمنده اش را روي زانو گذاشت. آخرين لحظه هاي زندگي "علي" مي گذشت. از او پرسيد: صحبتي داري؟ گفت: به مادرم بگوييد، پيامم را كه: <پاسداري از راه امام است فراموش نكند>. از فرمانده خواست سرش را روي زمين بگذارد. لبخندي زد و ميهمان سقاي كربلا شد.
نيمه هاي شب بود، هنوز خوابم نبرده بود. شنيدم كسي آهسته به پنجره ميزند. وقتي پشت پنجره رفتم، چند نفر از بچه هاي رزمنده را ديدم. براي عوض كردن لباسهاي غرق به خون، از من لباس خواستند. به هر كدام، يك دست لباس دادم. وقتي لباسهاي خوني را به من تحويل دادند، گفتند: مادر! فردا خرمشهر به طور كامل در دست ماست، حتماً پيش بچه ها بيا! فردا صبح زود، با ماشينهاي آب يخ و شربت به سمت خرمشهر حركت كرديم. عده زيادي از رزمنده ها به سوي اهواز بر مي گشتند. ماشين ايستاد، به بچه ها شربت و آب خنك داديم. جگرشان، در آن گرما با خوردن شربت و آب، خنك شد. بچه ها دائم صلوات مي فرستادند. به اين ترتيب اولين ايستگاه صلواتي در جاده خرمشهر آماده شد. از آنجا به سمت خرمشهر حركت كرديم. به شهر كه رسيديم؛ رزمندگان گفتند: در مسجد جامع سخنراني است. آقاي موسوي، (نخست وزير وقت) سخنراني مي كرد.
در گوشه اي از مسجد جامع ايستادم. وقتي سخنراني آقاي موسوي تمام شد، سراغ من آمد و گفت: مادر! شما اهل خرمشهر هستيد؟ گفتم: خير، پرسيد: شهيد داده ايد!؟ گفتم: خير، ـ آن زمان هنوز پسرم شهيد نشده بود ـ ولي همه اين رزمندگان پسران من هستند و من براي خدمت به اينها از روز اول جنگ در جبهه ها هستم. آقاي نخست وزير گفت: ما، در كنار شما مادران، هرگز شكست نخواهيم خورد.[1]
منابع:
[1]. ر.ك؛ طاهره قاسمي امين، مستوران روايت فتح، ص 120.
ماهنامه نامه جامعه، شماره بيست و ششم.