دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

11:10 - 1402/03/11

معنی و مفهوم شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد صفحه 51 درس دوم نگارش پایه یازدهم .

شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد همراه با مفهوم شعر.

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

معنی شعر: آیا می دانی دیدن دوستی که پس از مدت ها از دیدگان پنهان مانده است چقدر لذت و اشتیاق به همراه دارد؟ مثل این است که یک تکه ابر در بیابان بی آب و علفی بر سر تشنه ای درمانده، باران ببارد.

دریافت و مفهوم شعر: در زندگی هر کسی با توجه به شرایطش چیزهای با ارزشی وجود دارد. مانند سلامتی برای بیمار یا غذا برای گرسنگان، یا آب برای کسی که تنها در بیابان است.

سلامتی و غذا و آب ارزش بسیاری برای آنانی که گفتیم پیدا می کند. در اینجا مهم است که با دوستی آشنا شوید که از نظر ما پنهان شده و هم مثل سلامتی و غذا و آب ارزش بسیار بالایی دارد.

انشا در مورد شعر گردانی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد نگارش یازدهم

 دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

مقدمه: اغلب افرادی که فراموش می کنیم و فراموشمان کردند، جایی وارد زندگی ما می شوند که ما حتی از آنها انتظار نداریم. این افراد به فرشته نجات تبدیل می شوند، فرشته نجاتی که دست ما را می گیرند و وقتی زمین می خوریم ما را بالا می کشند.

بدنه انشا: در راهروهای بیمارستان قدم می زدم و از این طرف به آن طرف راه می رفتم، تا اینکه لحظات سخت زودتر بگذرند. مادرم در بیمارستان بود و من تنها بودم و هیچکس را نداشتم تا کمکم کند یا حتی از سر بی کسی و تنهایی دستم را بگیرد.

در گوشه ای غمگین و افسرده نشسته بودم که ناگهان دستی روی شانه ام افتاد. سرم را برگرداندم و جوانی همسن و سال خود را دیدم. با صدای دلنشینی گفت: سلام دوست من، منو یادت نمیاد؟

با این کار به روزهای خوب کودکی برگشتم، اولین روز مدرسه با بهترین دوستم آن روزم. به روزهای بعد از آن که با همان دوست خوب رقم زده شد اما یک دفعه دوستم به دلیل شغل پدرش از مدرسه رفت و من ماندم و باز هم تنهایی و حالا بعد از هشت سال همان دوست خوب روبروی من ایستاده است.

و دستان گرمش تکیه گاه بی کسی ام شده بود. در آن لحظه دوستم مانند فرشته نجات مرا در آغوش گرفت و مرا از تنهایی بیرون آورد. طبق اتفاق آن روز او هم در آن بیمارستان مریض بود و مرا دید و شناخت.

چه خوب بود ان لحظه ها که دلم گرم بود که کسی را کنارم دارم. آن لحظه دوستم مثل آب باران که بر لب تشنه ام می بارید، مرا نجاتم داد. شاید در نگاه اول کار خاصی انجام نداده باشد، اما همین که کسی را داشتم که به من دلداری دهد و با کلمات زیبا و قشنگ مرا از این حال و هوا بیرون آورد و به استراحت و آرامش دعوتم کرد، خودش دنیایی از عشق بود.

نتیجه گیری: معجزات گاهی کوچک و گاهی بسیار بزرگ هستند. مهم این است که یکی از آنها زندگی درونی انسان را باز می گرداند.

منبع: ماگرتا

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 12 =
*****