09:59 - 1400/07/24
نامزدی ما چهار ماه دوستداشتنی بود! تماس میگرفتم و با حالت دلتنگی میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!
یادم هست یکبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورقزدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لای آن است!
از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»
برشی از زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه-راوی همسرشهید
منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 93
برچسبها:
لایه باز:
پیوست | اندازه |
---|---|
فاقدPSD | 72.11 کیلوبایت |