قصه شب | ساسان قدر پول‌‌هاشو می‌‌دونه

10:53 - 1401/07/27

این داستان در پی آموزش مدیریت خرج کردن به کودکان است. کودکان باید اهل پس‌انداز کردن باشند تا هیچ وقت درمانده و پشیمان نشوند. همچنین مراقب سو استفاده مالی اطرافیان نیز باشند.

 قصه شب | ساسان قدر پولتو بدون، حیفه!

قصه شب | ساسان قدر پول‌‌ هاشو می‌‌دونه | سلام سلام بچه‌ها / های دوست‌های باصفا.

سلام سلام دردونه‌ها / آی بچه‌های باوفا

سلام و هزاران سلام به دوست‌های مهربون و دوست داشتنی توی خونه. دوست‌های مهربونم، دلتون شاد و لبتون خندونه؟ خداروشکر که همیشه سرحال و قبراق هستین. باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقه‌ای رو در کنار هم خوش بگذرونیم و قصه گوش کنیم.

در شهری دور، پسری بنام «ساسان» به‌همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد. بابای ساسان یه تاجر ثروتمند بود که هرچند وقت یه بار، برای تجارت به شهرها و کشورهای مختلف و دور مسافرت می‌کرد. اما بابای ساسان همیشه نگران یه چیزی بود! اون هم ولخرجی پسرش ساسان بود. آخه اون فکر می‌کرد باید تمام پول‌‌ هاش رو خرج کنه تا دوست‌هاش اون رو رها نکنن.

بین تمام اون رفیق‌ها، نیما بود که ساسان رو خیلی دوست داشت، اما ساسان اصلاً دل خوشی از نیما نداشت، آخه نیما در مورد سوء‌استفاده بچه‌هایی که اطراف ساسان بودن، همیشه بهش تذکر می‌داد. نیما می‌گفت: این‌ دوست‌هایی که می‌بینی، فقط برای پول‌ کنارت موندن، اگه یه روز بی‌ پول‌‌ بشی، همه اون‌ها تو رو ترک می‌کنن و میرن.

ساسان وقتی این حرف‌های نیما رو می‌شنید، خیلی عصبانی می‌شد. یه روزی که نیما یه بار دیگه به ساسان تذکر داد، ساسان ‌گفت: تو می‌خوایی کاری کنی که من با اون‌ها قهر کنم و فقط با تو دوست باشم. تو فکر میکنی همه مثل خودت هستن.

نیما که این رو شنید، سرش رو پایین انداخت و به‌ طرف خونه خودشون به راه افتاد.

چند ماهی گذشت. ساسان همچنان با دوستاش بازی و تفریح می‌کرد؛ اما گاهی هم به حرفای نیما فکر می‌کرد و توی این فکر بود که چطور می‌تونه دوستانش رو امتحان کنه، خب حالا باید چیکارمی‌کرد؟! اون تصمیم گرفت به دوست‌هاش بگه که دیگه پول‌‌ هاش تموم شده.

یه وقتی که ساسان و دوستاش باهم بودن، ساسان به اونا گفت که پول‌‌ هاش تمئم شده و دیگه نمی‌تونه براشون چیزی بخره...

پول‌‌

بچه‌ها! به نظرتون دوست‌هاش که این قضیه رو فهمیدن چیکار کردن؟ اگه دوست دارین بدونین چه اتفاقی افتاد، خوب به بقیه داستان گوش بدین.

یه روز از روزهای سرد زمستون، ساسان تصمیم گرفت تا پیش دوست‌هاش بره. اون از مامانش اجازه گرفت و از خونه بیرون اومد و به ‌طرف خونه آیدین رفت. برف شدیدی باریده بود. وقتی که به خونه آیدین رسید، در زد.

در که باز شد، دید که همه دوست‌هاش کنار شومینه نشستن و دارن میوه می‌خورن.

دوست‌های آیدین که ساسان رو دیدن، با صدای بلند خندیدن و اون رو مسخره کردن. هیچ کدوم حاضر نبودن تا ساسان کنارشون باشه، آخه اصلا بهش علاقه‌ای نداشتن، فقط به خاطر پولی که داشت باهاش دوست شده بودن.

ساسان رفت و کنار دوست‌هاش نشست. اون به چشم تک‌تکشون نگاه کرد و گفت: من هرچی پول‌ داشتم رو برای شما خرج کردم، چرا شما من رو اینطوری مسخره می‌کنین! همیشه برای همه شما خوراکی می‌خریدم. بابام و نیما به من گفتن که شما دوست‌های خوبی نیستین، ولی من باور نکردم. حالا متوجه شدم که اون‌ها راست می‌گفتن و من اشتباه می‌کردم.

اون وقتی این حرف‌ها رو زد، از جای خودش بلند شد و به ‌طرف در خونه رفت.

بعد هم در رو باز کرد و از خونه بیرون رفت. توی راه برگشت به خونه فکر می‌کرد که چقدر اشتباه کرده و دوست‌های خوبی مثل نیما رو از دست داده، اون هی نفس‌ عمیق می‌کشید و با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد.

ساسان فهمید که چه اشتباهی کرده و به جای اینکه پول‌هاش رو بی حساب و کتاب خرج کنه، باید اون‌ها رو پس انداز کنه تا هیچ‌وقت محتاج دیگران نشه.

تازه فهمیده بود که اگه کسی بخواد باهاش رفاقت کنه، باید اون رو به خاطر خودش بخواد، و گرنه مثل الان اون رو رها می‌کنه و میره. نیما ساسان رو به خاطر خودش دوست داشت، به خاطر همین اصلا از ساسان سوء‌استفاده نمی‌کرد.  

بله دوست‌های من، این قصه هم تموم شد. امیدوارم از اون چیزهای زیادی یاد گرفته باشین. من که یاد گرفتم پول‌هام رو الکی و بیخودی خرج نکنم تا به کسی نیاز پیدا نکنم. خب بگین ببینم شما چی یاد گرفتین؟

خب بچه‌ها فرصت من هم تموم شد و باید از شما خداحافظی کنم. امیدوارم خواب‌های خوبی ببینین. شب بخیر و خدا نگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 1 =
*****