قصه شب | ایلیاجان! این‌جوری حرف نزن

09:17 - 1401/10/11

قصه «ایلیاجان! این‌جوری حرف نزن»، داستان پسرکی است که با گفتن حرفی اشتباه باعث می‌شود مادرش به او حرف‌های شنیدنی و درس‌آموز بزند. این قصه در پی آموختن این نکته به کودکان است که هیچ‌گاه نادانسته حرفی نزنند و کسی را قضاوت ننمایند.

قصه شب | «ایلیاجان! اینجوری حرف نزن»

به نام خداوند بخشنده مهربون. سلام به کوچولوهای خندون. حالتون خوبه؟ امشب اومدم تا با یه قصه دیگه مهمون دلا و خونه‌های شما بشم. دستای کوچولوتون رو به من بدین و چشمای قشنگتون رو ببندین تا با هم به یه آپارتمان زیبا بریم؛ جایی که یه پسرکوچولو به نام «ایلیا»، همراه خونواده‌اش زندگی می‌کنه. حالا بریم و ببینیم که قصه از چه قراره:

ایلیا کوچولو با عجله در خونه خودشون رو باز کرد و به طرف پله‌ها رفت. خیلی سریع پله‌ها رو پایین اومد تا به حیاط خونه رسید؛ آخه می‌خواست با دوچرخه جدیدی که باباش براش خریده بود بازی کنه.

اون وقتی رسید داخل حیاط، به اطرافش نگاهی کرد؛ اما از چیزی که می‌دید تعجب کرده بود؛ آخه دوچرخه‌شو گوشه حیاط گذاشته بود؛ اما الان نبود .

خیلی ناراحت شد و می‌خواست گریه کنه. با خودش گفت: یعنی کی دوچرخه‌‌رو برداشته؟ نکنه اونو دزدیدن! مگه کسی می‌تونه اینجا دوچرخه بدزده؟

ایلیا توی همین فکرها بود که یه دفعه در حیاط مجتمع باز شد. محسن و باباش بودن که اومدن. اون‌ها همسایه طبقه سوم بودن. انگار محسن یه دوچرخه جدید خریده بود. برای همین خیلی خوشحال بود. اون به طرف ایلیا اومد و سلام کرد.

اما ایلیا چون خیلی عصبانی بود، جوابی نداد. اون به دوچرخه محسن خیره شده بود و به دوچرخه گمشده خودش فکر می‌کرد. بعد از چند لحظه بدون اینکه حرفی بزنه، به خونه‌شون برگشت و با ناراحتی روی مبل نشست.

مامان که مشغول تمیز کردن خونه بود، وقتی این حالت پسرکوچولوش رو دید پرسید: ایلیاجان! اتفاقی افتاده؟!

ایلیا: بله! الآن که بیرون بودم، دیدم محسن و باباش از بیرون اومدن. رفته بودن برای محسن دوچرخه خریده بودن.

مامان: خب! این که خیلی خوبه. از حالا با هم بازی می‌کنید.

ایلیا: من وقتی توی حیاط رفتم، دوچرخه خودمو ندیدم. فکر کنم بابای محسن اونو برداشته و فروخته تا بتونه برای محسن دوچرخه بخره.

مامان: تو مطمئنی؟!

ایلیا: بله! چند روز پیش که توی راهرو داشتم بازی می‌کردم، اونا داشتن در مورد خرید دوچرخه با هم حرف می‌زدن. بابای محسن با ناراحتی می‌گفت که پول نداره دوچرخه بخره. حالا چطور شده که یه دفعه پولدار شده و تونسته برای پسرش دوچرخه بخره.

مامان با ناراحتی اخم‌هاشو بهم کشید و گفت: ایلیاجان! خیلی کار بدی کردی که به حرف‌های مردم گوش دادی. ضمناً تو چرا دیشب روی فرش آب ریختی؟! تمام کف اتاق خیس شده.

ایلیا: من! من این کارو نکردم؛ آخه برای چی باید کف اتاق آب بریزم؟!

مامان: مگه تو دیشب پارچ آب دستت نبود؟!

ایلیا: خب چه ربطی داره؟! من یه لیوان آب خوردم، بعدم پارچ رو سر جاش گذاشتم.

مامان که اینو شنید، لبخندی زد و گفت: پسر گلم! دیدی چقدر راحت میشه به یه نفر تهمت زد؟ حالا فکر کن اگه تو نبودی و من این حرفو جلوی دیگران می‌زدم، چقدر ناراحت می‌شدی؟ هیچ‌کس دوست نداره که دیگران در موردش قضاوت کنن یا حرف بدی بزنن؛ مخصوصا اگه اون کار رو انجام نداده باشه.

تو فقط به خاطر اینکه از بابای محسن اون حرف رو شنیدی، خیلی راحت حرفی رو زدی که هم غیبته و هم تهمت.

ایلیا: خب حالا چیکار کنم؟ یعنی کی می‌تونه دوچرخه منو برداشته باشه؟

مامان: دوچرخه تو رو هیچ کسی برنداشته. صبح که بابات داشت می‌رفت سر کار، دوچرخه تو رو توی انباری گذاشت تا زیر آفتاب خراب نشه. من می‌خواستم بهت بگم؛ ولی تو این‌قدر عجله داشتی که سریع از خونه رفتی بیرون؛ وقتی هم که برگشتی حرفی رو زدی که اصلاً درست نبود.

بله دوستای من! ایلیاکوچولو بدون اینکه چیزی رو بدونه، به راحتی به بابای محسن تهمت زده بود. اون از کارش پشیمون شد و سعی کرد که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنه.

بچه‌ها! امام دوم ما یعنی امام مجتبی علیه‌السلام می‌فرماید: «هرچیزی که برای خودت نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند». اگه ما دوست نداریم که دیگران کار زشتی رو به ما نسبت بدن، نباید ما هم حرف یا کار بدی رو به دیگران نسبت بدیم. یه انسان خوب، هیچ‌وقت حاضر نمیشه در مورد دوست، همسایه یا دیگران فکر بدی کنه یا کاری که نکردن رو بهشون نسبت بده.

خب عزیزای دلم! وقت قصه مون تموم شد و من دیگه باید از همه شما خداحافظی کنم. امیدوارم هر کجا هستین، تندرست و سلامت باشین. شبتون بخیر و آسمون دلتون پرستاره. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا نگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 2 =
*****