عاشقانه های شهداء(6)

10:43 - 1400/07/07
عاشقانه های شهداء(6)

 تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعداز چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...

 دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته ومثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی؟ خسته شدی!

 گفت خواب بودی ‌و برق رفت و چون تو به گرما حساسی می ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی.

 برشی از زندگی شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار

 کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 86

لایه باز: 
پیوستاندازه
فایل فاقدpsd72.11 کیلوبایت

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 0 =
*****

سایر تصاویر

مرد 18, 1403    0
مرد 18, 1403    0