رهروان ولایت ـ شهید ردانی پور حالات عجیبی داشت. از همان کودکی کارهای عجیب و شیرینی انجام میداد. که برخی از خاطراتش را ذکر میکنیم.
هفت هشت سالش بیشتر نبود، ولی راهش نمیدادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضهی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته، از دم در برت میگردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
و یا این خاطره که میگویند: نمرهاش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده میبرد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقهی امتحانیش. هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقهاش خورده است.
یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا میکرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش. چند بار بوق زد، چراغ زد، ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار، نگاهش هم نمیکرد. سرش را این ور و آن ور میکرد، ناز میکرد. از ماشین پیاده شد، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.
معلم جدید بیحجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا! بچهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانهاش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست. سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش. از کلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط هنوز چشمهایش را باز نکرده بود. دیگه نمیخوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلمها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
آقا مصطفی! اول عبا وعمامه تون را در بیارین، بعد میشینیم با هم حرف میزنیم!
- آخه چرا ؟
- لباس سپاه که میپوشید، آدم حرف زدنش میآد. با عبا و قبا که نمیشه حرف زد . باید مؤدب بشینیم. سرمون رو هم بندازیم پایین. مصطفی خودش هم خندهاش گرفته بود ، اما اخمهایش را کرد تو هم و گفت « خب باید هم این طور باشه.»
استخاره کرد. بد آمد . گفت: « امشب عملیات نمیکنیم.» بچهها آماده بودند. چند وقت بود که آماده بودند. حالا او میگفت « نه» وقتی هم که میگفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمیزد. فردا شب دوباره استخاره کرد. بد آمد. شب سوم، عراقیها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیلیهاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.
بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپهی برهانی. حاج حسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردیم. مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتیم دنبالشان روی تپهی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم؛ نبود! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.[1]
روحش شاد و راهش پر رهرو. اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک. نسال الله منازل الشهدا
_______________________________________
پینوشت:
[1]. یادگاران. کتاب ردانیپور صفحات 2/4/6/10/11/69/73/100