یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز به خیر
آمدی سر زدی و در زدی و
در که به رویت نگشودم
لاجرم آیه فرستادی و من باز نخواندم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
آمدی پاسخ من گفتی و
وقتی نشنیدم
لاجرم بار دگر گفتی و
من پنبه در آن گوش نمودم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
آمدی گفتی بیا بنده من چهره نما
آمدی روی نمودی
آمدی چهره خود در رخ مهتاب گشودی
من ندیدم
بلکه بی پرده بگویم
من نخواستم که ببینم
پشت کردم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
من نبودم
بلکه بودم
در برویت نگشودم
نشنیدم
من ندیدم
پس چرا؟
لیک چرا؟!!!!
و صدای باران ، و سکوتی دلگیر
و نوایی که تو را می خواند : آه ای همدم ِ من زود بیا
یاد ِآن روز بخیر ،یاد ِ آن روز ِ سپید
یاد آن روز که دیدار ِ تو شد قسمت ِ من
یاد آن روز که نقاش ِ زمان
طرح ِ چشمانِ تو را
ساخت اندازه ی دیوار دلم
هیچ کس با دل من کار نداشت
و دلم همدمی جز در و دیوار نداشت
یاد آن روز بخیر
کسی از راز دل آگاه نبود
شاهد بی کسیم جز شب و جز ماه نبود
یاد آن روز بخیر
من و دل هر دو به راهی بودیم
راه می پیمودیم
منزلی می رفتیم
بعد می آسودیم
بی خبر از همه جا و همه کس
گرم پیمودن راه
راه را می فرسودیم
یاد آن روز بخیر
که جهان من عبارت بود از
کوچه ای تنگ و قشنگ
به درازای امید
کوچه ای که همه سویش جاری
نهر های خورشید
که در آن می پیچید
بوی گل از همه رنگ
یاد آن روز بخیر
دشمنی ها همه در بازی بود
بهترین دوست من
دشمنم بود که در بازی بود
یاد آن روز بخیر
من به فریاد بلند
به همه می گفتم
آتش عشق بسی جانسوز است
به سراغش نروید
که گرفتار شوید
شب طوفانی عشق
از کجا چون روز است
یاد آن روز بخیر
عشق مجانی بود
و فراوانی بود
و بسی آنی بود
با نگاهی می شد
یک سبد عشق خرید
بعد با چشم به هم برزدنی
سوز هر عشقی را
می شد از سینه زدود
چه گذرگاه عجیبی است زمان
وه چه شوری دارد
یادی از آن دوران
گرچه از آن دوران
سالها می گذرد
خاطراتش اما
خاطراتی است جوان
انا المسموم ما عندى بتریاق و لا راقى
أدر کأسا و ناولها الا یا ایها الساقى
یزید ابن معاویه
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز به خیر
آمدی سر زدی و در زدی و
در که به رویت نگشودم
لاجرم آیه فرستادی و من باز نخواندم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
آمدی پاسخ من گفتی و
وقتی نشنیدم
لاجرم بار دگر گفتی و
من پنبه در آن گوش نمودم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
آمدی گفتی بیا بنده من چهره نما
آمدی روی نمودی
آمدی چهره خود در رخ مهتاب گشودی
من ندیدم
بلکه بی پرده بگویم
من نخواستم که ببینم
پشت کردم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
من نبودم
بلکه بودم
در برویت نگشودم
نشنیدم
من ندیدم
پس چرا؟
لیک چرا؟!!!!
1379... یاد ایام شباب
یاد آن روز بخیر این همه دیوار نبود
این چنین بر دل ما گرد غم یار نبود
چشم بیواسطه آن روز خدا را می دید
حیف شد چشم دلم لایق دیدار نبود
می شكستیم پل فاصله را با هر گام
بین ما و شـهدا فاصله بسیار نبود
داغ دل بود و غم جـاری ایام ولـی
روی پیشانی دل این همه زنگار نبود
كاش می ریخت تمامیت این فاصله ها
كاش بین من و دل این همه دیوار نبود
عبد الرحیم سعیدی راد
و صدای باران ، و سکوتی دلگیر
و نوایی که تو را می خواند : آه ای همدم ِ من زود بیا
یاد ِآن روز بخیر ،یاد ِ آن روز ِ سپید
یاد آن روز که دیدار ِ تو شد قسمت ِ من
یاد آن روز که نقاش ِ زمان
طرح ِ چشمانِ تو را
ساخت اندازه ی دیوار دلم
یاد آن روز بخیر ...
گمنام
یاد آن روز بخیر
هیچ کس با دل من کار نداشت
و دلم همدمی جز در و دیوار نداشت
یاد آن روز بخیر
کسی از راز دل آگاه نبود
شاهد بی کسیم جز شب و جز ماه نبود
یاد آن روز بخیر
من و دل هر دو به راهی بودیم
راه می پیمودیم
منزلی می رفتیم
بعد می آسودیم
بی خبر از همه جا و همه کس
گرم پیمودن راه
راه را می فرسودیم
یاد آن روز بخیر
که جهان من عبارت بود از
کوچه ای تنگ و قشنگ
به درازای امید
کوچه ای که همه سویش جاری
نهر های خورشید
که در آن می پیچید
بوی گل از همه رنگ
یاد آن روز بخیر
دشمنی ها همه در بازی بود
بهترین دوست من
دشمنم بود که در بازی بود
یاد آن روز بخیر
من به فریاد بلند
به همه می گفتم
آتش عشق بسی جانسوز است
به سراغش نروید
که گرفتار شوید
شب طوفانی عشق
از کجا چون روز است
یاد آن روز بخیر
عشق مجانی بود
و فراوانی بود
و بسی آنی بود
با نگاهی می شد
یک سبد عشق خرید
بعد با چشم به هم برزدنی
سوز هر عشقی را
می شد از سینه زدود
چه گذرگاه عجیبی است زمان
وه چه شوری دارد
یادی از آن دوران
گرچه از آن دوران
سالها می گذرد
خاطراتش اما
خاطراتی است جوان
بهروز ساقی
صفحهها