سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا.
سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانههایمان پرنده میتکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان میدهد و میگرید. سالهاست که رفتهای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار مویه میکنند.
تو انعکاس روشن خورشید در رودخانههای سرخ حماسههایی؛ دلت، دریا مینوشت و نگاهت، توفان میسرود. برخاستی؛ آن هنگام که نفسهای سرما، پنجرهها را سیاه کرده بود و شهر، میرفت که در اضطراب ثانیههای تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدمهای استوارت در رگهای وطن، خون زندگی جاری شد.
برای بالهای زخمیمان دعا کن!
صدایت را از حنجره کانالها و سنگرها میشنوم. میبینمت، پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جادههای صلابت را پشت سر میگذاری و خاک را لبخند میکاری. پا در رکاب ستاره و باران، آسمان عشق را تا دورترینها درنوردیدی و اینک، ما ماندهایم و این خاک مردابی. ما ماندهایم و تکثیر بیوقفه ابرهای خاکستر.
رفتهای و بارانها را با خود بردهای و فصلهایمان، بیجوانه و آفتاب ماندهاند. با ما که مرثیهخوان در قفس ماندن خویشیم، از پرواز بگو و برای بالهای زخمیمان دعا کن. میستایمت کوچههای شهر را که ورق میزنم، نامت را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان مییابم. از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت میزنم و رودخانههای وطن، شکوه سرخت را به ترنم میآیند.
میستایمت که شانههای شکوهمندت، آبروی کوهستانهاست و اردیبهشت نگاهت، در چشمان هیچ بهاری نمیگنجد. میستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحههای تاریخ این دیار، حک کردی و سرانگشتان حماسیات، ثانیههای ظلم را به کام مستبدان زمین، جهنم کرده. میخوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی.
شما به ما آموختهاید که بال، برای پریدن است و جاده برای دویدن. به ما آموختهاید که دم و دقیقههای زندگی غنیمتاند. ما همه میدان داریم و زمین، میدانی بزرگ است؛ گاهی میدان جنگ، گاهی میدان مسابقه؛ ولی هیچگاه خالی از تکاپو نیست.
ای شهدا شما به ما آموختهاید که انسانیت یعنی دلبری کردن. زیستن هنر است و هنرمند آنانند که شمع میشوند تا صدای بال زدنهای پروانهها برقرار بماند. شما به ما آموختهاید که راه خویش را بشناسیم تا تابلوهای منحرف کنار جاده، نفریبدمان. آموختهاید که به قدمهایمان آنقدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند، به چشمهایمان آنقدر مهر ورزیدن را بیاموزیم که دشمنی نشناسند و به دستهایمان آنقدر سختی کشیدن را بیاموزیم که سستی نشناسند. شما انگشتهای اشارهای بودهاید به سمت ماه. کوله پشتیتان، نشان از هجرتی دراز داشت. ما رسم سفر کردن را باید از شما بیاموزیم.
«فرصت ما هم باری بیش نیست» عاشقانه آمدید مثل نسیم؛ عارفانه رفتید مثل قاصدک. ما رسم دلبری کردن را باید از شما بیاموزیم. وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت. شما به ما آموختهاید که میتوان چشمی شد و بارید؛ میتوان لبی شد و خندید برای چهرههای پیر و یتیم؛ میتوان دستی شد و نوشت برای شفای قلبها؛ میتوان قدمی شد و برداشت برای رضایت الهی، دل نگران نباید بود. مؤمنان حقیقی را نه بیم هست و نه اندوه«فرصت ما نیز باری بیش نیست»؛ فقط باید بهره ببریم.
شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد. یادشان گرامی.