قصه شب | سگ‌های وحشی حواب(قسمت سوم)

10:39 - 1402/09/09

داستانی به مناسبت جنگ جمل و بیان اهمیت امام‌شناسی و رشادت‌های امام حسن مجتبی علیه‌السلام، دشمن شناسی و شناخت معاویه.

به نام خداوند پاک و عزیز | قصه سگ‌های وحشی حواب 3

سلام شب شما بخیر، دخترخانوم‌ها و آقا پسرهای گلم، به قصه های شب خوش اومدید، امیدوارم از دو قسمت قبلی داستان سگ‌های وحشی حواَب لذت برده باشید، شاید براتون جالب باشه که بدونید این قصه یه ماجرای واقعیه که توی کتاب‌های قدیمی نوشته شده، حالا با هم می‌خوایم ادامه‌اش رو بشنویم:

نماز مغرب و عشا تازه تموم شده بود که صدای در خونه بلند شد، طلحه و زبیر اجازه گرفتن و وارد شدن، اونجا خونه عایشه، زن معروف مدینه بود، بعد از چند ساعت وقتی ماه وسط آسمون مکه رسید، هر دو از خونه بیرون اومدن، طلحه با لبخند به دوستش گفت: دیدی بیخودی نگران بودی؟ عایشه، زن فهمیده و عاقلیه، دیدی وقتی فهمید علی علیه‌السلام رهبر مردم شده چقدر ناراحت شد؟ علی علیه‌السلام واقعا اشتباه کرده که کوفه و بصره رو به من و تو نداده، حتی عایشه هم ما رو به عنوان رئیس این دو تا شهر قبول داره، این خیلی خوبه، عالی شد.

زبیر که داشت دستمال سیاهی رو روی صورتش می‌بست تا کسی اون رو نشناسه، با خوشحالی گفت: آره راست میگی! چه راحت دروغ‌های من و تو رو درباره بدی علی علیه‌السلام قبول کرد، حالا نوبت ماست تا به داماد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم نشون بدیم چقدر قوی هستیم، اگه مردم بفهمن که عایشه، همسر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم ما رو قبول داره و همراه ما به جنگ با علی علیه‌السلام میاد، حتما لشگر ما زیادتر و سربازهامون بیشتر میشن، بریم که تازه ماجرای نابودی علی علیه‌السلام شروع شده، معاویه راست می‌گفت، ما می‌تونیم صاحب تموم شهرهای این سرزمین بشیم، یادت نره فردا باید تموم مردم خبردار بشن که عایشه با ما به جنگ با علی میاد، بریم.

بله بچه‌ها! طلحه و زبیر، یعنی همون دو تا دوست نادون و بدجنس، با لجبازی و دروغ، عایشه رو گول زدن، اونم بدون فکر کردن، زود قبول کرد و آماده جنگ شد.

روزها خیلی زود گذشت، لشگر بزرگی از سربازهای مکه و طرفدارهای طلحه و زبیر جمع شدن، امام علی علیه‌السلام که داشتن آماده می‌شدن تا به شام برن و معاویه رو نابود کنن، وقتی فهمیدن توی مکه چه خبره و قراره چه جنگی راه بیفته، به جای رفتن به شام، راهی اونجا شدن. عایشه سوار بر شتر قرمزی شد که جلوی لشگر راه می‌رفت، بقیه هم به دنبالش حرکت می‌کردن، صدای شمشیرها و سم اسب‌ها از میون جاده به گوش می‌رسید، لشکر از مکه بیرون رفت و گرد و غبار پشت سرشون به هوا بلند بود. امام علی علیه‌السلام هم با سربازهاشون به طرف اون‌ها می‌رفتن، ولی دل امام اول ما خیلی ناراحت بود، ناراحت از این‌همه دروغ و حیله گری، دلشون به حال طلحه و زبیر و حتی عایشه می‌سوخت که با دروغ  و فریبکاری معاویه، یعنی روباه بدجنس شام، می‌خوان جنگ به راه بندازن.

شتر مو قرمز که عایشه روی اون سوار بود، آروم و مغرور روی زمین پا می‌گذاشت، بقیه لشکر هم پشت سرش می‌رفتن، شب شده بود ولی هوا هنوز گرم بود، جز بیابون و خارهای خشکیده، چیز دیگه‌ای دیده نمیشد، طلحه و زبیر سوار بر اسب کنارهم می‌رفتن که یهو به یه چاه آب رسیدن، ناگهان صدای وحشتناکی از دور به گوش رسید، یه دسته سگ وحشی و ولگرد به طرف شتر عایشه می‌دویدن، از دهنشون آب می‌چکید و دندون‌های تیزشون رو با عصبانیت نشون می‌دادن، همه منتظر بودن تا ببینن قراره چه اتفاقی بیفته، سگ‌ها وقتی به چند قدمی شتر رسیدن، دسته جمعی شروع کردن به واق واق کردن، همه لشکر تعجب کرده بودن، آخه چرا فقط به طرف عایشه حمله می‌کردن؟ انگار می‌خواستن چیزی رو بفهمونن! انگار می‌خواستن یه خاطره قدیمی رو به یاد زن شترسوار بیارن.

همین موقع بود که عایشه یاد ماجرایی افتاد، اون طلحه و زیبر رو صدا زد و با وحشت گفت: من با شما نمیام، از همین راه برمی‌گردم، اینجا حواَبه، حواَب... سال‌ها پیش پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم  به من گفته بودن روزی سگ‌های بیابان حواَب به طرف تو پارس می‌کنن، صدای این سگ‌ها یه نشونه است، پیامبر گفتن از اینجا دور باشم، هرکس در جنگ با علی علیه‌السلام کشته بشه، جاش در آتش جهنمه، این جنگ همون جنگیه که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم گفتن نباید شروع بشه، من رو هرچه سریع‌تر برگردونید.

طلحه یه نگاهی به زبیر انداخت، نمی‌دونستن چی بگن، از بین تاریکی‌ها عبدالله، پسر زبیر که داشت حرف‌های عایشه رو می‌شنید داد زد: خیالاتی شدی، به خدا اینجا حواَب نیست، جایی که شما میگی رو دیشب رد کردیم، این چه حرفیه، نترس! مطمئن باش اینجا اون بیابونی که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم گفتن نیست.

عایشه هنوز ناراحت بود، آخه ترس داشت نشونه‌هایی که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم ازشون خبر داده بودن، همین‌ها باشن، برای همین خیلی دو دل بود.

بچه‌ها! نکنه اون لشگری که به وعده پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم همه‌شون جهنمی هستن، این لشکر باشه؟ یعنی تصمیم عایشه چی میشه؟ برمی‌گرده؟ یا راه رو ادامه میده؟ یعنی واقعا اونجا حواَب بود؟

اگر فردا شب همراه قصه های شب بشید، من براتون تعریف میکنم که ادامه این ماجرای عجیب چی میشه.

پس تا فردا قصه شب، خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 5 =
*****